🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت95
💫کنار تو بودن زیباست💫
مانتو مقنعهم رو پوشیدم کیف و چادرم رو براشتم و از خونه بیرون رفتم. سمت کفش هام رفتمکه صدای مرتضی از پشت سرم باعث شد تا کمی بترسم
_صبحانه خوردی؟
سمتش برگشتمدستم رو روی قلبم گذاشتم
_سلام. وای ترسوندیم
_سلام. صبح بخیر.
به در خونه اشاره کرد
_ صبحانه نخوردی سفره پهنه
چادرم رو سرم کردم
_بالا یکم نون پنیر خوردم.
پام رو توی کفشم کردم.
_میگم...غزال...
حرفی میخواد بزنه که حسابی معذبش کرده شاید به خاطر رفتار دیروزش میخواد عذر خواهی کنه
_چی شده!
روبروم ایستاد. و آهسته تچی کرد و نفس سنگینی کشید
_تو پول داری؟
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد
_چقدر میخوای؟
ابروهاش بالا رفت و هول شد
_نه! من نمیخوام.
دست توی جیب شلوارش کرد و پول هاش رو بیرون آورد
_گفتم اگر نداری بهت بدم. یکم پول هست
با دهن باز نگاهش کردم. این اولین باره که این سوال رو ازم میپرسه. من فکر کردم خودش پول میخواد. برای اینکه غرورش رو خدشه دار نکنم خودم رو جمع و جور کردم
_دستت درد نکنه. دارم
مِن مِن کنون گفت
_از این به بعد... اگر...پول لازم داشتی به خودم بگو.
لبخندی به حرفش زدم
_دستت درد نکنه. باشه
اونیکی کفشم رو هم پوشیدم. تو به من پول نمیدی انقدر تو کارم دخالت میکنی پول بدی که دیگه هیچی
ازش خداحافظی کردم و بیرون رفتم. خدا رو شکر دیشب از خر شیطون پیاده شد وگرنه الان برای دانشگاه رفتنم مراسم داشتیم.
سمت خیابون اصلی رفتم که ماشینی از اون طرف خیابون برام بوق زد. نگاهم سمتش رفت و با دیدن موسوی که از ماشین پیاده شد و دستی برام تکون داد از ترس سرم رو به عقب برگردوندم که ببینم مرتضی دنبالم اومده یا نه.
با عجله از خیابون رد شدم. موسدی با لبخند گفت
_سلام
به خاطر ترس و عجله نفسهام به شماره افتاده
_سلام! آقای موسوی شما اینجا چیکار میکنید؟!
دوباره نگاهی به کوچه انداختم. متوجه نگرانیم شد
_بشینید که زودتر بریم
پشت فرمون نشست. با اینکه اصلا دوست ندارم کنارش بشینم ولی برای اینکه مرتضی از راه نرسه و آبروریزی نکنه تسلیم شدم. در رو باز کردم و کنارش نشستم
_خواهش میکنم زود راه بیفتید
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۵۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂