🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت بیست و یکم
غادیه جامه اش را تنگ تر می پیچد:
_عبدالله تو دلخوش نبودی از دلدادگی مردم... دلگیر بودی، بیش از این هم... شاید ترس، نمی دانم!
نمی فهمم این ساعات غادیه را و این غادیه را، که چنین بی رحم و دور از من، که چنین بیگانه و روبروی من، نه کنارم... غادیه ای که همه زندگی من است... همه آرامش زندگی ام...
_چرا این همه تلخی می کنی غادیه؟ چرا مقدماتِ کم جان می آوری برای نتیجه ای سترگ؟ اصلا چرا چنین سنگدل به محاکمه من نشسته ای و به زجر دادنم برخاسته ای؟
غادیه آه پی آه:
_نمی دانی عبدالله... هیچ نمی دانی... شاید هم می دانی واکنون این تجاهل، بزرگ ترین دانستن توست...
هر چه مهربانی، در نگاهم می ریزم:
_چیست که نمی دانم؟ بگو...
و گیسوانش را نوازش می کنم و:
_گزارش سفر رجاء، بیم در دلم کاشت و کدورت جوانه زد... من ابوالحسن را در مرو می خواستم تا شعار((الرضا من آل محمد)) که طنین اش زلزله مرو شده بود، به قاعده سالی و حتی ماهی، ساکن شود؛ که همه، کسی را در قدرت می خواستند که در سایه رضایت اهل بیت پیامبر باشد و... اما آمدن و سفرش هم دغدغه ام شد که نکند این دلدادگی ها...
بوسه ای بر پیشانی تب زده اش می زنم:
_من، تورا و حکومت را، آسان از چنگ امین و بغداد بیرون نکشیده بودم که آسان از کف بدهم... و سهل انگارانه و کودکانه رها کنم هر تهدید دوباره ای را... برای داشتنت باید می ترسیدم از هر زمزمه یاد آور خاطره آن جدال کشدار و کشنده مرو و بغداد...
دلدادگی مردمان به ابوالحسن هم یکی از هزار...
نمی دانم چرا هر چه می گویم، کمتر رضایت در چهره غادیه می بینم و... غادیه ای که همیشه با اولین کلماتم، همراه می شد و استدلال نشنیده، هم قدم...
_من اگر غیر از این قصد داشتم، که همان می کردم که پدرم با پدرش...
غادیه به ناگاه دستم از پیشانی اش دور می کند:
_می دانی که نمی توانستی... روزگار عمویم هارون کجا و آشفتگی ایام تو کجا! افزون که این چه مباهاتی است؟ از کی خون ریختن و جان گرفتن افتخار است که...
غادیه لحظه ای می ماند و بعد، آرام:
_و افزون تر... در اولین دیدار هم، حرفی چنین میان آوردی...
جا می خورم و پشیمان از همه سال هایی که میان مان تنها پرده ای، حجاب...
_اولین دیدار؟
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج