🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت34
💫کنار تو بودن زیباست💫
بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردیم.کمک مریم کارها رو تمومکردم و تمام فکرم پیش لباس فتحیِ.
خدا رو شکر مائده زود خوابید. توی رختخوابی که مریم براش پهن کرده بود گذاشتم.
نرگس و حنانه با هم مشغول بودن و حامد همگوشهای دراز کشید و چشم هاش رو بست. برای اینکه بیدارش نکنم آهسته به مریم گفتم
_من دیگه میرم بالا.
با چشم توی خونه دنبال برادرش گشت
_مرتضی کجاست؟ کارت داشت!
ته دلم خالی شد! نکنه آقا داوود بهش حرفی زده باشه.
در سرویس باز شد و مرتضی بیرون اومد.مریم گفت
_داداش غزال میخواد بره بالا
مرتضی اخمهاش رو توی هم کرد و سمت در رفت
_بیا بیرون کارت دارم
دل تو دلم نیست. اگر فهمیده باشه نمیزاره کارم رو بکنم. دنبالش رفتم و روبروش ایستادم. در رو بست و نگاه شرمنده ولی پر اخمش رو بهم داد
_مریم گفت امروز خرید کردی!
با سر تایید کردم
نگاهش رو ازم گرفت
_بابت پول بیمارستان ممنونم. امروزم بگو چقدر خرج کردی برم سر کار همهش رو بهت برمیگردونم.
نفس راحتی کشیدم. پس از فروختن خونه خبر نداره.
_چیزی نشد.درس دارم باید برم بالا
سمت پله ها رفتم
_غزال بهت میگمبگو چقدر خرج کردی!
با شناختی که ازش دارم الان خونه رو میزاره روی سرش. برای اینکه مراعات حال بقیه رو بکنم چند قدم جلو رفتم.
_من هیچی نخریدم. میخواستم بخرم ولی امیرعلی رسید نذاشت حساب کنم
اخمش پررنگ تر شد و نگاهش رو به زمین داد.
_چرا انقدر به تو پول میده!
_برو از خودش بپرس. الان اجازه هست برم بالا یا بازم حرف داری؟
به پله ها اشاره کرد و دلخور گفت
_به سلامت
پا کج کردم سمت پله ها برم با دیدن مهدی جلوی در یکم ترسیدم.
_خاله اینجا چرا وایستادی!
بغض توی گلوش رو پس زد و سر بزیر از کنارم رد شد
_همینجوری
داخل خونه رفت. دخترا با نبود مادرشون راحت تر کنار اومدن تا مهدی. با اینکه از همه بزرگتره ولی بیشتر بیقراری میکنه. خدا کنه خاله زود تر مرخص بشه مهدیه هم برگرده.
بد حامله و بد ویار هم هست الان تو بیمارستان کلی اذیت میشه
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂