🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت هفتاد و چهار
_سیاست و حکومت، عقیم است هشام! خلیفهٔ مرحوم آموختم که برای حفظش از هیچ تلاشی چشم نپوشم... حتی قتل فرزند!
هشام با حالتی آمیخته به ترس و حیرت:
_حکماً چنین است حضرت خلیفه! خدا نیاورد آن روز را که به اجبار چنین کنید.
(آمین) ی می گویم و بر می خیزم که برود:
_خدا نیاورد که نزدیکان و اطرافیانم، چنین برای خودشان رقم بزنند...
کیسه دینارها دستش می دهم:
_بعد از این پیش از خواست من، خبر وقایع را بشنوم هشام!
چند بار پشت هم(اطاعت) می گوید و می رود و... صدایش می زنم؛
_هشام!
باز می گردد.
_آن رقعه که دیروز از منزل ابوالحسن به قاصدی سپرده شد، به قصد مدینه...
هشام نزدیک تر می آید:
_برای فرزندشان محمد نوشته بودند.
_مضمونش؟
پیش از آن که سکوت هشام طولانی شود، خیرهٔ کیسهٔ دینارها می شوم، در می یابد و:
_نوشته بودند که؛ شنیده ام خادمان و همراهانت از بخل، تو را از در کوچک تر خانه بیرون می برند تا با نیازمندان روبرو نشوی، به همان حقی که بر گردنت دارم، می خواهمت که از در بزرگ منزل بیرون شوی هر بار و همیشه هم درهم و دینار همراه داشته باشی... که هیچ کس از در خانه ات ناامید و تهیدست نرود...
می مانم:
_همین؟
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج