🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت پنجاه و سه
غادیه جامهٔ بر شانه اش را کناری می اندازد:
_می سوزم عبدالله... می سوزم... درونم آتش... همهٔ جانم...
نگاهم را از سرخی تاریک آسمان می دزدم و پرده بلند تنها پنجره را می اندازم. کنار غادیه می نشینم و پایش را در طشت برف آب می گذارم و جام بیدمشک و کاسنی به لبش می رسانم.
_می سوزم عبدالله... این تب می سوزاندم و می کشد... از پایم می اندازد... جانم می گیرد...
به آستین عرق از پیشانی اش می گیرم و انگشت بر ابروهای بلند و سیاهش می کِشم و مهربان:
_غادیهٔ جانم! غادیهٔ عمرم! تا من هستم، نه بیماری و نه هیچ کس و چیز دیگر را جرأت گزند تو نیست...
و با لبخندی مهربان تر:
_طبیب هم که گفت... تبی است از بسیاری اندوه و سنگینی ماتم... که می گذرد، تمام می شود و باز می شوی همان غادیه... که عبدالله جانش سپر جانت و بودنت بهانه بودنش...
غادیه اما نامهربان:
_نمی گذرد عبدالله! تمام نمی شود... این اندوه همیشه با من، اگر زنده بمانم... که غصه، جانم می گیرد... هیچ کس حال اکنونم نمی فهمد... که همهٔ داشته هایم را باخته ام، همه چیز را...
دست های پرنقش از حنایش را در دست می گیرم به نوازش:
_چرا آشفتگی تب را میان حقیقت می کشانی؟ کدام داشته به کدام آوار، ویران است که من بی خبرم؟
غادیه چشم هایش را می بندد:
_نبودی عبدالله... آن زمان که باید، نبودی و نشنیدی... اولین حج که با پدرت رفتیم و من کودک... و تو هم... رها نکردی کاروان بزرگان و وزیران را و کودکانه ندویدی با من در کوچه های مدینه... تا ببینی... بشنوی...
_به خدا که پریشانی از تب غادیه... چه دیدی و شنیدی که من نه؟
تلخ می خندد:
_ساده انگارانه مرور خاطره می کنم که تو امروزت هم نمی بینی و نمی شنوی... سنگ و چوب و هر خار و خشکِ مرو هم سیراب آن باران شد و باز تو برابر ایستادی...
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی