🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت96
💫کنار تو بودن زیباست💫
کمی دور شدیم که اروم اما معترض گفتم
_آقای موسوی شما که شرایط من رو میدونید چرا اومدید اینجا!
نیم نگاهی بهم انداخت
_یعنی آقا مرتضی الان بیداره!
برای چند ثانیه شاکی بهش خیره موندم و نگاهم رو به روبرو دادم
_مگه میشه خواب باشه!
آروم خندید و دندهی ماشین رو عوض کرد
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
لحن آرومش باعث شد تا کمی آروم بشم
_نه، بگید
_وقتی یکی رو دوست داری دیگه دلت نمیخواد صبر کنی. دوست داری خودت زودتر موانع رو برداری
اینکه میگه دوستم داره حال و هوای دلم رو عوض میکنه.سربزیر تلاش کردم تا جلوی لبخندی که قصد داره روی لب هامظاهر بشه رو بگیرم.
_خیلی ممنون ولی این موانع رو جز خودم هیچ کس نمیتونه برداره.
_حالا اجازه بدید در این حد که خودم رو برسونم سرکوچهتون تلاش کنم
از سماجتش و لحن مهربونش آروم خندیدم.
_نه دیگه نیاید دنبالم. اینکار با اون حرفی که پدرتون زدن هم منافات داره.
نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد
_اتفاقا دیروز میخواستم در رابطه با همین باهاتون حرف بزنم که گفتید کار دارید. چون بعد از دانشگاه به خاطر محدودیت هاتون نمیتونید بمونید و حرف بزنیم با خودم فکر کردم بیامدنبالتون تو مسیر حرف بزنیم. البته اگر تمایل دارید؟
_خواهش میکنم؛ بفرمایید.
_ببینید غزال خانم، من عقاید مذهبیم مثل پدرم هست ولی تفکراتم باهاش فرق میکنه. یه تعصبی حاجی داره که من ندارم. حاجی خیلی سنتی فکر میکنه. اصلا بر این عقیدهست که دختر پسر تا روز عقد نباید همدیگرو ببینن. خب این یه حرف اشتباهه. من و شما همدیگرو پسندیدیم. این حق ماست قبل از اینکه بریم زیر یه سقف با اخلاق های خوب و بد هم آشنا بشیم. تا بتونیم با همدیگه کنار بیایم. این کار از نظر حاجی گناه بزرگی محسوب میشه ولی به نظر من با رعایت کردن موازین شرعی هیچ ایرادی نداره.
نکنه منظورش اینه که هر روز با هم حرف بزنیم! بیرون بریم و مدام در ارتباط باشیم! چیزی که من ازش متنفرم
_فکر کنم من با پدرتون هم عقیدهم
کمی جا خورد اما با لبخندی تعجبش رو پنهان کرد
_یکم بیشتر توضیح میدی؟
_بله. خب من و شما همدیگرو به قصد ازدواج پسندیدیم. شرایط همدیگرو میدونیم. حالا شما فکر من مثلا یه ایرادی دارم. میخواید چیکار کنید ابراز پشیمونی کنید و عقب بکشید؟
_نه، نه اصلا منظورم این نیست. میگم شما اگر بدونید به فرض مثال من بداخلاقم یا اصلا خسیسم اگر من رو بخواید از همین الان آگاه میشید و باهام کنار میاید. یه وسط زندگی مشترک حس درموندگی بهتون دست نده
لبخند کمرنگی روی لب هامنشست
_حالا واقعا بداخلاقی و خسیس هستید؟
خندهی آروم صدا داری کرد
_نه. خدا رو شکر من تا الان نه به خواهرم اخم کردم نه صدام رو سرش بالا بردم. حالا انشاءالله هر وقت دیدینش ازش بپرسید.
نه اخم کرده نه داد زده! اون وقت مرتضی که خودش رو برادر و بزرگتر من میدونه دست هم روم بلند کرده
_حالا موافقید؟
_موافق چی؟
_اینکه یکم بیشتر باهم آشنا بشیم تا برای یک شروع خوب شناخت داشته باشیم.
نفسم رو صدا دار بیرون دادم
_نمیدونم. راستش آقای موسوی من زندگیم یکم دچار تنش هست. به خاطر اینکه از بچگی پدر بالای سرم نبوده صد تا بزرگتر دارم. تصمیم گیری این شرایط برامسخته. یکم بهممهلت بدید به حرف هاتون فکر کنم
_یکم که چه عرض کنم هر چقدر که دلتون میخواد فکر کنید
این لحن مهربون و شیرینش تمام دلم رو از محبتش پر میکنه. تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشمفقط به عنوان یک خواستگار بهش فکر میکردم ولی حس شیرین علاقه کمکم داره توی وجودم جوونه میزنه.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂