🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت116
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و با محبت نگاهم کرد
_تو داری درست پیش میری. این رو بسپر دست زمان. مطمعنم حل میشه. دایی بالاخره یه روز میفهمه که نمیتونه فقط تا اون روز حواست باشه احترامش رو حفظ کنی. هر چی باشه بزرگتره
_میخواستم خونه رو عوض کنم که از دستش نجات پیدا کنم.
دستم رو گرفت و کمی کشید
_پاشو نشین رو پله، هوا سرده کمر درد میگیری.
ایستادم
_گذاشتن خونه برای فروش کار اشتباهی بود. همینجا بمون یه خواستگار خوب تو سطح خودمون برات میاد شوهر میکنی.
با اینکه مهدیه خیلی اَمینِ، اما میترسم موسوی رو بگم و از سر خیرخواهی بخواد کمکم کنه و مرتضی بفهمه. مریم چون خودش امیرعلی رو دوست داره حرفی نمیزنه.
_برو بالا به درست برسگفتم بهت بگم دایی چیگفته. بدونی بهتره
_دستت درد نکنه
سمت خونهم چرخیدم و چند تا پله رو بالا رفتم و یاد مریم افتادم. اگر بفهمه دایی چی گفته دوباره اخمهاش میره تو هم
سرچرخدندم و مهدیه رو آهسته صداکردم
_مهدیه...
نگاهش روبهم داد
_جانم!
_به مریم نگو دایی چی گفته. هی ازم سوال میپرسه اعصابم خراب میشه
_باشه نمیگم.
لبخندی زدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.یاد زنگ موسوی افتادم. گوشیم رو برداشتم شمارهش رو بگیرم که متوجه پیامش شدم
"وقتی میگی کنار پسرخالهم هستم دلم زیر و رو میشه. همهش میرسم یه اتفاق برات بیفته"
"غزال خانم یه پیام بدید دل شوره گرفتم"
"من نمیتونم از دستت بدم، چون وقتی از دستت بدم، امید به ادامه ی زندگیم، برنامه هام برای آینده، و همه چیزمو از دست میدم."
لبخند روی لبهام نشست و شمارهش رو گرفتم
هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صدای نگران و پر استرسش رو شنیدم
_الو... غزال خوبی؟
_سلام
نفس راحتی کشید
_سلام. خوبی؟
_خوبم ممنون.ببخشید که نگرانتون کردم
_داشتم میمردم. هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اون موقع زنگ زدم
آهسته خندیدم
_مرتضی اونقدرام وحشتناک نیست که انقدر ترسیدید!
موسوی هم خندید
_اون مشتی که من از ایشون خوردم باعث شد تا ابد از چند فرسخیش رد نشم.
شرمنده لبم رو به دندون گرفتم
_من شرمندهم.
_دشمنت شرمنده. زنگ زده بودم بگم شنبه که کلاس ها تعطیل شد کاری داری؟
_بله. ان شالله افتتاحیهی مزونمون هست.
_آها. چه حیف. میخواستم بریم جایی
ابروهام بالا رفت. کجا بریم؟ این موسوی هم ولش کنی از خودش در میاد. حالا که نمیتونم برم بهتره حرف دلسرد کننده نزنم
_الو غزال...
دیگه خانم رو هم از پشت اسمم برداشت. اگر قصد ازدواج نداشتیم یکم باهاش خشک تر رفتار میکردم
_بله هستم. آقای موسوی...
با خنده حرفم رو قطع کرد
_چشم. غزال خانوم. خوب شد؟
لبخند روی لب هام رو به سختی جمع کردم که روی صدام تاثیر نذاره
_بله خوب شد. من باید برم کاری ندارید؟
_نه. ممنون که زنگ زدی
_خواهش میکنم. خدانگهدار
جواب خداحافظیم رو که داد تماس رو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم و سر جام دراز کشیدم.
توی این مدت هیچ وقت به اندازهی الان حالم خوب نبوده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂