eitaa logo
دفترچه
133 دنبال‌کننده
298 عکس
67 ویدیو
0 فایل
اینجا دفترچه ی منه @Matinpasandideh میتوانید به صورت ناشناس وارد لینک زیر شده و نظرات خودرا ارائه دهید: https://harfeto.timefriend.net/17078587448502
مشاهده در ایتا
دانلود
در کودکی دریا که می رفتیم به دل آب می زدم، می رفتم جلو، راه می رفتم توی آب دریا، تا جایی می رفتم که باید روی نوک انگشتان پا می ایستادم . آب تا چانه ام می رسید و باکی نداشتم، می‌خندیدم و کیف می کردم. یکی از آرزوهایم هم پرش از ارتفاع بود ، همان ورزش هایی که قبل تر ها تلویزیون زیاد نشان می داد، یک طناب محکم به کمر می بستند و از روی یک پل بلند، یک ساختمان یا هرچیز مرتفع می پریدند، همیشه میگفتم بالاخره یک روز امتحانش میکنم. از بین میوه ها هم همیشه کال ترین و نارس ترین را دوست داشتم، طعم ترش و سفت بودن میوه های نارس فوق العاده بود. اما حالا... حالا سال ها میگذرد، کنار دریا که می‌روم ، می نشینم روی شن های ساحل و به دریا خیره می شوم. ارتفاع را دوست ندارم، حالم را بد می‌کند، سرم گیج می رود و چشمانم سیاهی. از بین میوه ها هم رسیده ترین ها را بر میدارم . شاید انتخاب هایم عاقلانه تر شده باشند اما متین ربسک پذیر آن موقع را بیشتر دوست دارم. @daftarcheyesheer
داشتم پیامای ناشناس و می‌خوندم این پیام و دیدم ، هزار بار خوندمش ، تک تک کلماتش برام پر از حس و انرژیه آخه ماجرای آشنایی من و نسیم خیلی شنیدنیه، کاش می شد تعریفش کنم، چند بار به تیپ و تاپ هم زدیم تا فهمیدیم نسیم و متین فقط اسمشون سه حرف مشترک داره و خودشون هزار تا حرف مشترک... حالا شدیم رفیق فابریک. به نظرمن هرکی تو زندگی ش باید یه نسیم داشته باشه تا وقتی چند روز ازت خبری نیست و تو سکوت خودت فرورفتی ، بهت پیام بده ، ویس بده ، سراغت و بگیره و بگه کجایی دختر ؟ دلم تنگته... @daftarcheyesheer
دیشب به تماشای خودم نشستم، سراسر ناامیدی بودم و خجالت، شرم بودم و شکست، محض رفع تکلیف شروع به خواندن کردم، بدون اشک، بدون سوز... فراز به فراز دستم را گرفتی ،‌کلمه به کلمه امیدوارم کردی ، آجر به آجر مرا ساختی و ترک به ترک بندم زدی. انتهای جوشن، من نبودم، همه تو بودی... @daftarcheyesheer
امشب دوست داشتم کنار تو باشم ، در آغوش خودت ، نه ، همان دور و برت بودم کافی بود، مثلاً می نشستم توی صحن گوهرشاد، تکیه میدادم به دوست داشتنی ترین دیوار های دنیا، زانوهایم را بغل می کردم ، چادرم را می کشیدم روی سرم ، همان قرآن های جلد آبی حرمت را روی سرم میگذاشتم، خیره می‌شدم به گنبدت، بعد افسار اشک هایم را رها میکردم... حتما نسیم خنکی هم می آمد و محمدحسین میگفت: «مامان سرده ولی کیف میده، میخندیدم...بعد میگفت بیا تو قرآن من و بگیر من هم قرآن تو رو، میخندیدم...میگفت مامان چایخونه هم بریم،میخندیدم... مامان سوار ماشین حرم میشیم؟ میخندیدم...» آخر در بهشت فقط باید خندید... حالا نشسته ام پای تلویزیون، مثل شبهای قدر گذشته، دلیلش را هم فقط خودت میدانی، محمد حسین خودش را به زور بیدار نگه میدارد تا مراسم شیخ حسین را از شبکه سه ببیند، مداح به فراز ۹۱ می رسد«یا معین الضعفاء...» می گوید و من خیال میکنم توی صحن گوهرشادم... بهشتت خیلی بزرگ است آقای امام رضا... @daftarcheyesheer
نشسته ام میان خانه ات ، دارم حساب کتاب می کنم، دو دوتا چهار تا می‌کنم ، هرجور حساب می‌کنم من لایق این مهمانی نبودم... پیرمردی میکروفون را به دست می گیرد و با صدای محزونی «یا علی یا عظیم » می خواند، بغض دارد و انگار نمی‌خواهد باور کند که میزبان دارد سفره را جمع می کند، همه دارند بی صدا اشک می ریزند... «اَللّهُمَ‏ غَیِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ» @daftarcheyesheer
برای بار سوم در ۱۲ ساعت گذشته لپ تاپ را روشن میکنم ، دو هفته خرابی سیستم مرا به اندازه دوماه عقب انداخته، فکرکردن به این موضوع رنجم می دهد، برنامه هایم عقب افتاده اند و نمی‌دانم چطور باید جبرانشان کنم، سیستم بالا می آید ، امیدی در دلم می‌گوید می شود نگران نباش ، ادامه بده... انرژی میگیرم، گذشته مهم نیست، تلاشم را بیشتر می کنم، دکمه اتصال را میزنم، امروز از خودم راضی بودم شاید به اندازه چندروز جلو افتاده باشم، اما نه....ای وای...باز هم خطا، باز هم عقب افتادن ، کورسوی امیدم دارد خاموش می شود...نا امیدی خیلی بد است خیلی... پ ن: لپ تاپ را خاموش کرده ام، در تاریکی نشسته ام، توی گوشی دنبال چیزی امیدبخش هستم، دستم میخورد و صدای محمد حسین در حال روخوانی درس «ث» پلی می شود، آخرین جمله اش این است: «من آن شب مهتابی را فراموش نمیکنم». ناخودآگاه میخندم... @daftarcheyesheer
تمامِ راه های نرفته، تمامِ روزهای نیامده، تمامِ جوانه های در دل خاک، بوی امید می دهند. حتماً روزگاری از راه می رسد که باران و آفتاب دست دوستی میدهند، ماهی ها با مهتاب به مشاعره می نشینند و قاصدک ها خوش خبرترند. در آن روزگار ... دیگر غروب جمعه ها دلگیر نیست ! @daftarcheyesheer
همیشه فکر میکنم اگر دلتنگی تصویر بود، حتما شبیه آسمانی بود پر از ابر های تیره ، ابرهایی که منتظر یک تلنگرند تا ببارند هر آنچه را که فروخورده اند. آسمان بغض دار را دوست دارم، شاید پرتم می کند به کودکی، به روزهایی که روحم در برگه های کتابش زندگی میکند، به چهارشنبه هایی که پیرمرد چرخ و فلکی می آمد ، چهارشنبه هایی که برایم طولانی می شدند بخاطر انتظار، انتظار پیرمرد چرخ و فلکی... سکه های ده تومنی را در طول هفته نگه می داشتم برای چهارشنبه، مدام می رفتم و نگاه میکردم که نکند آمده باشد و من صدایش را نشنیده باشم. هرچند با آمدنش همهمه ای می شد از صدای بچه ها و ذوق شان برای سوار شدن. جرخ و فلک کوچکش دنیای خیلی از ما بود. دسته اش را هل میداد و توی کوچه ها می رفت، سر هرکوچه می ایستاد و داد میزد که چرخ و فلکیه....چرخ و فلک.... سر از پا نمیشناختم،میدویدم سر کوچه،چند دور سوار می شدم. هردفعه که بالا می‌رفت حس فتح بلندترین قله ها را داشتم، دستهایم را به هیچ تکیه گاهی تکیه نمی‌دادم و سرم را بالا میگرفتم تا رهایی بیشتر بچسبد به وجودم. آن وقت لذتش را ذخیره میکردم تا چهارشنبه ی بعد... آسمان بغض دار مرا یاد چیزهای زیادی می اندازد... @daftarcheyesheer
بسم الله... تو گیر و دار شلوغی های این هفته و تقدیر از اساتید مختلف که بخشی ش انجام شده و بخشی ش مونده، تو اوج کلافگی ناشی از چشم درد و معده درد وحشتناکی که با گریه از خواب بیدارم کرده ، در حالیکه تلاش می کردم پشت لپ تاپ نشینم و به چشمام استراحت بدم، یهو پرت شدم به دوسال پیش ، کنار بچه های دوازدهم ریاضی ، بچه های بی حال و کسلی که وقتی زنگ فیزیک وارد کلاسشون شدم با دیدن این حجم از انرژی پایین شوکه شده بودم. من که تا اون سال همیشه با شاگردام ارتباط خیلی خوبی داشتم و همیشه کلاسام یکی از پرشورترین کلاسا بود، تو اون کلاس داشتم کلافه می شدم، تقریباً یک ماه زمان برد تا ارتباطم با بچه ها شکل بگیره ، تا یه پل بین مون ساخته بشه و حرف همو بفهمیم، کار به جایی رسید که بچه ها می گفتن هیچی کلاس فیزیک نمیشه، کنار درس و تست و مسئله های سخت، دور هم مینشستیم و حرف میزدیم، با چیزای مختلف غافلگیرم میکردن و کلی لحظه های خوب تا آخر سال ساختیم، حالا اکثرشون شدن دانشجوهای مهندسی و دیگه بزرگ شدن، هنوزم بهم پیام میدن و حرف میزنیم، این پتوس یادگار همون روزاست.... برام بوی ساختن میده، بوی تلاش برای بهترکردن اوضاع، بوی عشق... @daftarcheyesheer
روی خرابه ها راه می رفتم، دختری دنبال دستش می گشت، پسری پای برادرش را به دست داشت، چهره ها مخلوطی از خون و خاکستر بودند آسمان رنگ دود داشت... ساختمان را پیدا کردم، سالم بود، خوشحال وارد شدم، پله هارا بالا رفتم، اما از یک جایی به بعد پله ها ناپدید می شدند، فریاد میزدم که عزیزترین هایم طبقه آخر هستند، کسی نمی شنید ، آسانسور داشت، وارد شدم، پر بود از گاز آبی رنگ، حجم گاز اجازه تنفس نمی‌داد ، دوباره پله ها را دنبال کردم ، پله ها ادامه نداشتند، ناامید بودم، خسته ، درمانده، دوباره بیرون از ساختمان، روی خرابه ها راه رفتم و اشک ریختم و کمک خواستم ، انگار همه به این حجم از اندوه عادت داشتند... # وحشت زده بیدار شدم، حس میکردم پاهایم خاکی اند، نفسم هنوز گرفته بود، اشک میریختم... تصویر بچه ها هنوز هم توی ذهنم رژه میرود... @daftarcheyesheer
قلقل کتری را دوست دارم، خیلی زیاد برایم نشانه ی زندگی ست، نشانه ی زنده بودن، انگار خانه ای که چای داغ در آن باشد ، خون در رگ هایش جریان دارد ! و به همان اندازه از ساعت دیواری خواب رفته بیزارم، از اینکه به «سکون» ، به «سکوت» ، به «وقتت تمام شده » دعوتم می‌کند حالم خراب می شود، کاش باتری های روز مبادا را زودتر پیدا کنم ! @daftarcheyesheer
گاهی بیماری بهانه ی خوبی ست برای متوقف شدن، کنار کشیدن و استراحت کردن . اینکه یک گوشه ی دنج را دوست تر داشته باشی ، یک لیوان چای داغ را لذت بخش تر بنوشی و با بغض های مانده در گلو راحت‌تر کنار بیایی تا کم کم خودشان هم باورشان شود که بغض نیستند و التهابند ! در همین گوشه‌ی دنج به خدای کودکی هایت هم فکرکنی، خدایی که قدش خیلی بلند نبود ، اشک هایت را پاک میکرد و موهایت را میبافت ، دست هایت را می گرفت، هم قدمت می شد و از خندیدنش روزگارت شیرین بود. گوشه‌ی دنج هم عجب نعمت بزرگی ست ! راستی خدای کودکی هایم را ندیدید ؟؟؟ @daftarcheyesheer