داستان
#وحی_دلنواز💓 |
#قسمت_پنجم
به دانشگاه رسیدم، گلبانگ اذان ظهر از بلندگوے مسجد پخش می شد: «الله اکبر... الله اکبر...» رفتن به هیچ کجای دنیا دیگر جایز نبود؛ وضوخانه برای تجدید عشق بازے، حضور من و آستین های بالا زده را می طلبید. نماز را به جماعت خواندیم، انرژی ساطع شده از انوار جمعیتِ نماز خوان، بخشی از وجودم را گرمای امید بخشیده بود اما هنوز نیمِ دیگرم در یخبندانِ ابراهیم بسر می برد...!
بعد از نماز، طبق سنت دیرینه دانشگاه، دو صفحه قران تلاوت می شد. دلم می خواست قدم بزنم و کلام خدا آنقدر در گوشم بپیچد که اثری از اصوات گذشته نباشد... دلم می خواست بشورد، ببرد!
ضلع غربی مسجد دانشگاه، آبادے نبود؛ خاکریز دیده می شد و بس... تنها جایی که از حیاط خلوت هم خلوت تر بود، پس بی معطلی حرکت کردم. دانشگاه ما در تلّی بلند قرار داشت؛ همین بهانه ای دوباره به دست باد می داد تا سر از پا نشناسد و با دیدن چادرم، او را بالاجبار با خود ببرد. ناچار جسم بی روحم را روی خاک نشاندم، از ترس آن که مبادا نامحرمی!
گوش هایم را قرض دادم به قران و چشم هایم را به نقطه ای دور، احساسم در بند نغمه ے عشق بود تا آنکه نداے حق بدینجا رسید: «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ...» با ناباوری از خودم پرسیدم: «یعنی حتی خدا هم با ابراهیم حرف دارد؟» شرایط محیا بود تا چادرم را بر سر خیمه کنم و به دل اجازه دهم، بغض هایش را اشک آلود کند... صدای ندبه هایم تقریبا بلند شده بود که همان آیه با ضرب آهنگی متفاوت، شروع به تکرار کرد: «سلام علی ابراهیم...» مکثی کوتاه و ادامه داد: «ابراهِــم... ابراهِــم...» سرم در لاک چادر بی تحرک ماند و اشک بر روی گونه یخ بست. وحی دلنواز، خودش بود! من این صدا را می شناختم... من با این صدا، ثانیه ها را زندگی کردم.... عاشقی کردم... مقدمه ی ابراهیمِ من...!
لحظه اے نفح صور اول در گوشم پیچید: «خواهر...! خواهر...! عقرب توی چندقدمیته! صدامو می شنوی؟ تو رو به فاطمه ے زهرا پاشو!» با شنیدن نام اطهر مادر، چنان از جا کنده شدم که جز گرد و خاک هیچ چیز دیده نمی شد. مردمک چشم هایم مدام به چپ و راست گردش می کرد، خبری از عقرب نبود. تپش های قلبم شروع به مسئله سازی کرد: «این ابراهیم کیست که قصد جانم را کرده و با رمز فاطمه ے زهرا، عقرب را خنثی می کند...؟»
صاحب صدا فریاد زد: «بخیر گذشت، اینجا نمونید! پر از جونوره...در امان خدا!» باید قدرت حرکت را از او می گرفتم، باید میخکوبش می کردم. با لحنی قاطع و اندکی چاشنیِ تند فریاد زدم: «صبر کنید!» جرات نداشتم به عقب برگردم، آب دهانم از انحناے گلو به سختی پایین رفت و تنها نود درجه برای رؤیت کفش هایش، عقب گرد کردم. ایستاده بود، ایستاده در غبار... بی معطلی به سراغ کفش ها رفتم؛ دیدن کفش هاے ممتاز او، سجده ے شکر را واجب می کرد... ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی
#وحی_دلنواز بزنید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟
eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057