#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت62
.
با تعجب گفتم برای علی اومدن؟! سری به تایید تکون داد و مشغول شد! با دلخوری گفتم چرا تا حالا به من چیزی نگفتید؟! من غریبه بودم؟! نوچی کرد و در حالی با دستپاچگی کار میکرد گفت آخه خودمون هم همین الان فهمیدیم!
با دهن وا شده گفتم آهان! یعنی بی خبر اومدن خواستگاری؟! مگه میشه؟! نوچی کرد و گفت آجی این لحظه اصول دین میپرسی؟! بیا کمکم دست تنهام!
اینو گفت و رو برگردوند سریع رفت سمت قابلمه ای که روی اجاق بود و اروم گفت پیش مطهره و مامان نشسته بودم که مطهره من منی کرد و بالاخره گفت خاله خودت خانواده مدر شوهرم رو میشناسی که چقدر خوبن و خیلی دوست دارن با شما وصلت کنن میخواستم خودتون اول از کمال آقا( بابای من) بپرسید اگه مزه دهنشون با ما هست که رسمی اقدام کنیم دیگه من روم نشد بمونم پاشدم و اومدم دنبال بقیه کارا!
با گفتن این مطلب لبخند محوی روی لبم اومد و توی دلم گفتم کی بهتر از علی!
علی برادر آخری سجاد که دو سالی از من کوچیکتر بود و مثل سجاد ظاهر موجه و درست و حسابی ای داشت! ولی سجاد چی؟! تو آخرین مرحله میخواست به زنش خ..یانت کنه و به بهونه عشق منو پابند کنه
و باهام دوست بشه! اما خوب بعد از آخرین بار دیگه مزاحمم نشد و شاید ذاتش درست باشه! اما مطهره! وای خیلی وقته ازش بی خبر بودم!
دقیق از زمانی که اصرار کرد با هم رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم و قبول نکردم و دلخور شد و دیگه زنگ نزد ...
خلاصه داشتم توی ذهنم مرور میکردم که شیوا زد به شونه ام گفت سارا؟! کجایی ابجی؟!
لبخندی زدم و گفتم همینجا! دارم تو رو توی لباس عروس تصور میکنم! نیشخندی خجول زد وگفت حالا کی گفته من جوابم مثبته؟! عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم نه که تلاشت رو برای پذیرایی ازشون نمیبینم!
اومد چیزی بگه گفتم بسه دختر من فعلا برم به دوستم مطهره سر بزنم خیلی وقته ندیدمش تو هم از همین ساعت به فکر سور و سات عروسی باش!
خلاصه رفتم سمت پذیرایی و کنار مطهره نشستم و دستش رو به گرمی فشردم؛ اونم متقابلا خوش و بش کرد ولی واضح بود دلخوره هنوزم.
دیگه حسابی گرم گرفتم و مطهره هم اروم اروم گرم شد و شدیم همون دوستای دبیرستانی با تمام راحتی ای که با هم داشتیم و توی همون زمان کوتاه شروع کردیم به سفره دل باز کردن؛ من گفتم و اونم گفت؛ من همه چی رو گفتم و چون میدونستم به احتمال زیاد برای سجاد هم تعریف میکنه از قصد گفتم از احمد که دنیا دنیا رضایت دارم و عاشقش هستم و از زندگی حسابی راضی ...