eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_6 #بیراهه قسمت ششم چند ساعتی گذشت و امیر به مامان گفت: شهین خانم.،
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت هفتم یکماه بهترین خوراکیها رو مدرسه میبردم و کیف و کفش نو هم داشتم..ناهار و شام مفصل میخوردیم و یه سری وسایل ضروری برای خونه هم خریده بودیم..فقط يكماه..یکماه که گذشت به روز امیر با حال خیلی بدی اومد خونمون.،خوب یادمه که ساعت چهار عصر بود..مامان بهش گفت: چته امیر؟امیر گفت: حالم اصلا خوب نیست.،میدونی چیه؟مامان گفت نه،چی شده؟امیر گفت من ۵ تا خواهر دارم و پسر خانواده فقط منم..ولی نمیتونم پسر باشم چون حس و حال اونارو ندارم..نمیتونم با پسرا ارتباط بگیرم چون ازشون میترسم..حتی کارهای سنگین و مردونه هم از پس من برنمیاد..ولی بابا اصرار میکنه ازدواج کنم تا نوه ی پسری داشته باشه.،مامان با اخم و قیافه ی حق به جانبی گفت: اگه مشکل منم میتونی منو طلاق بدی و بعدش بری دنبال زندگی خودت..امیر ناامیدانه گفت: مشکل من تو نیستی چون اصل شناسامه ام دست باباست و سفیده.،مشکل من اینکه نمیتونم شوهر یه دختر خانم باشم..مامان گفت: پس چطور شوهر من شدی؟؟امیر گفت نمی تونم راحت با خانم ها ارتباط و رابطه برقرار کنم .. مامان به امیر گفت: مشکلتو به پدرت بگو..امیر گفت اصلا و ابدا.،به هیچ وجه قبول نمیکنه.،حاضره تحقیرم بکنه ولی پسر باشم نه دختر،کلی حرف زدند و امیر دراز کشید..همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد ومامان جواب داد و بعدش اروم به امیر گفت: پسرم محموده..اومده مرخصی،.و داره میاد.امیر با همون حالش از جاش بلند شد تا بره که مامان با اشاره گفت صبر کن مکالمه اش با محمود تموم شد و تلفن رو گذاشت و به امیر گفت: یه کم استراحت کن تا حالت بهتره بشه بعد برو.،تا محمود برسه یک ساعتی طول میکشه.امیر که خیلی ترسو بود گفت نه نه،برم بهتره.،کلا از برخورد با پسرا میترسم..امیر رفت،اومدن امیر توی زندگیمون همونقدر که برامون شانس بود رفتنش هم تنها شانس مامان شد..محمود اومد و چند روز موند و دوباره برگشت پادگان.،بعد از رفتن محمود مامان هر چی سعی کرد با امیر تماس بگیره نشد که نشد،خیلی نگرانش بود... در نهایت با پیشنهاد شفیقه خانم رفت محلشون و متوجه شد در و دیوارشون پراز بنرهای تسلیت و عکسهای امیر.،مامان بعد از پرس وجو و فهمید که امیر چند روزی توی بیمارستان بستری و دو روز پیش فوت شده..خیلی ناراحت بودیم و گریه میکردیم هم من و هم مامان ،اون زمان مراسم سوم و هفتم رو جداگانه میگرفتند..برای مراسم هفتم بعنوان یه غریبه همراه شفیقه خانم رفتیم تا ختمش شرکت کنیم..شفیقه خانم همراه ما اومد تا علت فوت امیر رو بفهمه..سوگ عجیبی توی خونشون بود..مادر و خواهراش کل صورتشو زخمی و پف کرده بود. اینقدر که خودشونو زده و گریه کرده بودند..بشدت عزاداری میکردند انگار که همون روز فوت شده باشه.،واقعا دلم برای مادرش سوخت..پدرش روی صندلی جلوی ورودی در نشسته بود و مثل مجسمه به مهمونا سر تکون میداد..هر کی هم بهش میگفت بیاد داخل میگفت : نه،منتظره، با پیگیریها و یا بهتره بگم فضولیهای شفیقه خانم متوجه شدیم که امیر خودکشی کرده بود. فوت امیر تا چند هفته زندگی مارو مختل کرد چون مامان اصلا حال و حوصله نداشت و به خونه و زندگی وپخت و پز رسیدگی نمیکرد..بعدها فهمیدیم که انگار امیر همون روز اخری که اومد خونه ی ما با مصرف بیش از حد مواد دست به خودکشی زده بود تا از شر چند تا از رفقاش در واقع دشمناش خلاص بشه..چند تا پسر و مرد شرور که هم باعث معتاد شدنش شده بودند و هم سوء استفاده های جنسی ازش میکردند .(پزشکی قانونی تمام این موارد رو تایید کرده بود..مامان مدام خداروشکر میکرد که اون روز امیر خونه ی ما نموند و گرنه گرفتار می‌شدیم..چند وقت گذشت و حس کردم مامان در تکاپو هست و همش دمکرده میخوره..یه روز هم دیدم کلی پوست پیاز رو کند و همه رو ریخت توی قابلمه و گذاشت تا بجوشه..خنده ام گرفت و گفتم مامان،چرا بجای اینکه خود پیاز رو بپزی پوستش رو گذاشتی رو شعله..اینو گفتم و کلی خندیدم،مامان اخمی کرد و گفت: فضولی نکن.،یه کم دلم درد میکنه میگند پوست پیاز برای دل درد خوبه ،از لحن حرف زدن مامان متوجه شدم که چیزی رو از من پنهون میکنه نیشخندی زدم و پیش خودم گفتم باید صبر کنم تا شفیقه خانم بیاد... ..
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_7 #بیراهه قسمت هفتم یکماه بهترین خوراکیها رو مدرسه میبردم و کیف و ک
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت هشتم چند روزی طول کشید تا شفیقه خانمی سری به ما بزنه آخه رفته بود شهرستان.،تا پاش به تهران رسید مامان تلفنی بهش گفت بیا اینجا که به دردسر افتادم..شفیقه خانم خودشو به سرعت رسوند و همون جلوی در حیاط به مامان گفت : چی شده خواهر؟مامان اروم توی گوشش حرفی زد که من هر چی تلاش کردم تا بشنوم نشد..شفیقه خانم با شنیدن حرف مامان با دستش زد روی صورتش و بلند گفت: این که بد نیست..اگه حامله بشی میتونی از خانواده اش حقشو بگیری..مامان گفت: یواشتر،آبروم میره.، فکر نکنم اونا پولی به من بدند. شفیقه خانم گفت نگران نباش..صبر کن تا من تحقیق کنم و بعدش بهت خبر میدم..فعلا برم که کلی کار دارم،مامان حامله بود و سعی میکرد جنین رو سقط کنه ولی موفق نمیشد..فردای اون روز شفیقه خانم اومد خونمون و با ناراحتی گفت هیچ مالی به این بچه نمیرسه چون پدرش زنده است.،بهتره سقطش کنی.،مامان گفت یک هفته ایی هست که تمام راهها رو رفتم اما از جاش تکون نخورده،الان چه خاکی توی سرم بریزم... شفیقه خانم چند تا دمنوش بهش پیشنهاد داد و مامان اونارو هم مصرف کرد اما هیچ اتفاقی نیفتاد..حق گفتند تا خدا نخواهد برگی از درخت نمیفته ...حالا حکمت این بچه چی بود هنوز هم که هنوزه نمیدونم..مامان بقدری تلاش کرد که حتی چند بار حالش بد شد ولی جنين تكون نخورد..القصه از جزئیات بارداری و زایمان مامان میگذرم و به همین بسنده میکنم که با هزار مشکل و مکافات مهدی بدنیا اومد..پسری که شباهت عجیبی با پدرش امیر داشت انگار یه سیب بودندکه از وسط نصف کردند..قبل از اینکه بچه بدنیا بیاد خونه و محل رو به کمک شفیقه خانم عوض کردیم تا به اصطلاح از حرف و حدیثها دور باشیم..بالاخره مامان زایمان کرد و یه پسر خیلی خیلی خوشگل بدنیا آورد،اسمشو مهدی گذاشت. تمام زحمت زایمان و بیمارستان چه مالی و چه جانی مهدی رو شفیقه خانم به دوش کشید.برای گرفتن شناسنامه هم مامان به دردسر افتاده بود ولی بالاخره موفق شد و هویت مهدی رو بنام خودش و امیر خدابیامرز ثبت کرد. وقتی محمود و احمد از وجود مهدی مطلع شدند چند وقتی با مامان درگیری داشتند..درسته که کم کم اروم شدند ولی هیچ وقت با مهدی کنار نیومدند و اونو بعنوان برادر نپذیرفتند..اما من،هر روز بزرگتر میشدم و فقر رو بیشتر حس میکردم..وارد راهنمایی شدم..حالا دیگه بزرگ شده بودم و فرم ثبت نام رو خودم پر میکردم نام پدر: اسماعیل،شغل پدر فوت شده و پدر ندارم اون موقع ها جنگ تموم شده بود و مسئولین داشتند به کشور سر و سامون میدادند..یکماهی از سال تحصیلی گذشته بود که به خانم پرورشی که وضعیت روحی و مالی بچه ها رو زیر نظر داشت اسم منو از طریق بلندگو مدرسه صدا زد و گفت: خانم مهین (...) تشریف بیار دفتر پرورشی..تعجب کردم.. آخه من دختر اروم و تو داری بودم و هیچ اذیتی توی مدرسه نداشتم..درس و نمراتم جالب نبود ولی خانم پرورشی بیشتر روی انضباط بچه ها کار داشت و ارشاد میکرد نه با ترس و استرس رفتم اتاق خانم پرورشی و انگشت اشاره امو بردم بالا و گفتم: خانم اجازه.، اسم منو صدات کردید؟؟. خانم پرورشی با لبخند و مهربونی گفت بیا داخل و روی صندلی بشین..از استرس دست و پاهام میلرزید.وقتی نشستم لرزش پاهام روخانم دید و گفت: راحت باش..عزیزم کاریت ندارم.،میخواهم باهم حرف بزنیم..اب دهنمو قورت دادم و منتظر،خانم گفت: اسم پدرت چیه؟با بغض گفتم: اسماعیل بود..من بابا ندارم..خانم پرورشی گفت: خدا رحمتش کنه...چرا فوت شدند؟؟گفتم مامان میگه سکته کرد..آخه پیر شده بود..خانم گفت : اهاااا،تو بچه ی اخری. گفتم نه.،یه برادر هم دارم.خانم گفت الان زنگ ورزش بود؟درسته؟سرمو انداختم پایین و گفتم ارررره..گفت: چرا کتونی نیاوردی؟مامانت درآمد نداره..گفتم ندارم..مامان توی خونه با بافتنی میبافه و میفروشه..خانم پرورشی خیلی سوال کرد و در نهایت گفت: آدرس خونه رو بهم بده تا فردا برم مامانتو ببینم..خانم پرورشی از وضع خونه و زندگیمون دیدن کرد و مامان رو به کمیته ی امداد امام معرفی و بهش دستگاه بافتنی دادند..منو و مهدی هم برای حمایت کمیته ثبت شدیم و هر ماه مبلغی به حساب مامان برامون واریز کردند. ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_8 #بیراهه قسمت هشتم چند روزی طول کشید تا شفیقه خانمی سری به ما بزنه
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت نهم هر مناسبتی هم پیش میومد به منو مهدی هدیه و ایام عید هم لباس و کفش میدادند. چون بچه بودم خیلی خوشحال میشدم و با گرفتن لباس نو کلی شادی میکردم..گذشت و کلاس سوم راهنمایی شدم..یه روز وقتی برمیگشتم خونه یه پسر قد بلندی سر راهم قرار گرفت و بهم لبخند زد..سریع راهمو کج کردم و با ترس و لرز خودمو رسوندم خونه،تا این قسمت سرگذشتم فصل اول زندگیم بود که با دیدن امیرحسین فصل دوم زندگیم رقم خورد..اولین روزی که اون پسر قدبلند بهم لبخند زد از ترس دویدم خونه،تا شب همش بهش فکر کردم و خوشحال بودم آخه تا به اون سن هیچ پسری بهم توجه نکرده بود.صبح قبل از رفتن به مدرسه یه کم از کرم نرم کننده ی مامان به صورتم مالیدم تا مثلا خوشگلتر بشم.اگه بخواهم ظاهر و چهره ی خودمو توی ۱۵ سالگی توصیف کنم میتونم بگم قدم حدودا ۱۶۷ سانت و لاغر با پوست سبزه ی و تیره،چشمهام تقریبا درشت و بقیه ی اعضای صورتم قابل تحمل.،در حقیقت مزیت ظاهر من قد و چشمهام بود و بس،خیلی لاغر بودم،با کرم نرم کننده پوست صورتمو براق کردم و خوشحال از خونه زدم بیرون.. تا خود مدرسه اطراف رو نگاه کردم تا شاید اون پسر رو مجدد ببینم اما نبود.حال دلم برگشت و تمام ساعات مدرسه پکر و گرفته سپری شد..بدبختانه یا خوشبختانه نه توی مدرسه دوست صمیمی داشتم و نه توی محل و همسایه ها.،همیشه آخرین نفر و زمانی که زنگ میخورد میرسیدم مدرسه و اولین نفر خارج میشدم تا همکلاسیهام تنهایی منو نبینند،از اینکه اکثر بچه ها دو به دو یا گروهی دور هم جمع میشدند و من تک و تنها انتهای کلاس میموندم خجالت میکشیدم..همیشه سعی میکردم کتاب دستم بگیرم و وانمود کنم که درس میخونم و برای همین تنهام در صورتی که همه میدونستند تنهام و هیچ کی با من دوست نمیشه..چرا تنها بودم؟تصور میکنم بخاطر شرایط خانوادگی و وضعیت نامناسب لباسهام بود..زنگ مدرسه که زده شد و بسرعت اومدم بیرون و مسیر خونه رو پیش رو گرفتم.همین که رسیدم سرکوچمون دوباره اون پسر رو دیدم.نزدیکش که شدم دوباره بهم لبخند زد،منم برای اینکه از دستش ندم بهش لبخند زدم.... به همین سادگی منو امیرحسین باهم دوست شدیم.،دیدار حضوری فقط بین مسیر مدرسه بود اما تلفنی زیاد صحبت میکردیم..اکثر وقتها توی خونه با مهدی تنها بودم و راحت میتونستم با امیرحسین صحبت کنم..چند ماهی گذشت و دختر همسایه (زهرا) که توی مدرسه ی ما درس میخوند یه روز توی حیاط مدرسه تا منو دید اومد سمتم و سلام کرد،متعجب گفتم: سلام..زهرا گفت :عه،تو هم این مدرسه میایی؟گفتم اررره،سه ساله اینجام..زهرا گفت منم سه ساله هستم پس چرا تورو تا حالا ندیدم.؟گفتم اما من هر روز شمارو میبینم..زهرا گفت: واقعا؟پس چرا هیچ وقت سلام و علیک نکردی؟گفتم چند بار سلام دادم ولی انگار نشنیدید.میشنید ولی محل نمیداد،زهرا گفت: ببخشید،حتما متوجه نشدم..اسمت مهین بود دیگه؟؟گفتم بله..گفت حالا که بچه محلیم، صبح ها یا تو بیا دنبالم یا من میام،با هم دیگه بیاییم خیلی بهتره...ته دلم خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه.... فکر کنم تو بیای دنبالم بهتره چون شما ته کوچه هستید.گفت: باشه،اگه زود بیدار شدم من میام ولی اگه دیر کردم حتما تو بیا که خواب نمونم..چشمی گفتم و این شد که بالاخره یه دوست و هم صحبت پیدا کردم،کلاسهامون یکی نبود اما همین که زنگ تفریح تنها نمیشدم از ته دل خوشحال بودم.اون روز وقتی زنگ خورد ، مثل همیشه سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت کلاس زهرا .جلوی در کلاس ایستادم تا بیاد بیرون...زهرا منو دید و گفت ببین مهين ،بيا داخل و این کاردستیهای منو بردار، کیفم خیلی سنگینه..با خوشحالی رفتم و بهش کمک کردم و از مدرسه اومدیم بیرون..راستی امیرحسین پنج سال از من بزرگتر بود و سرکار میرفت آخه مثل من پدر نداشت و مجبور بود کار کنه هر چند مادرش هم شاغل بود.امیرحسین همیشه ساعت تعطیلی مدرسه به بهانه ناهار از محل کارش خارج میشد و میومد بین مسیر و چند دقیقه ایی همدیگر رو میدیدیم و حرف میزدیم.اون روز هم اومد و تا منو همراه زهرا دید کنار دیوار ایستاد تا مثلا دوستم متوجه نشه.... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_9 #بیراهه قسمت نهم هر مناسبتی هم پیش میومد به منو مهدی هدیه و ایام
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت دهم منم زیاد نگاهش نکردم اما یهو زهرا گفت: عه،انگار اون پسره با تو کار داره.گفتم نه نه.،زهرا گفت میدونم باهم دوستید. چند بار دیدمتون..با این حرفش مجبور شدم و اعتراف کردم و گفتم اررره،چند وقته باهم دوستیم.،ولی بخدا قراره بیاد خواستگاری..زهرا گفت: چرا قسم میخوری؟؟چه خوب که میخواهد بیاد آخه دوست پسرا هیچ وقت پا پیش نمیزارند.حالا بعدا مفصل حرف میزنیم.من برم که تو به دوست پسرت برسی..زهرا و سایلشو گرفت و جلوتر از من حرکت کرد تا امیرحسین بیاد کنار من خیلی احتیاط میکردیم ولی نمیدونم زهرا این موضوع رو از کجا میدونست.؟گذشت و منو زهرا با هم صمیمی شدیم و حتی دبیرستان هم با هم ثبت نام کردیم تا توی یه کلاس باشیم.کم کم با زهرا درد و دل کردم البته زهرا هم در مورد مشکلات خانوادگیش با من حرف میزد ولی همیشه میگفت که هیچ رازی نداره..با وجود زهرا اعتماد بنفس گرفتم و رفته رفته دوستهای بیشتری پیدا کردم اما همچنان با زهرا صمیمی و فابریک ..ناب) بودم... گاهی اوقات عصر با زهرا میرفتیم پارک محله و امیرحسین رو میدیدم. دیگه زهرا مثل خواهر ما شده بود و راحت با امیرحسین حرف میزد و شوخی میکرد.دومین سال دوستی منو امیرحسین بود که یه روز یکی از همکلاسیهام گفت: تو دوست پسر زهرا رو میشناسی؟محکم و قاطع گفتم: زهرا هیچ وقت دوست پسر نداشته و نداره..گفت: حتما به تو نگفته وگرنه با یه پسرقد بلند دوسته،کلمه ی قدبلند ذهن منو بسمت امیرحسین برد و زود گفتم نه نه.،اون پسر قد بلند دوست منه،شاید چون با ما بوده فکر میکنید دوست اونه..گفت نه،دیروز با مامانم از پارک رد میشدیم که زهرا و اون پسر قد بلنده رو اونجا دیدیم،کنار درخت نشسته و به پشت به همدیگه تکیه داده بودند..یهو دلم آتیش گرفت اما با خودم گفتم هر پسر قدبلند که امیرحسین نیست،حتما با کسی دوست شده و ازمن مخفی میکنه.... به همکلاسیم گفتم پسر قدبلند سفید بود یا سبزه؟؟؟ گفت: لاغر و سبزه.،مثل خودت.،تا به حال از استرس و ناراحتی قلبتون شروع به لرزیدن کرده؟؟ اون لحظه حالم خیلی بد شد.انگار توی قلبم زلزله شده بود و داشت از جاش کنده میشد.... بقدری عصبانی بودم که اون روز اصلا زهرا رو محل ندادم و خودم تنهایی برگشتم خونه.،بین مسیر امیرحسین اومد سر راهم ولی به اون هم توجه نکردم و وارد خونه شدم..امیر حسین میدونست چه ساعتی بهم زنگ بزنه تا خودم جواب تلفن رو بدم اما من قبل از اون ساعت سیم تلفن رو از کابل کشیدم تا زنگ نخوره..فردا صبح زودتر از همیشه راهی مدرسه شدم تا زهرا رو توی کوچه نبینم..ناراحت و عصبی بسمت مدرسه میرفتم که امیرحسین جلوی راهم سبز شد..خیلی تعجب کردم آخه همیشه اون ساعت صبح باید محل کارش میبود..امیرحسین با ناراحتی گفت:مهین..چرا محلم نمیدی؟؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟از دیروز دارم دق میکنم..در حالیکه یه کم دورتر ازش قدم برمیداشتم گفتم منو میخواهی چیکار؟برو با همون زهرا دوستم،امیرحسین قسم خورد که با زهرا دوست نیست و گفت: دو روز پیش که توی پارک منتظر تو بودم زهرا رو دیدم و پیش هم نشستیم تا سراغ تورو بگیرم..حرصی گفتم سراغ منو گرفتی؟ امیرحسین گفت نشستیم تا بتونیم حرف بزنیم آخه زهرا در مورد خانواده و پدر و برادرات برام حرف داشت.یه لحظه پاهام حرکت نکرد و ایستادم و گفتم : خانواده ی من؟؟؟ امیرحسین گفت: بخدا برای من مهم نیست مهم خودتی،میشه بعد ازاینکه از مدرسه برگشتی تلفن رو جواب بدی؟الان خیلی دیرم شده و باید برم سرکار..پشت تلفن برات توضیح میدم..با حرکت دادن سرم قبول کردم و از هم جدا شدیم..اون روز توی مدرسه همش با دوستام میگفت و میخندیدم تا حرص زهرا رو در بیارم..جالب بود که اصلا سمت من نمیومد و علت بی محليها مو نمیپرسید..بعد از ظهر امیرحسین زنگ زد و کلی باهم هم زدیم و در نهایت من گفتم به شرطی آشتی میکنم که بیای خواستگاری..امیرحسین گفت من که از خدامه ، به مامان بگم و بعدش بهت خبر میدم.گفتم باشه.،اگه قبول نکرد و نیومد دیگه به من زنگ نزن..اینو گفتم و تلفن رو قطع کردم..چند روز گذشت.، البته طبق روال قبل امیرحسین برای دیدنم جلوی در مدرسه میومد ولی من بی محلی میکردم..بالاخره بعد از دو هفته مادرش زنگ زدو با مامان مشغول صحبت شد.اون لحظه کنار مامان نشستم و کامل حرفهای مادر امیرحسین رو شنیدم که گفت: پدرش کجاست؟مامان گفت: عمرشو داده به شما.... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_10 #بیراهه قسمت دهم منم زیاد نگاهش نکردم اما یهو زهرا گفت: عه،انگار
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت یازدهم مادرش گفت خب گاهی پیش میاد توی یه خانواده پدر یا مادر فوت شده باشه اما من خودم شخصا بخاطر پسرم ۲۲ ساله تنها زندگی میکنم و تمام هوش و حواسمو برای خوشبختی پسرم گذاشتم،الان هم دوست ندارم بااینده ی بچه ام بازی کنم. مامان گفت:مگه من برای بچه هام کم گذاشتم؟منم براشون زحمت کشیدم.اگه تو یه دونه بچه داشتی من چهار تا داشتم.مادر امیرحسین گفت: چهار تا بچه از کجا اومدند؟من یه حرفهای دیگه ایی راجع به شما شنیدم..؟مامان گفت: خداروشکر خلاف شرع نکردم..همشون پدر داشتند..پدر مهین هم سن و سالش بالا بود و فوت شد..اگه الان میبینید از خانواده اش بی خبریم فقط بخاطر اینکه به دخترم حق و حقوقشو ندادند.. و گرنه دخترم گل سر سبد اون طایفه بود..مادر امیر حسین گفت: والا چی بگم..با مهین کاری ندارم ولی اون پسر کوچیکه از کجا اومده؟مامان عصبی شد و گفت: فکر نکنم لازم باشه به شما توضیح بدم..در ضمن نامه دعوت برای شما نفرستادیم که طلبکار هستید..پسرت مال خودت،خداحافظ..... مامان با حرص تلفن رو قطع کرد و با پرخاش به من گفت تو چرا هر چی در مورد خانواده ات میدونستی روگذاشتی کف دست این پسر؟اصلا از کجا باهاش آشنا شدی و کی باهاش حرف میزدی؟؟حرفی برای گفتن نداشتم و ساکت فقط نگاهش کردم.،مامان عصبی تر شد و برای اولین بار یه سیلی بهم زد که مهدی با گریه اومد سمت من و به مامان گفت: آبجی رو نزن..اون لحظه رنگ و روی مهدی بیشتر از من پریده بود و انگار از کتک و دعوا میترسید.چهار سال بیشتر نداشت ولی معلوم بود که به وحشت افتاده..مامان بغلش کرد و گفت نترس پسرم،با تو کاری ندارم..مهدی گفت: ابجی رو هم نزن،من میترسم..یاد پدرش امیر افتادم که چقدر از صدای بلند باباش میترسید..امیر هیچ وقت کتک نخورده بود ولی از کتک و صدای بلند وحشت داشت و برای همون تن به هر کاری میداد..مامان با دیدن حال مهدی من و دعوا رو بیخیال شد و اون روز خونه موند.همیشه بین ساعت ۲ تا ۵ توی محله ی قبلی با شفیقه خانم قرار میزاشت و باهم به جلسه و روضه میرفتند.چند بار تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد که زود قطع شد.. یک ساعتی گذشت و زنگ خونه رو زدند.مامان در رو باز کرد و بعدش منو صدا زد و گفت: مهین!!.بیا دوستت زهرا است...فهمیدم که امیرحسین فرستاده..زود رفتم جلوی در و گفتم: سلام،بیا..زهرا گفت میخواهم برم خرید..میشه تو هم بیایی آخه تنهام.،گفتم از مامان اجازه بگیرم اگه اجازه داد حتما میام.مامان که حرفهامونو شنید گفت باشه برو.،ولی زود بیا.،با خوشحالی چشمی گفتم و سریع حاضر شدم..از خونه که خارج شدم زهرا گفت: امیر حسین سر کوچه است..من میرم خونمون چون کار دارم..زود گفتم یعنی من با امیرحسین تنهایی برم بیرون؟زهرا شونه هاشو بالا انداخت و گفت من نمیدونم خدا حافظ..سریع خودمو سرکوچه رسوندم تا کسی منو نبینه.،امیر حسین تا منو دید لبخندی زد و گفت: بخدا داشتم سکته میکردم..چرا تلفن رو جواب نمیدی؟چی شد؟مامانت چی گفت؟در حال حرکت به سمت پارک همه چی رو براش تعریف کردم و امیرحسین قول داد هر طوری شده بیاد خواستگاری.،الحق که روی حرفش ایستاد و به دو هفته نکشیده همراه مادر و دو تا خاله هاش و دو تا دایی هاش برای خواستگاری اومدند خونمون.... امیرحسین خیلی مظلوم نشسته بود ولی مادر و خاله هاش توی حرفهاشون به مامان متلک مینداختند.طفلک مامان جوابی نمیداد تا مجلس به تشنج کشیده نشه..خلاصه دایی بزرگه خواهراشو ساکت کرد و گفت: ببخشید خانمه؟مامان که نمیدونست کدوم فامیلی همسرشو به زبون بیاره گفت: اسمم،.شهینه..دایی امیرحسین گفت: ببخشید شهین خانم!!چه ما راضی باشیم چه نباشیم این دو تا جوون همدیگر رو میخواهند و ما چاره ایی نداریم جز اینکه حمایتشون کنیم تا سرو سامون بگیرند..نظر شما چیه؟مامان کمی من من کرد و بعدش گفت: اگه اجازه بدید ما چند روز فکر و مشورت و تحقیق کنیم بعدش بهتون خبر میدیم.مادر امیرحسین خوشحال شد وگفت: پسرم بقدری عجله داشته که انگار همین الان قراره دست دختر رو بگیره و ببره برای همین خاله ها و داییها رو دعوت کرده و گرنه من خودم میتونستم تنهایی بیام خواستگاری.،یکی از خاله هاش گفت : آخه خواهر،بیچاره امیرحسین حق داشت نمیدونست شهین خانم قراره طاقچه بالا بزاره.... .. 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_11 #بیراهه قسمت یازدهم مادرش گفت خب گاهی پیش میاد توی یه خانواده پد
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت دوازدهم مامان وقتی طعنه ی خاله رو شنید گفت کدوم خانواده روز خواستگاری جواب مثبت میده و صحبتهای اصلی انجام میشه که ما دومی باشیم..؟با این حرف مامان تقریبا همشون یه حرفی زدند..برجسته ترینش حرف مادر امیرحسین بود که گفت: مثلا با کی میخواهی مشورت کنی؟؟یا کی تحقیق میکنه..؟خاله اش دنباله ی حرف خواهرشو گرفت و با نیشخند گفت: حتما اقوامش..دیدم که مادرش ریز خندید اما با چشم غره ی دایی بزرگه ساکت شد..دایی بزرگه بقیه رو ساکت کرد و گفت: حقیقتش ما اومده بودم تا همین امشب تمومش کنیم اما حالا که شما فرصت میخواهید ما میریم و منتظر جواب شما میمونیم. انشالله که ،با این حرف دایی ، خانمها سریع از جاشون بلند شدند تا وقفه ایی برای فرار کردن پیش نیاد.همه بلند شدند الا امیرحسین..مامان هم سرپا شد و گفت: بسلامت مادرش به امیرحسین اشاره کرد تا بلند شه،امیرحسین هم عصبی و بی میل به خودش تکونی داد و رفتند..خیلی سرد اومدند و خیلی بی روح رفتند..بعد از رفتنشون مامان رو به من گفت: همینو میخواستی..؟؟؟ من که فکر میکردم منظورش به امیر حسینه با خجالت گفتم اررره،مامان گفت: خنگ خدا.،میگم همینو میخواستی که بیان و مارو ضایع کنند و برند؟گفتم شما گفتید که باید مشورت کنید..مامان گفت با کی؟با پدر و برادرام که بیشتر از ۲۰ ساله ندیدم یا با پدرت؟؟با کی؟لبهامو اویزون کردم و گفتم به من چه؟مگه تقصير منه؟؟اصلا امیرحسین نباشه یکی دیگه..بالاخره که باید ازدواج کنم..مامان عصبی رفت سمت آشپزخونه و منم با کتابهام خودمو سرگرم کردم. چند روزی گذشت و مامان با شفیقه خانم و همسرش مشورت کرد و به پیشنهاد شفیقه خانم قرار شد همسرش تحقیق کنه و به ما خبر بده..امیرحسین همچنان با من در ارتباط بود وعجله داشت تا جواب مثبت رو بهش بدیم..یه روز شفیقه خانم اومد خونمون و به مامان گفت رحیم تحقیق کرد و همه گفتند پسرِ خیلی خوبه،اهل هیچ دود و دم و خلافی هم نیست..مامان گفت بنظرت رضایت بدم تا مهین ازدواج کنه؟شفیقه خانم یه تا از ابروشو بالا انداخت و گفت: معلومه که باید رضایت بدی.،الان یه پسر خوب پیدا شده که عاشقشه و دوستش داره.،به این پسر ندی بعد میخواهی به کی بدی؟؟؟ شفیقه خانم گفت اصلا از کجا معلوم بعدا خواستگار دیگه ایی باشه یا نه؟من میگم تا تنور داغه خمیر رو بچسبون...مامان گفت والا موندم چیکار کنم؟؟جهیزیه اشو از کجا بیارم؟شفیقه خانم گفت: مگه نگفتی تحت حمایت کمیته است؟؟من شنیدم به سرویس کامل جهیزیه بهش میدند.اگه از وسایل کمیته خوشت نیومد میتونی بفروشی و وسیله ی بهتری بخری..منم توی جلسات اعلام میکنم و با کمک همدیگه این دختر رو راهی خونه ی بخت میکنیم..تا منو داری اصلا غصه نخور خواهر،مامان بعد از اینکه بابت امیرحسین مطمئن و خیالش راحت شد به من گفت: انگار خانواده اش راضی به این وصلت نیستند..اگه پسره واقعا تورو میخواهد بهش بگو مادرش زنگ بزنه وجواب بگیره..خوشحال دویدم سمت تلفن که مامان گفت به کی میزنی؟؟یه وقت شماره ی خونشونو نگیری؟گفتم نه.،محل کارشه..مامان اخم کرد اما حرفی نزد و رفت سمت حیاط تا من راحت تر صحبت کنم..شماره گرفتم و امیرحسین جواب داد و گفت: سلام مهین،خیلی وقته منتظرتم..چی شد؟؟راضی شد..گفتم: اررره، اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره.... یه وقت بهش نگی راضی هستیم.؟فقط بگو زنگ بزنه تا مامان رضایتشو اعلام کنه و بعدش قرار بله و برون بزارند..فهمیدی چی شد..امیرحسین گفت اررره..پس قطع کن تا من زنگ بزنم خونه و به مامان بگم..مامانت جایی نره که ده دقیقه دیگه مادرم زنگ میزنه.،با خوشحال گوشی رو قطع کردم و منتظر نشستم.به ده دقیقه نرسیده بود که تلفن زنگ خورد.مامان جواب داد و فهمیدم مادر امیر حسینه نمیخواهم با جزئیات حوصله اتون سر ببرم.خلاصه اینکه اومدند و منو امیرحسین به مرحله ی عقد رسیدیم که پدر یا جد پدری یا فوت نامه میخواستند که همسر شفیقه خانم مراحل قانونیش رفت و بالاخره با هزار متلک و تحقیر از سمت خانواده ی امیرحسین باهم عقد کردیم.. از یه طرف مامان با کمی پس انداز و کمک کمیته و دوستان شفیقه خانم جهیزیه ی خیلی خوبی برام تدارک دید و از طرف دیگه امیرحسین با پس اندازش یه خونه اجاره کرد و یه جشن مختصری خونه ی یکی از دایی هاش گرفت و رفتیم زیر یک سقف... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_12 #بیراهه قسمت دوازدهم مامان وقتی طعنه ی خاله رو شنید گفت کدوم خان
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت سیزدهم زندگی رو به خوبی و خوشی شروع کردیم.. امیرحسین واقعا پسر خوبی بود و حرفمو گوش میکرد و حتی توی کارها خونه هم کمکم بود.تقریبا در هفته یکبار برای تفریح بیرون میرفتیم و دو بار هم خونه ی مادرامون..مثلا پنجشنبه خونه ی مادر شوهرم و جمعه ی خونه ی مادرم..طبق برنامه ایی که با هم تصمیم گرفته بودیم در ماه که امیرحسین حقوقشو میگرفت یک بار خرید کلی برای خونه انجام میدادیم و یه مقدار پس انداز میکردیم تا در اینده خونه بخریم و باقی مانده ی پول رو برحسب نیاز لباس و تنقلات و پول تو جیبی میکردیم..در حدی تفاهم داشتیم که حتی برای آرایشگاه من و خودش هم مبلغی رو در نظر میگرفتیم..همیشه امیرحسین در مورد مدل ابرو و رنگ مو و غیره نظر میداد و بعدش منو تا آرایشگاه میرسوند..میخواهم بگم توی سن ۱۷ سالگی به زندگی نرمال و خوشبختی که همیشه ارزوشو داشتم رسیدم..همسری که از هر نظر با هم تفاهم داشتیم هم قد و قیافه و هم اخلاق و رفتار..دومین سال ازدواجم بود که متوجه شدم باردارم..این خبر خوشبختی مارو دو برابر کرد.خوشبختی که هیچ وقت توی خونه ی مامان حس نکرده بودم و جز بدبختی و در حسرت بودن چیزی عائدم نشده بود....0 ‌‎ وقتی بیست ساله شدم از اینکه یه پسر سالم و یه همسر نمونه داشتم به خودم میبالیدم و خوشحال بودم که خدا امیرحسین رو سر راهم قرار داد تا طعم خوشبختی رو بچشم وارد فصل سوم زندگی شده بودم وفقط شادی و خنده و گردش و تفریح و خوشحالی بود..خدایی امیرحسین از نظر مالی و کمک در امور زندگی برای مامان و مهدی هم کم نمیزاشت و همیشه کمک حالشون بود و وقتی پسرم پنج سال شد برای بار دوم باردار شدم و دخترم بدنیا اومد و زندگی و خوشبختی برامون تکمیل شد..دیگه از خدا چی میخواستم جز سلامتی همسر و خانواده ام.. بین سالهای ۲۵ الی ۳۰ عمرم اتفاق خاصی نیفتاد و سرگرم بزرگ کردن بچه هام بودم و تمام تلاشمو میکردم که مثل خودم کمبود نداشته باشند..مامان پا به سن گذاشته بود اما همچنان خوشگل و فعال بود..حالا از مهدی براتون بگم..مثل یه دختر خوب و خوشگل و با سلیقه همش خونه بود و حتى دوران راهنمایی قید مدرسه رو زد و تلاشهای مامان برای ادامه تحصیلش فایده نداشت ،از کوچکترین حرف ناراحت و گریون میشد و حتی برای خرید نون هم پاشو بیرون نمیزاشت...... وقتی علت رو میپرسیدیم میگفت فلان پسر اذیتم میکنه..ما همیشه پنج شنبه ها خونه ی مادرشوهرم بودیم.بهش خیلی کمک میکردم چه از نظر دکتر بردن چه از نظر کارهای خونه اش در عوض امیرحسین هم خونه ی مامان جبران میکرد و میگفت وقتی تو به مادر من خدمت میکنی وظیفه ی منم اینکه اینجا تلافی کنم..احترام احترام رو میاره..یه روز صبح جمعه طبق روال هر هفته از خونه ی مادر شوهرم سوار ماشینی که امیرحسین به تازگی خریده بود شدیم و بسمت خونه ی مامان حرکت کردیم..بچه هام خونه ی مامان رو بیشتر دوست داشتند چون اونجا دایی مهدی خیلی باهاشون بازی میکرد و تنها نبودند..وقتی رسیدیم مامان ناهار رو آماده کرده بود..بعد از سلام واحوالپرسی پسرم (سامان) گفت: مامان بزرگ !!.دایی مهدی کو؟مامان گفت رفته نون سنگک بگیر و بیاد..براتون ابگوشت پختم..سارا (دخترم) با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: اخجون ابگوشت..هممون دست پخت مامان رو دوست داشتیم مخصوصا امیرحسین،به مامان کمک کردم تا وسایل ناهار رو اماده کنیم .منتظر مهدی بودیم با نون بیاد.ساعت از یک ظهر گذشت و مهدی نیومد.... مامان خیلی نگران شد و به من گفت: خیلی دیر کرده،گفتم: جمعه ها شلوغه خب..حتما توی صفه و نوبتش نشده..مامان گفت: بیشتر از یک ساعته که رفته..برم دنبالش ببینم کجاست؟گفتم : مامان،تو مهدی رو لوس کردی... بچه که نیست،۱۹سالشه..مامان گفت خودت بهتر از من میدونی که از بچگی ترسو هست هر کاری هم کردم اون ترسش از بین بره نرفته که نرفته،مثل یه دختر فقط به من تکیه داده..گفتم تقصیر خودته.،دنبال معافیش نمیرفتی الان رفته بود خدمت و یه مرد بار میومد..میگند سربازی از پسرا مرد می‌سازه..مامان گفت: امیرحسین هم خدمت نرفته..پس چرا از مرد هم مردتره؟؟یهو امیرحسین از توی پذیرایی گفت منو صدا کردید؟مامان گفت نه پسرم.،راجع به مهدی حرف میزدیم که چرا دیر کرده من گفتم کاش امیرحسین بره دنبالش ببینه کجاست امیرحسین در کسری از ثانیه از جاش بلند شد و گفت: الان میرم..رفتیم پذیرایی تا ازش تشکر کنیم که در حیاط بسته شد.... .. 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨ 😍
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_13 #بیراهه قسمت سیزدهم زندگی رو به خوبی و خوشی شروع کردیم.. امیرحسی
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت چهاردهم مامان رو به من گفت: خدایی قدر این شوهر رو ندونی واقعا بی عقلی..گفتم کی من قدر نشناسی کردم؟؟ همیشه احترامشو دارم و بین تو و مادرش هم اصلا فرق نمیزارم..مامان گفت: آفرین دخترم.،ذاتت مثل یکی از عمه هاته یا بهتر بگم شبیه بابای خدابیامرزت هستی.گفتم: اه نمیخواهم ،هر چی زشتی داشته داده به من..مامان گفت کی گفته زشتی؟خیلی هم خوبی.،عیبی توی صورتت من نمیبینم.گفتم:کاش شبیه خودت میشدم یا مثل مهدی..آخه پسر به اون خوشگلی بدنیا آوردی یه کم از سفیدی پوستتو به من میدادی..در حال کل کل بودیم که زنگ خونه زده شد..سامان دوید و در رو باز کرد و امیرحسین و مهدی وارد شدند..با تعجب دیدیم که امیرحسین سر و وضعش نامرتبه و مهدی هم رنگ و روش پریده..از نون هم خبری نیست..مامان نگران جریان رو پرسید که امیرحسین گفت: چند تا پسر لات و لوت مهدی رو گیر انداخته بودند و اذیتش میکردند حسابشونو رسیدم... مهدی که رنگ به رخسار نداشت تا پاش به اتاق رسید انگار که جرأت گرفته باشه با صدای بلند به مامان گفت: من که گفتم نمیرم نانوایی،تو منو بزور فرستادی..با پرخاش به مهدی گفتم صداتو بیار پایین،وقتی مرد گنده ایی مثل تو توی خونه است چرا باید مامان بره..خرید،خجالت بکش..مهدی گفت به تو چه؟ما نون نمیخوریم..شما اگه میخواهید ابگوشت بخورید ،سر راهتو نون هم بگیرید..امیرحسین که دید منو مهدی داریم دعوا میکنیم منو کشید کنار و اروم گفت بخاطر من کوتاه بیا،ببین بچه ها چطوری نگاه میکنند.به خودم اومدم و بخاطر بچه ها و امیرحسین ساکت شدم اما اون روز ناهار کوفتمون شد.مهدی که اصلا ناهار نخورد و رفت توی اتاق.، اما وقتی از کنار اتاق رد میشدم صدای گریه اشو شنیدم.اون لحظه از پرخاشی که بهش کرده بودم ، پشیمون شدم و یاد پدرش افتادم.،چند ماه گذشت و یه روز امیرحسین گفت: این هفته نمیتونیم بریم خونه ی مامانت.گفتم: چرا؟مگه قراره کسی بیاد؟گفت نه..من قراره برم کرج،ختم مادر یکی از همکارامه..... گفتم: عه،خدا رحمت کنه..میتونی صبح مارو برسونی خونه ی مامان وبعدش خودت بری..زمانی که برگشتی،مستقیم بیا اونجا دنبال ما،امیرحسین خیلی تابلو مثلا رفت توی فکر و گفت اررره..بد فکری نیست..باشه همین کار رو میکنیم..چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم و گفتم یعنی تو مسئله به این آسونی رو نتونستی حل کنی؟ یا منظورت اینکه ما خونه ی مامان نریم؟امیرحسین زود گفت نه نه.، من کی گفتم نرید..اصلا اگه لازم باشه من ختم نمیرم با کنایه گفتم هر جوری که تو صلاح بدونی عشقم،امیر حسین رفت سرکار و منو با یه عالمه فکر و خیال تنها گذاشت.خیلی فکر کردم و به نتیجه ایی نرسیدم.،تا یادم نرفته بگم که محمود و احمد ازدواج و کلا بخاطر مهدی قید مامان رو زده بودند.ما هم تونستیم در عرض ۷ سال زندگی مشترک خونه بخریم و صاحبخونه بشیم.از بچگی بخاطر نداری یاد گرفته بودم که پس انداز کنم و همین کمک کرد که خیلی زود توی خونه ی خودمون ساکن بشیم..اینم بگم که وقتی گوشی و موبایل فراگیر شد امیرحسین جزء اولین نفراتی بود که هم برای من و هم خودش گوشی گرفت..این چند مورد رو گفتم تا شبهه ایی براتون پیش نیاد. پنجشنبه عصر امیرحسین سر وقت اومد خونه و به اصرار بچه ها سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه ی مادر شوهرم..البته از قبل برنامه ریزی داشتیم شام رو بریم پارک ساعی تا بچه ها هم بازی کنند و هم پرنده ها و حیوانات اون پارک رو ببینند.تا رسیدیم مادر شوهرم سبد میوه و شام رو گرفت دستشو گفت: من از قبل همه چی رو اماده کردم..بهتره زودتر بریم تا بچه ها توی روشنایی روز بیشتر تفریح کنند..قبول کردیم و سریع بسمت پارک حرکت کردیم..شب خیلی خوبی بود و به هممون خوش گذشت،مخصوصا بچه ها،منو امیرحسین هم تا لحظه ی آخر والیبال بازی کردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه ی مادر شوهرم،.اون شب چون خسته بودم به امیرحسین اجازه ندادم....همیشه منو امیر داخل اتاق و بچه ها و مادر شوهرم توی پذیرایی میخوابیدند..صبح هم زودتر از امیرحسین بیدارشدم ..امیر حسین وقتی بیدار شد با اخم گفت : زود صبحونه رو بخورید تا شما رو برسونم خونه ی مادرت،من عجله دارم و باید برم..حس کردم برای دیشب ناراحته اما حرفی نزدم چون با خودم گفتم نمیشه که همیشه من راضی باشم..اونم باید خستگی و بی حوصلگی منو در نظر بگیره..خلاصه مارو رسوند خونه ی مامان و رفت... ...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_14 #بیراهه قسمت چهاردهم مامان رو به من گفت: خدایی قدر این شوهر رو ن
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت پانزدهم اون روز خیلی زود رسیده بودیم و مهدی خواب بود.... بچه ها بقدری مهدی رو دوست داشتند که سریع رفتند سراغش و بیدار و مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه شدند..منم رفتم توی آشپزخونه پیش مامان وکمکش میکردم.یک ساعتی گذشت و تلفن خونه زنگ خورد..معمولا و بیشتر اوقات مهدی گوشی رو جواب میداد.اولش با احترام و ذوق سلام و علیک کرد ولی بعدش نگران و یه جورایی مضطرب جوابشو داد..مامان بلند گفت کی مهدی؟مهدی که مشخص بود دروغ میگه گفت: هیچ کی؟دوستمه،میدونستم دوست خاصی نداره که شماره ی خونه رو داشته باشه برای همین رفتم پذیرایی و نگاهش کردم و ازحالت چهره اش متوجه شدم دروغ میگه،گفته بودم که گوشهای خیلی تیزی دارم و همیشه صدای شخصی رو که اون طرف تلفن هست رو میشنوم..مشکوک شدم و سریع خودم به مهدی رسوندم و الکی با دستم اشاره کردم که چی میگه؟؟ با این بهانه میخواستم ببینم کی پشت خطه،مهدی جوابی به من نداد و به شخص پشت خط گفت آخه برای چی بیام..طرف که جواب داد و صداشو شنیدم،توی جام میخکوب شدم... صدای امیرحسین بود.،خواستم گوشی رو از مهدی بگیرم که یه لحظه به حرفهای دیروز و اخم و بدخلقی صبحش فکرکردم و بعد خودمو زدم به کوچه ی علی چپ..سریع یه دستمال برداشتم و شروع به گردگیری اطراف تلفن کردم تا ببینم امیرحسین با مهدی چیکار داره ؟اونم پنهانی..شنیدم امیرحسین با اصرار گفت ببین پسر خوب،نترس بیا خونه ی ما،میخواهم خونه ی اون پسرارو نشون بدی تا پدرشونو در بیارم.اونا رو میکشونم دادگاه،بیچاره مهدی ساکت گوش میکرد امیرحسین ادامه داد: باشه مهدی،بیا من تنهام..بخاطر تو برگشتم خونه،مهدی اروم گفت: چی بگم؟امیرحسین گفت چی رو چی بگی؟بلند شو بیا دیگه..مهدی گفت: مامان!!امیرحسین گفت: اهاااا،.بگو با دوستت قراره بری جایی مثلا کوه یا پارک..مهدی که سعی میکرد رمزی حرف بزنه،گفت: هیچ وقت نرفتم..امیرحسین گفت:همین دیگه،مادرت همیشه نگرانه که چرا مثل دختر نشستی خونه،الان تنهایی بیای بیرون خوشحال هم میشه..میخواهی با ماشین بیام سرکوچه؟به خواهر و مادرت نگی هااا.،اصلا نگی..یه وقت بگی دیگه قیدتو میزنم... همه ی این حرفها رو با گوش خودم شنیدم اما اصلا نمیتونستم باور کنم چون مطمئن بودم که امیرحسین کلکی توی کارشه وگرنه اگه هدفش دفاع از مهدی بود نیازی به پنهون کاری نداشت.مهدی دو دل گفت باشه ،خداحافظ..تا گوشی رو گذاشت، زود گفتم کی بود مهدی...!؟مهدی عصبی و نگران و مضطرب گفت: یه بار پرسیدی گفتم دوستم چرا هی تکرار میکنی؟صدامو بلندتر کردم و گفتم: وااا.... حالا دو بار بپرسم مگه چی میشه؟مامان از توی آشپزخونه اه بلندی کرد و گفت بس کنید.نه به اون که جونتو برای هم در میاد نه به این کل کلهای الکی.،فقط میخواهید منو حرص بدید.. مهدی گفت: مامان،من با دوستم میرم پارک..یه ساعته میام.مامان لبخند زنان اومد توی پذیرایی و گفت: جدی..!؟کدوم دوستت؟چرا تا حالا دوست نداشتی؟؟مهدی گفت: همکلاسیم بود.،میرم زود میام.يهو سامان دست مهدی رو گرفت و گفت: دایی منم میبری..؟؟مهدی خوشحال گفت: اررره بیا بریم،میخواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم: اگه سامان بره بهتره.،امیرحسین وقتی سامان رو ببینه فکر یا کلکی که توی کله اشو رو نمیتونه اجرا کنه.،اررره..اینطوری بهتره..مهدی و سامان تا حیاط رفتند که انگار مهدی یاد چیزی افتاد و گفت: نه سامان رو نمیبرم..دوستم گفته تنها برم...باز هم حرفی نزدم و همین که مهدی از خونه زد بیرون به مامان گفتم مامان،میشه مواظب بچه ها باشی تا من بیام؟؟؟ مامان گفت: کجا؟.دم گوشش گفتم میخواهم مهدی رو تعقیب کنم..میترسم بین مسیر کسی..اذیتش کنه.... ... 🍎 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_15 #بیراهه قسمت پانزدهم اون روز خیلی زود رسیده بودیم و مهدی خواب بو
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت شانزدهم پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سرکوچه نرسیده بود و ممکن بود منو ببینه..سریع برگشتم توی حیاط،هر از گاهی سرمو از در حیاط بیرون میبرم و نگاه میکردم تا ازکوچه خارج بشه..اون لحظات برای اولین بار نوع راه رفتن مهدی توجهمو جلب کرد و با خودم گفتم: چرا این پسر مثل دخترا راه میره؟مثل اون دخترایی که توی شو فشن و نمایش لباس حرکت میکنند.بعدا باید بهش تذکر بدم..یعنی چی؟همین حرکاتش باعث جلب توجه ی پسرها و مردها میشه دیگه،خلاصه مهدی رسید سرکوچه و اطراف رو نگاهی انداخت و بعدش دست تکون داد و دوید بسمت چپ،فهمیدم که امیر حسین اونجاست،بالافاصله با سرعت خودمو به سرخیابون رسوندم.چون مقصد رو میدونستم یه تاکسی گرفتم و مستقیم آدرس خونه رو دادم..الان نیت شوم امیرحسین پی برده بودم دیگه..با کلید اروم در رو باز کردم و داخل شدم ،خونه ی ما حالت ویلایی داشت زیاد بزرگ نبود ولی چون پنجره های بزرگی داشت از توی حیاط اتاقها کامل دیده میشد..هدفم پلیس بازی و قایم موشک بازی نبود بخاطر همین بدون اینکه خودمو مخفی کنم رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم. صدای امیرحسین که با مهدی حرف میزدیم به نوعی گولش میزد رو میشنیدم،به سرعت وارد خونه شدم و به امیرحسین گفتم چه غلطی می خواستی بکنی،گفت هیچی،گفتم گوشهای منم مخملیه.،من با داداشم برمیگردم خونه ی مادرم،توی دادگاه میبینمت..امیر حسین برای اولین بار با عصبانیت گفت: هررری بابااااا.،خونه ی اون مادر،جمله اشو کامل نکرد..از حرفهاش به همون قدر شاخ در آوردم که از کارش هنگ مونده بودم..یه انسان چقدرمیتونست در عرض چند هفته تغییر کنه؟؟ اون ساعت با تمام وجود تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.دست مهدی رو گرفتم و از در حیاط خارج شدیم..نمیدونم چرا تا پامو توی کوچه گذاشتم،دلم برای خونه ام گرفت..میدونید با چه زحمتی خریده بودیم؟مامان بعد از سالها هنوز مستاجر بود ولی من خونه داشتم.،چطور میتونستم از خونه و زندگیم دست بکشم؟با این افکار یه کم اروم شدم.رسیدیم خونه ی مامان و با دیدن بچه ها کلا قید طلاق رو زدم و موضوع اصلی رو به مامان تعریف نکردم آخه نمیخواستم باامیرحسین بد بشه..... برگشتیم خونه ،مامان از من پرسید چی شد؟چرا برگشت؟یواش گفتم من برگردوندم..باید خیلی حواست به مهدی باشه..مامان گفت بجای اینکه اون مراقب من باشه منی که پا به سن گذاشتم مواظبش باشم؟حرفها میزنی هاااا دختر؟؟گفتم مامان،مهدی با پسرهای دیگه فرق میکنه.،مامان گفت ارررره فرق میکنه. تنبله و سرکار نمیره..من باید منت بکشم وشکمشو سیر کنم گفتم نگران نباش خودم به کار خوب براش پیدا میکنم ،اصلا اجازه نده با پسرا رفت و آمد کنه..کلی توضیح دادم تا قانع بشه که مهدی با بقیه فرق میکنه..آخرش هم نمیدونم مامان قانع شد یا نه؟تا شب منتظر امیرحسین شدم اما نیومد دنبالمون.،میدونستم باتهدیدی که کرده بودم نمیاد ولی بخاطر عشقمون منتظرش بودم,موقع شام مامان نگران گفت: امیرحسین کجا موند؟مهدی گفت: خونشونه نگران نباش،نمیاد دنبال بچه هاش..مامان متعجب به من نگاه کرد.،زودگفتم یه کم بحثمون شده و قهر کردم،نمیخواهم بچه ها بدونند،مامان سرشو تکون داد و سکوت کرد.خلاصه خوابیدیم و صبح زود با سامان برگشتم خونه... میدونستم امیرحسین اون ساعت سرکاره..توی خونه سامان رو اماده کردم و رسوندم مدرسه و دوباره برگشتم خونه،حوالی ساعت یازده ظهر بود که تلفن زنگ خورد.امیرحسین بود که گفت:مهین،من معذرت میخواهم..نیم ساعت دیگه بیا سرکوچه تا باهم حرف بزنیم..با من من و اکراه قبول کردم.وقتی نشستم توی ماشین اون حس آرامش همیشگی اومد سراغم و خیلی زود باهاش آشتی کردم و این قضیه فیصله پیداکرد..درسته که آشتی کردیم ولی همش ذهنم درگیر این بود که انگار امیرحسین جذب پوست سفید و خوشگلی مهدی شده بود و من از این مزایا برخوردار نبودم..طبق برنامه پنجشنبه ها میرفتیم خونه ی مادرشوهرم با این تفاوت که شب رو به بهانه های مختلف بر میگشتم خونه.،جمعه ها هم سرمو با کارهای خونه و نظافت گرم میکردم تا وقت بگذر و خونه ی مامان نریم.امیر حسین بخاطر گندی که خودش زده بود اصلا حرفی نمیزد ولی بچه ها اعتراض میکردند و دوست داشتند مهمونی برند.... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_16 #بیراهه قسمت شانزدهم پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سر
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت هفدهم برای حل این مشکل در طول هفته که امیرحسین سرکار بود با بچه ها خونه ی مامان سر میزدم تا بچه ها کمی با داییشون بازی کنند..درسته که امیرحسین رو از مهدی دور میکردم ولی تمام فکر و ذکرم پیش مهدی و آینده اش بود.خیلی با مامان راجع به اون موضوع حرف میزدم ولی انگار مامان این نوع اختلال رو یا درک نمیکرد یا نمیخواست قبول کنه..هم نسبت به امیرحسین بدبین شدم و هم نگران و ناراحت مهدی بودم.چند ماهی گذشت و کاری کردم که اصلا مهدی و امیرحسین با هم روبرو نشند.اما تا کی؟خیلی فکر کردم و از دوستام که توی جلسات مدرسه آشنا شده بودم کمک خواستم..هر بار به یکی از خانمها خیلی سربسته و بدون اینکه به مهدی اشاره کنم مشکلشو میگفتم و دنبال دکتر و مشاور میگشتم..بعد از ۷-۸ ماه جستجو و تلاش بالاخره یکی از مادرا که خودش هم معلم و مشاور دبیرستان دخترونه بود بهم یه پیشنهاد داد و گفت: مهین خانم. برادر شما از نظر پزشکی راه و درمانی ندارند اما از نظر ذهنی و فیزیک من چند تا پیشنهاد دارم،امتحانش هم ضرر نداره... خانم معلم گفت: اولین راه اینکه ورزشهای رزمی بره و عضلاتشو قوی کنه ،یه شغلی پیدا کنه که آقایی اونجا..گفتم آخه داداشم خیلی ضعیفه در حد یک دختر توانایی داره..خانم معلم گفت یه دختر هم میتونه تواناییشو بالا ببره و عضلاتشو قوی کنه،اگه اینکار رو انجام بده در مواقع خطر میتونه از خودش دفاع کنه..گفتم از اون نظر حق با شماست اما کدوم باشگاه،زنونه یا مردونه؟خانم معلم گفت: چون برادر شما هیچ احساسی نسبت به دخترا نداره و در حقیقت احساساتش زنونه است..میتونم با مسئول باشگاه الزهرا که متعلق به شهرداری هست صحبت کنم تا پیش خانمها ورزش رزمی و بدنسازی،با خوشحالی گفتم یعنی قبول میکنه؟گفت نمیدونم ولی تمام تلاشمو میکنم اما به به شرط که اصلا با خانمها صحبت نکنه،گفتم حتما این زحمتتو جبران میکنم..خانم معلم نه بخاطر من بلكه بخاطر مهدی با مسئول اون باشگاه صحبت کرد ولی خانم مسئول قبول نکرد و گفت: اصلا نمیتونم. کافیه یکی از خانمها متوجه بشه که این بنده خدا اقاست اونوقت من گرفتار میشم که هیچ بلکه خانواده ی اون خانمها هم از من شکایت میکنند و کار یه جاهای باریک کشیده میشه.... انگار خانم معلم خیلی اصرار میکنند تا بالاخره اون مسئول هم به خاطر سختیهای زندگی مهدی قبول میکنه اما به شرطی که تایم اخر که حدودا ساعت ۹ شب و زمان تعطیلی باشگاه بود رو برای مهدی انتخاب میکنه..یه روز عصر خانم معلم بهم زنگ زدو گفت: مسئول باشگاه موافقت کرد..به داداشت بگو از امشب ساعت ۹:۱۵،گفتم باشگاه که نه شب تعطیله گفت: مربی و مسئول باشگاه قبول کرده،به تنهایی و خودش با برادرتون کار کنه فقط یه کم هزینه داره..چون تایم خارج از وقت کاری بهش آموزش میده..گفتم خیلی خوبه،بخدا جبران میکنم..چند وقت باید ورزش کنه تا قوی بشه؟؟گفت: تا آخر عمر،ورزش زمان و سن و سال نداره..قبول کردم و به مامان زنگ زدم و رفتم روی مخش و ازش خواستم هفته ایی سه شب همراه مهدی بره باشگاه و اون مبلغ رو هم هر ماه پرداخت کنه..مامان کلی غر زد و گفت: از کجا بیارم؟؟ مگه من سر گنج نشستم.،گفتم باشه.،تو فقط همراهش باش،من خودم پولشو جور میکنم..هیچ کسی این کار رو قبول نمیکرد ولی خانم مربی و مسئول بخاطر رضای خدا قبول کرده پس باید دستمزدشو بدیم.... مامان گفت : داری خودت پولشو بده سعی کردم باهاش بحث نکنم،مهدی خیلی خوشحال بود.به هر حال به پسر بالغ بود و دوست داشت توی اجتماع فعالیت داشته باشه اما بخاطر ترسی که داشت نمیتونست..به خواست خدا این موضوع حل شد و من فردای اون روز حضوری خدمت خانم مسئول و مربی رسیدم تا هم تشکر کنم و هم محیط باشگاه رو ببینم،و خودم و سارا رو هم توی یکی از رشته های ورزشی ثبت نام کنم.وقتی وارد دفتر شدم و خودمو معرفی کردم خانم مسئول و مربی خانم افتخاری به پام بلند شد و با احترام تعارف کرد تا بشینم و گفت: خیلی خوش اومدید..خیلی دوست داشتم شمارو از نزدیک ببینم..شمایی که حس مسئولیت کردید تا یه جوون توی این جامعه سربار و اذیت نشه.تشکر کردم و شهریه هارو پرسیدم..شهریه ها رو برام توضیح داد و گفت شنیدم مادرت درآمد و حقوقی نداره ،با خجالت گفتم : شهریه ی مهدی با من،خودم تقبل میکنم،خانم افتخاری گفت: نه منظورم اون نبود..میخواستم بگم این مجموعه به خانم نیاز داره تا نظافت سالن و وسایل رو انجام بده،خواستم بدونم اگه مادرتون توانایی داره بیاد همینجا مشغول بشه و ماهانه حقوق بگیره،بیمه هم میشه... ..
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_17 #بیراهه قسمت هفدهم برای حل این مشکل در طول هفته که امیرحسین سرکا
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت هجدهم یه لحظه سکوت کردم و با خودم گفتم: خدایااا،واقعااا مارو داری میبینی؟خدایاا گفته بودی جایی دست بنده رو میگیرم که حتی تصورشو هم نکنید امروز من با تمام وجودم بهت ایمان آوردم..میدونم بخاطر مهدی هست و همین باعث شکر گزاریه،خانم افتخاری که سکوت منو دید گفت ببخشید انگار ناراحت شدید؟قصدم اهانت نبود چون از نظر من کار عار نیست و نون حلال با زور بازو بدست میاد..زود معذرت خواهی کردم و گفتم نه نه،از ذوقم شوکه شدم.خانم افتخاری گفت: حالا چند روز با مهدی کار میکنم اگه دیدم پسر خوبیه ایشونو هم توی همین مجموعه استخدام میکنم..میدونم که برادرتون محیط مردونه نمیتونه کار کنه،اگه همینجا مشغول و شاغل بشه حتما بیمه اشو هم رد میکنم.از خوشحالی زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم،فقط میخندیدم که خانم افتخاری گفت: شهرداری تمام این مراکز و مجموعه ها رو برای بی بضاعتها احداث کرده و بنظرم من کی بهتر از آقا مهدی شما با ذوق و اشتیاق گفتم آخه مهدی رو اینجا که برای بانوان هست قبول نمیکنند..گفت: از صحبتهای دوست مشترکمون به روحیات برادرتون آشنا شدم خیلی دلم براش سوخت.،نمیشه به حال خودش بزاریم و باید دستشو بگیریم. مدیر باشگاه گفت:البته تا نبینمش نتیجه ی قطعی رو اعلام نمیکنم ولی میتونیم ازش توی قسمت ورودی در و بعنوان نگهبان استفاده کنیم.خوشحالیم فروکش کرد و با ناراحتی گفتم مهدی توانایی دفاع و استقامت نداره،خیلی میترسه..فکر نکنم بدرد نگهبانی بخوره..خانم افتخاری گفت..وقتی ورزش کنه وقدرت بدنی بالایی داشته باشه و بهش مسئولیت داده بشه حتما سعی خودشو میکنه تا یه فرد مفیدی باشه..نمیگم مثل یه مرد برخورد کنه،مثل یه دختر قوی و محکم هم باشه برای ما کافیه ،خورشید زندگی دوباره روی خودشو بسمت ما برگردوند و تابش خوشبختی باعث خوشحالی من و خانواده ام شد..از خانواده ام خیالم راحت شده بود اما بدبینی من نسبت به امیر حسین هر روز بیشتر میشد طوری که اصلا دلم نمیخواست بهش نزدیک بشم..نمیدونم حسمو درک میکنید یا نه؟.با این احساسات وارد فصل آخر زندگیم شدم..روزهای اولی که قرار شد به باشگاه برند، مامان قبول نمیکرد همراه مهدی باشه و میگفت: قد یه خرس شده،خودش بره دیگه..تا ابد که من زنده نیستم... اما وقتی به مامان گفتم. بهش گفتم که براش اونجا کار پیدا شده خوشحال شد و رفت تا باخانم افتخاری بیشتر آشنا بشه.،یک سال از روزی که امیرحسین قصد سوء استفاده از برادرمو داشت گذشت...یه روز جمعه بچه ها با اصرار گفتند: مامان،بریم خونه ی دایی اینا؟با پرخاش گفتم کار دارم ، بچه ها بغض و گوشه ی اتاق کز کردند..امیرحسین نگاهی به بچه ها کرد و رو به من گفت حاضر شید شمارو میرسونم..گفتم لازم نکرده. نمیخواهم برم..اونا هم یه روز جمعه میخواهند استراحت کنند..خیلی دلت برای بچه ها میسوزه برید پارک.سامان گفت: نمیخواهم مگه بچه ام که برم پارک،میخواهم برم پیش دایی.،هیچ فامیلی هم بجز دایی نداریم..مادر بودم دیگه،از دلم نیومد بچه ها رو ناراحت کنم ..اروم گفتم : حاضر شید بریم..بچه ها هو را کشیدند که ادامه دادم فقط دو ساعت،وقتی گفتم بریم سریع باید برگردیم..هر دو گفتند: چشم مامان.،امیرحسین ما رو رسوند..موقعی که از ماشین پیاده میشدیم بهش تعارف نکردم که بیاد داخل خونه.جالب بود که خودش هم تمایلی نداشت بیاد چون تا پیاده شدیم در حال حرکت خداحافظی کرد و گفت : دو سه ساعت دیگه میام دنبالتون... برگشتم تا بگم نخیر، دقیقا دو ساعت دیگه اینجا باش که دیدم با سرعت دور شد.چون بهش بدبین بودم و شک داشتم با این حرکتش آرامشمو از دست دادم ونتونستم پیش مامان اینا بشینم و به مامان گفتم : بچه ها اینجا بمونند من برم و بیام.مامان گفت : عجب،من نمیدونم توی زندگیت چه خبره که همش دلشوره داری..امیرحسین هم خیلی وقته پاشو اینجا نمیزاره..گفتم ول کن مامان،حواست به بچه ها باشه تا بگردم. مهدی برای اولین بار گفت میخواهی منم بیام؟؟با مهربونی و بغض نگاهش کردم و گفتم نه داداشی،سریع برمیگردم.با دلشوره ی عجیبی رفتم خونه.،وارد که شدم جلوی در ورودی به کفش زنونه دیدم.،قلبم فشرده و دنیای روی سرم آوار شد و با عصبانیت رفتم تو،دیدم یه خانم با حجاب کامل نشسته که با دیدن من به پام بلند شد و با لهجه ی خاصی سلام کرد..امیرحسین توی آشپزخونه بود تندی اومد بیرون و گفت به کی سلام میکنی؟یهو با من روبرو شد اما نه خودشو باخت و نه ناراحت شد بلکه لبخندی زد و ادامه داد: مهین،میخواهم با این خانم ازدواج کنم..وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟؟؟ ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨