#جیک_و_ماجیک
#تینیجری_ها |
#پارت_دوم |
#پایان
#میم_اصانلو |
@biseda313
خیابان پرستار مانند دریایی خروشان، من را در سیلاب گذشته غرق می کند. کرم ها به احترام زادگاهشان، روزه ی سکوت گرفته بودند و من را به حال دلم واگذار. صدای شالاپ شلوپ آب، من را به زمان حال پرت می کند. رفتگر مشغول تمیز کردن جوی آب دو نفره مان بود؛ چقدر راه رفتن در موازات این جوی به من و خانم پرستار می چسبید. تا به آن طرف خیابان برسیم، هزار تا لغت عاشقانه پاسکاری کرده بودیم، هزار جمله که تاکید داشت بر "جانم به فدایت"، هزار و یک قول و قسم که یکی هم عملی نشد، هزارش پیشکش.
مغزم دیگر جواب نمی داد؛ نمی دانم روزی که رفت، شب قبلش چه چیزی نوش جان کرده بود که دلش دیگر آن دل نشد. دکتر طاهر می گفت: «تینیجری ها به ثبات عاطفی نرسیده اند و برای همین فاصله ی شب تا روزشان به یک مو بند است. تو روی این بند داشتی راه می رفتی پسر!» گوش من در و درواز بود اما حالا با نگاه به این جوی نیمه کثیف، طعم حرف های تلخش را جرعه جرعه می نوشم.
نگاهی به پشت سرم می اندازم، از مسیر خانه بسیار دور شده بودم، ناچارا باید تمام راه را برمی گشتم. تا خواستم قدم اول رو به عقب را بردارم، کرم افسرده صدایش درآمد:«برنگرد!» کرم های دیگر هم جیغ بنفش کشیدند:«سپهر، مطمئنی؟!» اما من توجهی به قیل و قالشان نداشتم. هندزفری را در جیب شلوار چپاندم، کوله را روی دوشم محکم تر از قبل بستم و خلاف جهت کرم ها، با تمام قوا دویدم. احساس لذت سرما را زیر پوستم احساس می کردم؛ اینکه خیابان پرستار را وارانه طی کنم، جرات زیادی می خواست. هیجان عجیبی داشتم که حتی جیغ کرم ها هم نمی توانست خدشه ای به احساس مطبوعم وارد کند.
به نبش خیابان پرستار رسیدم. نگاهی به موهای رقاص درخت مجنون و قد طویل جوی دروغین انداختم. من چند جمله ی خداحافظی به آنها بدهکار بودم. حسن اختتام دلم را اینگونه شروع کردم: «خیابان پرستار عزیز! تو آینه ی سپهری. آنی که بود و آنی که شد. تو به سپهر آموختی تینیجری ها احساستشان آفتاب و مهتاب است و الان زمان مناسبی نیست برای پرستار و بیمار شدن، چرا که زمستان سر می رسد و سپهرها یخ می زنند. اکنون می خواهم بروم و با آقای گل محمدی شرط ببندم که سپهر دوباره در حسابان گل می کارد. می خواهم به خودم برگردم؛ آنی که بود. اما یک روز به تو سر خواهم زدم؛ آن روز من مردی پخته ام با زنی که فرمانده ی دلم خواهم بود. راستش من دیگر شفا گرفتم و به پرستار نیازی ندارم. خدانگهدار»
آخرین لبخند کمرنگ را تحویل بدنه ی سرد خیابان پرستار دادم و در همان لحظه کرم افسرده با درد و فغان، جانش را از دست داد. کرم های دیگر هم که زندگیشان به کرم افسرده بسته بود، جان به جان آفرین تسلیم کردند. تلفیق سکوت و آرامش از مغز استخوانم به سرتاسر بدنم سرایت می کرد. به ساعت مچی نگاه کردم، هنوز فرصت داشتم برای کارهایی که نکرده ام، چقدر کار داشتم. تصمیم گرفتم از خرید نان سنگک برای عشق دیرینه ام شروع کنم؛ برای همانی که نامم را با دلواپس ترین حالت ممکن به زبان می آورد؛ سپهر...مادر!
❣
#دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
💟
eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a0573093102592Cc9d364a057