🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و هشت بر می خیزم و بر تختم، مقابلش می نشینم: _بگذار رازی را برایت بازگویم که دانستن اش، تو را بسیار کمک خواهد کرد در تقرب به ما... هشام فقط سر تکان می دهد. _همیشهٔ تاریخ چنین بوده که خلفا و امرا و حاکمان، نگفتن همهٔ حقیقت را هم، خیانت می دانسته اند و هر پنهان کاری را برابر دروغ می نشانده اند... یعنی که حکایت از دو حال خارج نیست، یا همهٔ حقیقت و واقعیت و یا خیانت به خلیفه... هشام جا می خورد از این تهدید آشکار: _نستجیر بالله از خیانت و... سیبی را از قدح پیش رویم بر می دارم و در دست می چرخانم: _آمین! و می خندم به بی خبری رعیتی که فکر می کند خودش تنها خبر رسان خلیفه است و مثل هشامی و فضلی، گمان هم حتی نمی کند که مثل أبا یزیدی چشم من باشد میان شان: _اکنون و با دانستن این راز، فکر می کنم که تمایل داری به گزارش دیدارهایی و گفتگوهایی و... هشام عرق از پیشانی می گیرد و جرعه ای شربت، تند و کلافه می نوشد: _هر چه امر کنید را حرف به حرف... سیب را در قدح می اندازم: _... من اگر بگویم و بخواهم، که این گفتگوی صمیمانه، رنگ بازخواست می گیرد و مؤاخذه هشام! افزون که وقتی تنها خوانده امت و بی حضور همه و فضل، باید بدانی که چه می خواهم و می گویم... هشام میان تردید و ترس: _به گمانم که دریافتم مقصودتان را... دیدار من و جناب فضل با... لبخندم را می گیرم و جدی: _گفتی که حرف به حرف... و البته از ابتدا... سکوت می نشیند و کلامی که هشام در دهان می چرخاند و عاقبت: _برای گزارش امور و وقایع، دیداری داشتیم با جناب ذوالریاستین؛ من و عیسی و ابویونس و... گفتگو که به پایان رسید و عزم رفتن که کرده بودیم...