همیشه فکر میکنم اگر دلتنگی تصویر بود، حتما شبیه آسمانی بود پر از ابر های تیره ، ابرهایی که منتظر یک تلنگرند تا ببارند هر آنچه را که فروخورده اند.
آسمان بغض دار را دوست دارم، شاید پرتم می کند به کودکی، به روزهایی که روحم در برگه های کتابش زندگی میکند، به چهارشنبه هایی که پیرمرد چرخ و فلکی می آمد ، چهارشنبه هایی که برایم طولانی می شدند بخاطر انتظار، انتظار پیرمرد چرخ و فلکی...
سکه های ده تومنی را در طول هفته نگه می داشتم برای چهارشنبه، مدام می رفتم و نگاه میکردم که نکند آمده باشد و من صدایش را نشنیده باشم.
هرچند با آمدنش همهمه ای می شد از صدای بچه ها و ذوق شان برای سوار شدن.
جرخ و فلک کوچکش دنیای خیلی از ما بود.
دسته اش را هل میداد و توی کوچه ها می رفت، سر هرکوچه می ایستاد و داد میزد که چرخ و فلکیه....چرخ و فلک....
سر از پا نمیشناختم،میدویدم سر کوچه،چند دور سوار می شدم.
هردفعه که بالا میرفت حس فتح بلندترین قله ها را داشتم، دستهایم را به هیچ تکیه گاهی تکیه نمیدادم و سرم را بالا میگرفتم تا رهایی بیشتر بچسبد به وجودم.
آن وقت لذتش را ذخیره میکردم تا چهارشنبه ی بعد...
آسمان بغض دار مرا یاد چیزهای زیادی می اندازد...
#متین_پسندیده
#شب_نوشت_ها_ی_من
@daftarcheyesheer