🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خیره با چشم های پر اشک نگاهش کردم.‌ موسوی متوجهم شد و لبخند زنون جلو اومد. نسیم آروم با آرنج بهم زد _حالشو نگیری ها! اومده بهت تبریک بگه موسوی تو یک قدمیم ایستاد و اشک روی صورتم ریخت. فوری پاکش کردم و خجالت زده لب زدم _سلام نگاهش پر از حجب و حیا شد و سرش رو پایین انداخت. سلام. پس چرا گریه میکنی! نسیم ذوق زده گفت _سلام. خوش اومدید. اشک شوقِ لبم رو به دندون گرفتم. نمیدونم از اومدنش خوشحال باشم یا از این حرف نسیم خحالت زده. با دست روی سرشونه‌م زد _من میرم تنهاتون میزارم. درمونده از لحنش که باعث خجالت بیشترم میشه نگاهی به صورتش انداختم و سربزیر شدم‌ و پاهاش رو دیدم که ازمون فاصله میگرفت دسته گل رو جلو آورد و سمتم گرفت _تقدیم با عشق اگر تو هر موقعیت دیگه‌ای بود این گل رو ازش نمیگرفتم ولی الان انقدر از حضورش خوشحالم که نمیتونم قبول نکنم. دستم رو که هنوز توی کیفم روی عکس بود رو بیرون آوردم و گل رو گرفتم. _ممنون. خیلی زحمت کشیدید! ان شالله بتونم براتون جبران کنم _با این استقبال زیبا که همراه با اشک بود هم جبران کردید هم خستگی رو از تنم بیرون آوردید. طوری قشنگ حرف میزنه که دست و پام رو گم میکنم. _خواهش میکنم. به انتهای مزون اشاره کردم _بفرمایید اونجا بشینید _مگه شما نمیاید! انقدر هول کردم که اصلا نمیدونم باید چی بگم و چه طوری رفتار کنم _چرا میام..‌. یعنی شما برید من برم براتون چایی بیارم آروم خندید و با دست به روبرو اشاره کرد _چایی نمیخوام. الان که فرصت داریم یکم با هم حرف بزنیم. با سر تایید کردم و همقدم شدیم یه صندلی هست و یه چهارپایه‌ی کوچیک سمت چهارپایه رفتم که موسوی گفت _شما بشنید رو صندلی! نگاهش کردم _نه شما بشنید جعبه‌ی شیرینی رو روی میز گذاشت. چهارپایه رو برداشت و کمی با فاصله از صندلی گذاشت و روش نشست. _من اینجا راحتم _آخه اینجوری زشت میشه! لبخندی زد _چه زشتی! مرد باید سختی بکشه دیگه جمله‌ی معروف مرتضی رو از زبون موسوی شنیدم. روی صندلی نشستم که موسوی خم شد و در جعبه‌ی شیرینی رو باز کرد و سمتم گرفت _دستتون درد نکنه. من فعلا میل ندارم شیرینی از داخل جعبه بیرون آورد و سمتم گرفت و با خنده گفت _میل ندارم، نداریم. بخور یکم رنگ‌و روت جا بیاد اینم فقط انگار حجب و حیای نگاهش، اول هر دیدار بیشتر کار نمیکنه. شیرینی رو ازش گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم یکی هم برای خودش برداشت و شروع به خوردن کرد _کدوم این کارها، کار خودته؟ هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشم که توی این حرف ها با همسر آینده‌م کم بیارم با صدای آرومی گفتم _فعلا هیچکدوم صدای تلفن همراهم بلند شد.‌گوشی رو از کیف بیرون آوردم‌ و با دیدن اسم مرتضی دستم شروع به لرزیدن کرد. این الان چی میگه! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂