eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
15.9هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_16 #بیراهه قسمت شانزدهم پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سر
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت هفدهم برای حل این مشکل در طول هفته که امیرحسین سرکار بود با بچه ها خونه ی مامان سر میزدم تا بچه ها کمی با داییشون بازی کنند..درسته که امیرحسین رو از مهدی دور میکردم ولی تمام فکر و ذکرم پیش مهدی و آینده اش بود.خیلی با مامان راجع به اون موضوع حرف میزدم ولی انگار مامان این نوع اختلال رو یا درک نمیکرد یا نمیخواست قبول کنه..هم نسبت به امیرحسین بدبین شدم و هم نگران و ناراحت مهدی بودم.چند ماهی گذشت و کاری کردم که اصلا مهدی و امیرحسین با هم روبرو نشند.اما تا کی؟خیلی فکر کردم و از دوستام که توی جلسات مدرسه آشنا شده بودم کمک خواستم..هر بار به یکی از خانمها خیلی سربسته و بدون اینکه به مهدی اشاره کنم مشکلشو میگفتم و دنبال دکتر و مشاور میگشتم..بعد از ۷-۸ ماه جستجو و تلاش بالاخره یکی از مادرا که خودش هم معلم و مشاور دبیرستان دخترونه بود بهم یه پیشنهاد داد و گفت: مهین خانم. برادر شما از نظر پزشکی راه و درمانی ندارند اما از نظر ذهنی و فیزیک من چند تا پیشنهاد دارم،امتحانش هم ضرر نداره... خانم معلم گفت: اولین راه اینکه ورزشهای رزمی بره و عضلاتشو قوی کنه ،یه شغلی پیدا کنه که آقایی اونجا..گفتم آخه داداشم خیلی ضعیفه در حد یک دختر توانایی داره..خانم معلم گفت یه دختر هم میتونه تواناییشو بالا ببره و عضلاتشو قوی کنه،اگه اینکار رو انجام بده در مواقع خطر میتونه از خودش دفاع کنه..گفتم از اون نظر حق با شماست اما کدوم باشگاه،زنونه یا مردونه؟خانم معلم گفت: چون برادر شما هیچ احساسی نسبت به دخترا نداره و در حقیقت احساساتش زنونه است..میتونم با مسئول باشگاه الزهرا که متعلق به شهرداری هست صحبت کنم تا پیش خانمها ورزش رزمی و بدنسازی،با خوشحالی گفتم یعنی قبول میکنه؟گفت نمیدونم ولی تمام تلاشمو میکنم اما به به شرط که اصلا با خانمها صحبت نکنه،گفتم حتما این زحمتتو جبران میکنم..خانم معلم نه بخاطر من بلكه بخاطر مهدی با مسئول اون باشگاه صحبت کرد ولی خانم مسئول قبول نکرد و گفت: اصلا نمیتونم. کافیه یکی از خانمها متوجه بشه که این بنده خدا اقاست اونوقت من گرفتار میشم که هیچ بلکه خانواده ی اون خانمها هم از من شکایت میکنند و کار یه جاهای باریک کشیده میشه.... انگار خانم معلم خیلی اصرار میکنند تا بالاخره اون مسئول هم به خاطر سختیهای زندگی مهدی قبول میکنه اما به شرطی که تایم اخر که حدودا ساعت ۹ شب و زمان تعطیلی باشگاه بود رو برای مهدی انتخاب میکنه..یه روز عصر خانم معلم بهم زنگ زدو گفت: مسئول باشگاه موافقت کرد..به داداشت بگو از امشب ساعت ۹:۱۵،گفتم باشگاه که نه شب تعطیله گفت: مربی و مسئول باشگاه قبول کرده،به تنهایی و خودش با برادرتون کار کنه فقط یه کم هزینه داره..چون تایم خارج از وقت کاری بهش آموزش میده..گفتم خیلی خوبه،بخدا جبران میکنم..چند وقت باید ورزش کنه تا قوی بشه؟؟گفت: تا آخر عمر،ورزش زمان و سن و سال نداره..قبول کردم و به مامان زنگ زدم و رفتم روی مخش و ازش خواستم هفته ایی سه شب همراه مهدی بره باشگاه و اون مبلغ رو هم هر ماه پرداخت کنه..مامان کلی غر زد و گفت: از کجا بیارم؟؟ مگه من سر گنج نشستم.،گفتم باشه.،تو فقط همراهش باش،من خودم پولشو جور میکنم..هیچ کسی این کار رو قبول نمیکرد ولی خانم مربی و مسئول بخاطر رضای خدا قبول کرده پس باید دستمزدشو بدیم.... مامان گفت : داری خودت پولشو بده سعی کردم باهاش بحث نکنم،مهدی خیلی خوشحال بود.به هر حال به پسر بالغ بود و دوست داشت توی اجتماع فعالیت داشته باشه اما بخاطر ترسی که داشت نمیتونست..به خواست خدا این موضوع حل شد و من فردای اون روز حضوری خدمت خانم مسئول و مربی رسیدم تا هم تشکر کنم و هم محیط باشگاه رو ببینم،و خودم و سارا رو هم توی یکی از رشته های ورزشی ثبت نام کنم.وقتی وارد دفتر شدم و خودمو معرفی کردم خانم مسئول و مربی خانم افتخاری به پام بلند شد و با احترام تعارف کرد تا بشینم و گفت: خیلی خوش اومدید..خیلی دوست داشتم شمارو از نزدیک ببینم..شمایی که حس مسئولیت کردید تا یه جوون توی این جامعه سربار و اذیت نشه.تشکر کردم و شهریه هارو پرسیدم..شهریه ها رو برام توضیح داد و گفت شنیدم مادرت درآمد و حقوقی نداره ،با خجالت گفتم : شهریه ی مهدی با من،خودم تقبل میکنم،خانم افتخاری گفت: نه منظورم اون نبود..میخواستم بگم این مجموعه به خانم نیاز داره تا نظافت سالن و وسایل رو انجام بده،خواستم بدونم اگه مادرتون توانایی داره بیاد همینجا مشغول بشه و ماهانه حقوق بگیره،بیمه هم میشه... ..
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_17 #بیراهه قسمت هفدهم برای حل این مشکل در طول هفته که امیرحسین سرکا
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت هجدهم یه لحظه سکوت کردم و با خودم گفتم: خدایااا،واقعااا مارو داری میبینی؟خدایاا گفته بودی جایی دست بنده رو میگیرم که حتی تصورشو هم نکنید امروز من با تمام وجودم بهت ایمان آوردم..میدونم بخاطر مهدی هست و همین باعث شکر گزاریه،خانم افتخاری که سکوت منو دید گفت ببخشید انگار ناراحت شدید؟قصدم اهانت نبود چون از نظر من کار عار نیست و نون حلال با زور بازو بدست میاد..زود معذرت خواهی کردم و گفتم نه نه،از ذوقم شوکه شدم.خانم افتخاری گفت: حالا چند روز با مهدی کار میکنم اگه دیدم پسر خوبیه ایشونو هم توی همین مجموعه استخدام میکنم..میدونم که برادرتون محیط مردونه نمیتونه کار کنه،اگه همینجا مشغول و شاغل بشه حتما بیمه اشو هم رد میکنم.از خوشحالی زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم،فقط میخندیدم که خانم افتخاری گفت: شهرداری تمام این مراکز و مجموعه ها رو برای بی بضاعتها احداث کرده و بنظرم من کی بهتر از آقا مهدی شما با ذوق و اشتیاق گفتم آخه مهدی رو اینجا که برای بانوان هست قبول نمیکنند..گفت: از صحبتهای دوست مشترکمون به روحیات برادرتون آشنا شدم خیلی دلم براش سوخت.،نمیشه به حال خودش بزاریم و باید دستشو بگیریم. مدیر باشگاه گفت:البته تا نبینمش نتیجه ی قطعی رو اعلام نمیکنم ولی میتونیم ازش توی قسمت ورودی در و بعنوان نگهبان استفاده کنیم.خوشحالیم فروکش کرد و با ناراحتی گفتم مهدی توانایی دفاع و استقامت نداره،خیلی میترسه..فکر نکنم بدرد نگهبانی بخوره..خانم افتخاری گفت..وقتی ورزش کنه وقدرت بدنی بالایی داشته باشه و بهش مسئولیت داده بشه حتما سعی خودشو میکنه تا یه فرد مفیدی باشه..نمیگم مثل یه مرد برخورد کنه،مثل یه دختر قوی و محکم هم باشه برای ما کافیه ،خورشید زندگی دوباره روی خودشو بسمت ما برگردوند و تابش خوشبختی باعث خوشحالی من و خانواده ام شد..از خانواده ام خیالم راحت شده بود اما بدبینی من نسبت به امیر حسین هر روز بیشتر میشد طوری که اصلا دلم نمیخواست بهش نزدیک بشم..نمیدونم حسمو درک میکنید یا نه؟.با این احساسات وارد فصل آخر زندگیم شدم..روزهای اولی که قرار شد به باشگاه برند، مامان قبول نمیکرد همراه مهدی باشه و میگفت: قد یه خرس شده،خودش بره دیگه..تا ابد که من زنده نیستم... اما وقتی به مامان گفتم. بهش گفتم که براش اونجا کار پیدا شده خوشحال شد و رفت تا باخانم افتخاری بیشتر آشنا بشه.،یک سال از روزی که امیرحسین قصد سوء استفاده از برادرمو داشت گذشت...یه روز جمعه بچه ها با اصرار گفتند: مامان،بریم خونه ی دایی اینا؟با پرخاش گفتم کار دارم ، بچه ها بغض و گوشه ی اتاق کز کردند..امیرحسین نگاهی به بچه ها کرد و رو به من گفت حاضر شید شمارو میرسونم..گفتم لازم نکرده. نمیخواهم برم..اونا هم یه روز جمعه میخواهند استراحت کنند..خیلی دلت برای بچه ها میسوزه برید پارک.سامان گفت: نمیخواهم مگه بچه ام که برم پارک،میخواهم برم پیش دایی.،هیچ فامیلی هم بجز دایی نداریم..مادر بودم دیگه،از دلم نیومد بچه ها رو ناراحت کنم ..اروم گفتم : حاضر شید بریم..بچه ها هو را کشیدند که ادامه دادم فقط دو ساعت،وقتی گفتم بریم سریع باید برگردیم..هر دو گفتند: چشم مامان.،امیرحسین ما رو رسوند..موقعی که از ماشین پیاده میشدیم بهش تعارف نکردم که بیاد داخل خونه.جالب بود که خودش هم تمایلی نداشت بیاد چون تا پیاده شدیم در حال حرکت خداحافظی کرد و گفت : دو سه ساعت دیگه میام دنبالتون... برگشتم تا بگم نخیر، دقیقا دو ساعت دیگه اینجا باش که دیدم با سرعت دور شد.چون بهش بدبین بودم و شک داشتم با این حرکتش آرامشمو از دست دادم ونتونستم پیش مامان اینا بشینم و به مامان گفتم : بچه ها اینجا بمونند من برم و بیام.مامان گفت : عجب،من نمیدونم توی زندگیت چه خبره که همش دلشوره داری..امیرحسین هم خیلی وقته پاشو اینجا نمیزاره..گفتم ول کن مامان،حواست به بچه ها باشه تا بگردم. مهدی برای اولین بار گفت میخواهی منم بیام؟؟با مهربونی و بغض نگاهش کردم و گفتم نه داداشی،سریع برمیگردم.با دلشوره ی عجیبی رفتم خونه.،وارد که شدم جلوی در ورودی به کفش زنونه دیدم.،قلبم فشرده و دنیای روی سرم آوار شد و با عصبانیت رفتم تو،دیدم یه خانم با حجاب کامل نشسته که با دیدن من به پام بلند شد و با لهجه ی خاصی سلام کرد..امیرحسین توی آشپزخونه بود تندی اومد بیرون و گفت به کی سلام میکنی؟یهو با من روبرو شد اما نه خودشو باخت و نه ناراحت شد بلکه لبخندی زد و ادامه داد: مهین،میخواهم با این خانم ازدواج کنم..وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟؟؟ ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_18 #بیراهه قسمت هجدهم یه لحظه سکوت کردم و با خودم گفتم: خدایااا،وا
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت نوزدهم امیرحسین گفت وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟حرصی :گفتم بدرک.،ازدواج کن..ولی وقتی که منو طلاق دادی..امیرحسین گفت من تورو دوست دارم و طلاق نمیدم اما چون تو نیازمو برطرف نمیکنی این خانم هم به زندگیمون اضافه میشه..توی دلم گفتم چقدر این مرد وقاحت داره و خجالت نمیکشه،الان من دردمو به کی بگم به مامان یامهدی؟کاش یه خانواده ی خوب و قوی داشتم..کاش پدر داشتم..با این افکار در مقابل حرفهای امیرحسین کوتاه اومدم و رفتم آشپزخونه..امیرحسین گفت: چای آماده است بی زحمت برای مهمون چایی بیار،دو استکان چایی ریختم و رفتم کنارشون نشستم..اون خانم تشکر کرد و گفت: من خواهر همکار اقاتونم..من نمیدونستم شما ناراحت میشید و گرنه قبول نمیکردم بیام اینجا،به من گفتند که شما بیماری و برای شوهرتون دنبال دختر هستید..یه لحظه برگشتم و چپ چپ به امیرحسین نگاه کردم که زود گفت: قبلا سالم بودی اما چند وقتی هست که دهنمو باز کردم که جوابشو بدم یهو زنگ خونه رو زدند..امیرحسین زود گفت: مامانمه،من بهش گفتم بیاد اینجا تا مشکل مارو حل کنه..... با نفسهای بلند گفتم اگه من نمیومدم چطوری میخواستی مشکل حل کنی،امیرحسین خندید و گفت: میدونستم بلافاصله برمیگردی.من تورو از خودت بهتر میشناسم.مادر شوهرم اومد داخل،تا بهش سلام کردم سری از روی تاسف تکون داد و گفت: این چه زندگی هست که برای خودت درست کردی..گفتم من از چیزی خبر ندارم.مادر شوهرم گفت امیر حسین که میگه با خواست تو میخواهد دوباره ازدواج کنه..از روی لجبازی گفتم: ازدواج کنه برام مهم نیست..مادر شوهرم گفت این حرف رو نزن و به فکر بچه هات باش..بحث و دعوای ما شروع شد.، امیر حسین گفت و من گفتم..مادر شوهرم سعی میکرد طرفدار من باشه اما مگه میشه مادری نسبت به پسرش بی تفاوت باشه؟؟متوجه بودم که علیرغم اینکه از من حمایت میکرد حق رو به پسرش هم میداد..اون خانم وقتی حرفهای مارو شنید از جاش بلند شد و در حالیکه بسمت بیرون حرکت میکرد گفت انگار من فقط برای نمایش فیلم اینجا هستم..خداحافظ،مادر شوهرم گفت ارررره..بهتره بری و هیچ وقت وارد زندگی یه مرد متاهل نشی.... امیرحسین گفت : نه.،من واقعا میخواهم ازدواج کنم..قبلا هم بهت گفته بودم.اون خانم توجهی به حرفهای امیرحسین نکرد و با ناراحتی رفت..وقتی تنها شدیم امیرحسین به مادرش بدون خجالت و شرم و حیا گفت: به مهین میگم بیا کنارم میگه نه نمیتونم،سارا میترسه ، میخواهم پیش اون بخوابم..میگم حالا که بچه ها خونه ی مادرته بیا پیشم میگه نمیخواهم بدنم درد میکنه..میگم اون لباس رو بپوش مگه پسرمون بزرگ شد و هزار تا بهانه ی دیگه.،من چیکار کنم.؟مادر شوهرم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه مهین؟گفتم نه،دروغ میگه..اگه من باهاش نبودم پس چطور بچه دار شدم..نمیخواهم جزئیات حرفهامونو اینجا بگم فقط بدونید که اون روز خیلی حرفها زده شد اما برای اینکه حالتهای مهدی رو اقوام همسرم متوجه نشدند صحبتی در رابطه با سوء قصد بهش نکردم..تا شب این حرفها و بحثها بی نتیجه ادامه داشت و بالاخره مادر شوهرم سردرد گرفت و رفت..از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره..... به این طریق ، زندگی نرمال و خوب ما به چالش کشیده و با فراگیر شدن فضای مجازی ستونهاش شروع به لرزیدن کرد..بچه ها بزرگ شده بودند و سامان بعد از مدرسه کلاس فوتبال میرفت و سارا هم کلاس ژیمناستیک و زبان.،در حقیقت زمان زیادی رو تنها بودم..توی همین گیر و دار بود که یکی ازداییهام بعد از ۴۰ سال اومد سراغ مامان،اون روز توی خونه خودم تنها بودم،داشتم گروههای مختلف تلگرام رو نگاه میکردم که مامان زنگ زد..تماس رو برقرار کردم و گفتم جانم،مامان از اینکه با احساس جواب داده بودم تعجب کرد و گفت: راه افتادی،از کی تا حالا به من جانم گفتی.؟گفتم همیشه جانم بودی فقط به زبون نمیاوردم..این حرفها رو از گروههای مجازی یاد گرفته بودم..مامان گفت داییت اومده،اگه بیکاری بیا اینجا..متعجب گفتم مگه من دایی داشتم؟مامان گفت خودتو لوس نکن و بیا.گفتم چشم.،حالا چرا بعد از این همه سال اومده؟گفت: بلند شو بیا،چقدر سوال میکنی؟.. ‌‎‌‌‎ ... 🍎 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_19 #بیراهه قسمت نوزدهم امیرحسین گفت وقتی تو با من کنار نمیای حق دار
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیستم رفتم خونه ی مامان و با یه آقایی تقریبا پیر و شصت سال به بالا مواجه شدم.تصورم از دایی همیشه به فرد جوون و خوشگل مثل مهدی بود..یه جورایی به ذوقم خورد..مامان منو به دایی معرفی کرد و گفت: مهین دخترمه.،مهدی هم سرکاره،دایی نگاهی به من انداخت و گفت: هیچ شباهتی به تو نداره.مامان گفت شبیه پدر خدا بیامرزشه..با دایی روبوسی کردم و نشستم..مامان از ذوق نمیدونست چطوری پذیرایی کنه.،طفلک مامان در حین حال که خوراکیهای مختلف برای دایی میاورد گفت داداش..مامان و بابا چطورند؟حتما خیلی پیر شدند..دایی سرشو تکون داد و گفت: روزگاره دیگه..خودت نخواستی هیچ وقت برگردی و خانواده اتو ببینی..مامان :گفت من؟چند بار بابا پیغام و پسغام فرستاد که اون دور و برا پیدام نشه وگرنه منو میکشه؟مگه چه خلافی از من سر زده بود ؟دایی گفت: ابراهیم که حرفهای زیادی پشت سرت میگفت..مامان گفت:خدا لعنتش کنه،خدا ازش نگذره که عمرم بخاطر اون به فنا رفت..هر چی در مورد من گفته دروغ بوده داداش ،دایی گفت دروغ یا راست همه در موردتو حرف میزدند و بابا و مامان رو سرافکنده میکردند....... مامان گفت: بخاطر همین مسئله این همه سال تنها موندم و حسرت،دیدن خانواده امو به جون خریدم..راستش شرمم میاد بگم ولی چون سالها از اون روزها گذشته میخواهم بگم تا وقتی برگشتی به مامان و بابا بگی که من مقصر نبودم و عاقم نکنند..دایی سرشو انداخت پایین و چند بار به طرفین حرکت داد..مامان گفت: ابراهیم با لاتهای محله میپرید و هیچ کاری نمیکرد.بجای اینکه کار کنه توی چاله میدونا قمار میکرد..مشروب میخورد و به ناموسش هم توجه نداشت.روزهای آخر از من خواست که برم توی کاباره و برقصم..یهو دایی سرشو بلند کرد و غرید بی غيرت..بی ناموس،مامان بغضشو قورت داد و گفت: ابراهیم میگفت تورو بخاطر قد وهیکل و چهره ات روی هوا برمیدارند و هر ماه کلی بهمون پول میدند..بهش گفتم اونوقت دیگه من مال تو نیستم پس بهتره از هم طلاق بگیریم... با یه پسر کوچیک و بی پولی و متلکها و اذیتهای لاتهای محله خودم تنهایی رفتم دادگاه،خدا خیرش بده اون قاضی رو تا علت طلاقمو فهمیده کارمو سریع راه انداخت و اون بی غیرت رو تهدید به زندانی کرد و تونستم راحت طلاق بگیرم.. مات و مبهوث به مامان خیره شده بودم و گوش میکردم..مامان چند ثانیه ساکت شد و بعد ادامه داد: داداش قربونت برم..میشه حرفهای منو به بابا بگی تا از من ناراحت نباشه..دایی بغض کرد و با من من گفت..راستش،راستش.،با با چند ماهی هست که فوت شده..مامان چشمهاش گرد شد و خیره به دهن دایی موند.توی همون حالت اشکش مثل ابر بهاری میریخت روی گونه هاش اما نه صدا داشت و نه پلک میزد و نه حرکتی میکرد.سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت مامان و شروع به ماساژ دادن کتفها و دستهاش کردم.اما حرکت نکرد..دایی هول شد و اومد سمت ما و یه نشگون محکم از دستش گرفت و يهو مامان به حالت جیغ گریه کرد و گفت:داداش..کمرم شکست ،داداش.، تمام امیدم این بود که یه گوشه از این دنیا پدر و مادری منتظر من هستند.داداش،امیدم ناامید شد...لالایی گفتن مامان بقدری سوزناک بود که اشک دایی رو هم در آورد.مامان بین لالاییهاش از درد و سختیهایی که کشیده بود گفت... مامان گفت:از اینکه سالی یکی دو بار از طریق یکی از همشهریها جویای حال خانواده اش میشد..از بی کسی و بی پولی و به تنهایی بار چهار تا بچه رو به دوش کشیدن گفت..یک ساعتی به گریه و مرثیه خوانی گذشت تا اینکه دایی گفت: شهین بسه دیگه،یه وقت حالت بد میشه..مامان همچنان ادامه داد که دوباره دایی گفت:راستش من باید زود برگردم.برای انحصار وراثت حضور وامضای همه ی بچه هارو میخواهند.اومدم دنبالت تا باهم بریم و یه امضا بدی و حقتو بگیری مامان گفت: پس مامان چی؟یه سقف بالاسرشه نمیخواهد.میخواهید اواره اش کنید؟دایی گفت: فعلا با خونه کاری نداریم..تعداد زمینهای بابا زیاده و الان واقعا با ارزش و گرون شده..میتونی با حق ارثت به خونه مثل همینجا برای خودت بخری،مامان یه لحظه اشکشو پاک کرد و گفت آخه من که سواد ندارم..دایی گفت با پسرت بیا و کارامون که تموم شد پول رو واریز میکنند به حسابت.،مامان که دوست نداشت مهدی رو به اقوامش نشون بده به من گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟؟؟ ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_20 #بیراهه قسمت بیستم رفتم خونه ی مامان و با یه آقایی تقریبا پیر و
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و یکم مامان گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟گفتم اگه امیرحسین راضی بشه چرا که نه،یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم این مرد رو تنها بزارم ممکنه بهم خیانت کنه با این فکر به مامان گفتم: اصلا یه فکری.،تو به امیرحسین بگو مارو با ماشین ببره و دوباره برگردونه..مامان گفت : اره،فکر خوبیه،اصلا دوست ندارم توی روستا آفتابی بشم.دایی گفت: محضر توی شهر هست..نیازی نیست بیایید روستا،البته همه توی یه روز جمع میشیم اونجا و خریدار به تعداد و سهم الارث معینی که تعیین شده بهمون چک میده..چک حامل و به روز نمیخواهم از سرگذشت خودم منحرف بشم به همین خاطر خلاصه میکنم که ارثیه مامان رو گرفتیم و یه اپارتمون نقلی داخل یه مجتمع ۳۰ واحدی و طبقه اول خریدیم،بعدش اسباب کشی کردند...حالا دیگه مجبور نبود کرایه بده اما از یه نظر من نگران بودم.نگران مهدی،توی مجتمع درندشت با پارکینگ و غیره میترسیدم برای همین خیلی سفارش کردم که با هیچ کدوم از اهالی مجتمع حتى صحبت هم نکنه.... ۲-۳ روزی سرگرم خونه ی مامان اینا بودم..بعد از اینکه جابجایی تموم شد برگشتم خونه.،فرداش بچه ها رو فرستادم مدرسه.،نمیدونم چرا امیرحسین هنوز بیدار نشده بود.رفتم صداش کردم و گفتم دیرت میشه..بیدار شو،نمیدونم متوجه شد چی گفتم تا نه!؟.دوباره خوابید.،گوشیش کنارش روی تشک افتاد بود برداشتم تا ساعتشو برای نیمه ساعت دیگه تنظیم کنم تا بلکه با صدای اون بیدار بشه که دیدم روی برنامه تلگرام رها شده..با تعجب نگاه کردم..با کسی چت میکرده که خوابش برده آخه اون طرف چند بار نوشته بود امیر امیر،خوابت برد..ساعت آخرین پیام امیرحسین ساعت پنج صبح بود..اول پروفایل اون اکانت رو نگاه کردم و زود شناختم..زهرا بود.همون دوست و همسایه و همکلاسیم..یه آن دستام یخ و قلبم شروع به تپش شدیدی کرد.دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ام تا مانع شدت تپش بشم.یه کم که اروم شدم گوشی بدست نشستم و چتها رو خوندم..چقدر قربون صدقه ی هم رفته بودند..وای خدای من! زهرا هر شب عکس های خصوصیش رو برای همسر من میفرستاده،... تاریخ اولین چت هم مشخص بود که به یک سال و چند ماه پیش برمیگشت..قسمتهای دیگه ی گوشیشو هم گشتم و چند مورد چت و دوستی با خانمهای دیگه هم داشت.،عکسها نشون میداد که همشون زیبا هستند.. قبل از اینکه اون خانمهارو در نظر بگیرم تصمیم داشتم بیدارش و قیامت به پا کنم اما با دیدن اون عكسها حس ضعف بهم دست داد و بیخیال شدم..ساعت گوشی رو تنظیم کردم و برگشتم توی آشپزخونه تا کارهای روزانه امو شروع کنم..در حال کار کردن همش چتها و عکسها جلوی چشمم بود و دلم میخواست زهرا رو از وسط نصف کنم،خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم و راهی جز موندن و تحمل کردن بخاطر بچه ها پیدا نکردم..بچه ها به سن بلوغ رسیده بودند و من بعنوان یه مادر نمیتونستم ول کنم و برم..این که تعریف میکنم فقط یک درصد ازحال روحیمو بیان میکنه چون نمیدونم چه کلماتی استفاده کنم تا برای شما قابل درک باشه.،خلاصه امیرحسین رفت سرکار.کارهام تموم شد و زنگ زدم به مامان و بعدش نشستم پای تلویزیون.... برنامه ی خاصی نداشت که سرگرمم کنه,مجبور شدم گوشی رو گرفتم داشتم و رفتم توی گروههای مختلف چتها،اون روز تازه متوجه شدم که متأسفانه بقیه چقدر راحت با هم چت و شوخی میکنند.یک دفعه به ذهنم اومد که چرا من چت نکنم؟؟با خودم گفتم امیرحسین هر کاری دلش میخواهد انجام میده چرا من باید وفادار بمونم؟جلوی چشمهام به برادر عزیز و مظلومم نیت داشت.. بازم تحملش کردم.ازش چندشم میشه ولی باز هم وظیفه ام حکم میکنه بزور تحملش کنم..اگه دنبال پوست سفید بود چرا با من ازدواج کرد؟؟چرا ده سال چشمش پوستمو نمیدید و بعد از اون متوجه شد که من سبزه هستم؟تلافی میکنم..خواستم توی گروه بنویسم سلام که دوباره پشیمون شدم و پیش خودم گفتم: امیرحسین خیانتکاره چرا منم مثل اون بشم؟؟ اصلا ولش کن..به یه نقطه خیره شدم و دوباره تمام عکسها و چتهای گوشیش جلوی چشمم رژه رفت و عصبی به خودم گفتم اررره،اقا چرا اینکارو میکنه یه فکری منم چت کنم تا بتونم همسرمو تحمل کنم..مدام فکر میکردم و منصرف میشدم اما در نهایت خودمو قانع کردم و گفتم چیزی که عوض داره گله نداره. راه امیرحسین و با احتیاط پیش میرم. ... 🍎 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_21 #بیراهه قسمت بیست و یکم مامان گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟گفتم
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و دوم اینطوری هم زندگیم حفظ میشه هم بالاسر بچه هامم و هم حرص نمیخورم و راحت تر با این آقا کنار میام...((تاکید میکنم افکارم اشتباه و اشتباه و اشتباه بود))وسوسه های شیطانی دلمو اروم کرد و با خوشحالی برای اولین بار توی گروه نوشتم : سلام..یهو همه ی پسرها و اقایون روی پیام من ریپلای (پاسخ) کردند و با کلماتی مثل سلام گلم،سلام عشقم، درود بر بانوی مهربان و غیره جواب سلام منو دادند..از اون کلمات یه حس خوشایندی بهم دست داد.افرادی که جواب منو داده بودند نمیدونستند که پشت اون اکانت یه خانم متاهل با دستهای لرزون داره پیام میده..واقعیتش از استرس و خوشحالی دستهام میلرزید..درسته که تنها بودم اما انگار همه ی اون افراد کنارم نشسته و با محبت و عشق نگاهم میکردند.مدیر گروه گفت میشه اصل بفرمایید..اصل،اصل یعنی چه؟معنیشو نمیدونستم و برای اینکه ضایع نشم نوشتم اصلی یا فرعی... در گروه چت معرفی کردم،مهین ته..نوشتند: سن و اینکه مجردی یا متاهل؟؟کلمه ی متاهل ، موی بدنمو سیخ کرد..حال دلم برگشت و سریع افلاین شدم و گوشی رو پرت کردم روی کاناپه.،از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..با دیدن عقربه های ساعت تازه متوجه شدم که از ساعت تعطیلی بچه ها ده دقیقه هم گذشته...سریع حاضر شدم و زدم بیرون تا برم دنبال سارا،همین که در کوچه رو باز کردم دیدم سارا خودش داره میاد.منو که دید دوید سمتم وگفت: مامان. چرا نیومدی دنبالم..به دروغ گفتم عزیزم سرم گرم کار شد و حواسم به ساعت نرفت.بیا که ناهار خوشمزه برات پختم، به بابا نگی هااا.،یه وقت دعوام میکنه..با این حرفم اولین نقطه ضعف و اتو رو به سارا دادم.از اون روز به بعد تمام کارهامو طبق برنامه اما با سرعت بیشتر انجام میدادم تا زمان بیشتر داشته باشم و بتونم توی گروهها چت کنم..نمیخواستم امیرحسین متوجه ی این موضوع بشه،چت کردن توی گروههای مختلط همانا،و اومدن پسرا توی پی وی همانا.,هر بار ازم اصل میخواستند اما من از گفتن سن و سال و متاهل بودنم طفره میرفتم و همین باعث میشد اشتیاق بیشتری برای چت خصوصی داشته باشند... اوایل ترس و استرس داشتم و جواب پی وی رو نمیدادم اما به قول قدیمیها کافیه یه بار حس گناه رو بزاری کنار تا برات عادی بشه..شبها بعد از شام نفری به گوشی دستمون بود سامان بهانه ی دوست هاشو میکرد و میرفت توی اتاقش.... سارا هم با تبلت توی بازیهای رایانه ایی ارایش و تعویض لباس وغيره سرگرم میشد..از همه مهمتر امیرحسین بود که دم به دقیقه نیشش باز بود و با خنده مرتب با کیبورد گوشی دکمه های حروف ور میرود.از دیدن چهره ی خندان امیرحسین حرص میخوردم و بیشتر غرق گوشی میشدم.، البته هر از گاهی بلند حرف میزدم تا تصور کنه با مامان یا دوستها چت میکنم مثلا میگفتم که مامان پیام داد..دوستم نوشته فردا زودتر بریم دنبال بچه ها اه این ایرانسل چقدرپیام میده،سه سال گذشت..توی این سه سال هیچ کدوم از دوستهای مجازیم نمیدونستند که چند ساله و متاهلم و بعنوان یه دختر ساکن تهران باهام چت میکردند.دیگه حسابی به کارکرد گوشی و گروهها و فضای مجازی آشنا شده بودم و هر وقت احساس خطر و شناسایی میکردم سریع اکانتمو حذف ودوباره نصب میکردم توی این سه سال رابطه ام با امیرحسین همچنان بی میل وسرد ادامه داشت..... زندگی به همین روال گذشت.... سامان ۱۸ ساله شد و بدون اینکه دیپلم بگیره رفت خدمت سربازی تا بتونه رضایت پدر دختر مورد علاقه اشو بدست بیاره،آخه بهش گفته بود باید حتما پایان خدمت داشته باشه..سارا ۱۳ سالش بود اما هم قد بلند بود و هم به بلوغ رسیده بود و همش با دوستاش سرش تو گوشی بود..یه روز امیرحسین برای کاری زودتر اومد خونه و دید من گوشی بدست نشستم.و سارا هم خونه نیست.با پرخاش به من گفت: سارا کو.،با قیافه ی حق به جانبی گفتم کجا میخواهد باشه..مدرسه ،امیرحسین به ساعت دیواری اشاره کرد.و گفت تا این ساعت.،ساعت یک و نیمه،با دیدن ساعت شوکه شدم و با خودم گفتم وای.،چه زود ۱/۵ شد... یعنی این دختر کجا مونده؟زود از جام بلند شدم و در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید خودمو به خونسردی زدم و گفتم: قراره۲/۵ تعطیل بشه،کلاس اضافه داشت..بعد برای اینکه حواسش رو پرت کنم ادامه دادم ناهار خوردی؟امیرحسین گفت: اررره.،اومدم لباس عوض کنم.میخواهیم بریم ختم یکی از دوستام..با خودم گفتم اررره جون خودت.... ... 🍎 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_22 #بیراهه قسمت بیست و دوم اینطوری هم زندگیم حفظ میشه هم بالاسر بچه
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و سوم امیر حسین لباسهاشو عوض کرد و به خودش رسید و گفت: من رفتم.،ساعت ۲/۵ یادت نره بری دنبال اون بچه.،گفتم یادمه..من نرم کی میخواهد بره،تو که فعلا دنبال رفیق بازی هستی..گفت: ختم هم نریم؟همه ی همکارام دارند میرند.اینو گفت و بدون اینکه خداحافظی کنه از خونه رفت بیرون..صدای حرکت ماشین رو که شنیدم سریع حاضر شدم،تا برم ببینم سارا کجا مونده..تا دم مدرسه رفتم و ازش خبری نبود..وقتی برمیگشتم یهو دیدمش که با دوتا از همکلاسیهاش همراه سه تا پسر نوجوون توی یه کوچه ی بن بست در حال بگو و بخند هستند.صداش کردم و گفتم سارا،تو اینجایی؟؟بیا ببینم..با ناراحتی اومد سمتم و غرغرکنان و جلوتر از من به طرف خونه راه افتاد..با عصبانیت گفتم به جای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟با پرخاش گفت مگه بچه ام که اومدی دنبالم.خودم داشتم میومدم.گفتم خفه شو.،درست حرف بزن وگرنه به بابات میگم..خیلی گستاخانه گفت: تو بگی منم میگم،متعجب گفتم بگو،مثلا چی رو میخواهی بگی؟نیشخندی زد و گفت:همون که توی گوشی چی داری..همون که بخاطر گوشی نمیومدی دنبالم و من مجبور بودم تنها بیام خونه... خودمو به سارا رسوندم و از روی عصبانیت به نیشگون محکم ازش گرفتم و گفتم حرف اضافه نزن..اینقدر میزنمت تا،.بمیری،فهمیدی؟با بغض و گریه گفت بزن.،منم به بابا میگم..درسته که امیرحسین بهم خیانت میکرد و من هم برای خودم حرفهایی داشتم اما اصلا دلم نمیخواست بدونه من توی گوشی با پسرها و اقایون مختلف چت میکنم برای همین از بازوی سارا محکم گرفتم و کشیدمش توی خونه و پرت کردم توی اتاق سارا که فهمید زیاده روی کرده..گفت: حالا مگه چی شده؟گفتم تو غلط کردی بدون اجازه رفتی پیش اونا.،باید سر وقت خونه باشی، وگرنه به بابات همه رو میگم.بعد عصبی گفتم به تو ربطی نداره من چیکار میکنم.،اگه کاری هم میکنم بابات میدونه..برای من عيب نیست چون نزدیک چهل سالمه.،ازدواج کردم و قرار نیست کسی بیاد خواستگاریم،توی گروه همه چت میکنند ،حالا یکیش هم من.،همه میدونند که متاهلم ،وقتی حرفهام تموم شد، سارا دو به شک شد و کوتاه اومد و رفت توی اتاقش..... و تمام اسامی واقعی و هیچ دروغی توی کل سرگذشتم نگفتم..شاید قسمتهایی از سرگذشت رو حذف کرده باشم اما چیزی از روی تخیل و خیالبافی بهش اضافه و بزرگنمایی نکردم و حقیقت زندگیمو برای عبرت جوونای عزیز کشورم بازگو کردم و هیچ وقت قصد آموزش یا ترویج بی بند و باری در خانواده ها رو نداشتم و نخواهم داشت..فقط بخاطر بعضی از ممبرا که اعتراض کردند میخواهم سرگذشت رو خلاصه وار تمام کنم تا حداقل بی نتیجه و سوال برانگیز نمونه.،خلاصه بعد از گذشت یکی دو سال که سارا ۱۵ ساله شد دست من براش رو شد و برای اینکه به باباش حرفی نزنه با هم همدست شدیم تا من کارها وحرفهای اونو به باباش نگم و بالعکس.،به قول امروزیها باهم رفیق و دوست و رازدار شدیم..پسرم سامان بعد از خدمت با همون دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و رفت کاشان آخه دختره گفته بود باید نزدیک خانواده اش خونه بگیره،اما من بقدری از امیرحسین سرد و دور شدم که دیگه احتیاط هم نمیکردم تا شاید طلاقم بده..... گذشت تا اینکه سه سال پیش وارد گروه جدید چت شدم..وقتی ازم اصل خواستند وسوسه شدم و خودمو ۲۵ ساله و مجرد معرفی کردم..بلافاصله یکی از پسرها به اسم دانیال اومد پی ویم و بهم ابراز علاقه کرد.با خودم گفتم خداروشکر در مورد مشخصات خودم دروغ گفتم و همین باعث میشه با هیچ مرد و پسری نه تلفنی صحبت کنم و نه عکس بفرستم و نه دیدار حضوری داشته باشم،این دروغ به نفع خودمه براش نوشتم من که همین الان وارد گروه شدم..چطور شد بهم علاقمند شدی؟دانیال گفت از نظر سن و سال و محل زندگی بهم میخوریم..منم ۲۵ ساله و اهل تهرانم.وارد جزئیات نمیشم تا دوستان اعتراض و منو محکوم به آموزش نکنند.شش ماهی منو دانیال دوست بودیم که یه روز دانیال اصرار کرد تا دیدار حضوری هم داشته باشیم... خیلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره بعد از دو هفته خواهش و تمنای دانیال گفتم یه رازی رو میخواهم بهت بگم..دانیال گفت: ای جانم،بالاخره بهم اعتماد کردی که رازدارت شدم... ... 🍎 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_23 #بیراهه قسمت بیست و سوم امیر حسین لباسهاشو عوض کرد و به خودش رس
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و چهارم گفتم شاید رازمو که فهمیدی برای همیشه بری اما دیگه از پنهون کاری خسته شدم.دانیال نوشت داری منو میترسونی،بگو دیگه،گفتم واقعیتش اینکه من ۲۵ ساله نیستم.،دانیال استیکر تعجب فرستاد و گفت: یعنی کوچیکتری؟یه دختر نوجوون!گفتم نه،بزرگترم.، اگه سکته نمیکنی بگم؟؟گفت بگو،گفتم من ۴۲ سالمه..باز استیکر تعجب فرستاد و نوشت: باور نمیکنم چون چت کردنت به سن بالا نمیخوره هم فرزی و هم مثل جوونها چت میکنی،گفتم بهتره باور کنی..چون خیلی وقته توی گروهها فعالم و همین باعث شده توی تایپ فرز بشم.دانیال نوشت: پس فسیل شدی.استیکر عصبانی فرستادم و نوشتم بای.،دانیال سریع وویس فرستاد وگفت: بخدا شوخی کردم..اتفاقا سن بالا خیلی بهتره نوشتم از چه نظر بهتره؟گفت: از این نظر که مستقل هستند و خانواده بهش گیر نمیده،وای خدای من....حالا چطوری بگم که متاهل و مادر دو تا بچه ام..چطوری بگم که حتی عروس دارم و فردا پس فردا داماد دار هم میشم.از همه مهمتر چطوری بگم که همسر و آقا بالاسر دارم.اعتراف میکنم که شیطان چنان در وجودم رخنه کرده بود که داشت روزگارم هم مثل بختم سیاه میشد... 🚫(خدا نگذره از همه ی زنان و مردان خیانتکار دنیا... امیدوارم هرچه زود تر همشون دستشون رو بشه)🚫 اعتراف میکنم که به دانیال علاقمندشده بودم و اصلا دلم نمیخواست از دستش بدم..ولی موقعیت من زمین تا آسمون با دانیال فاصله داشت..دانیال نوشت راستش همیشه تعجب میکردم که چطور یه دختر ۲۵ ساله و اهل تهران اسمش مهین هست..؟؟؟ مطمئن بودم اسم واقعی خودته چون هیچ کی برای خودش این اسم رو بعنوان اسم مستعار انتخاب نمیکنه.گفتم: فقط اسمم واقعيه،(بعدگفتم من جای مادر تو هستم..ببخشید که دروغ گفتم.دانیال نوشت نه بابا،جای مادرم نیستی چون مادرم شصت ساله و پیره.،چهل سال که چیزی نیست.،اول چلچلی هستی.،نوشتم بازم دروغ گفتم،دانیال نوشت انگار حالا حالا ها باید سوپرایز غافلگیر) بشم،بعد استیکر فرستاد....تصمیم گرفتم کل واقعیت زندگیمو بهش بگم و یه سره کنم..یا میمونه یا نه ، نوشتم من مادر دو تا بچه ام.... دانیال گفت: با توجه به سن شما احتمال میدم بچه هات بالای ۲۰ سال باشند درسته؟گفتم: پسرم ۲۵ و دخترم ۲۰ ساله،دانیال نوشت خدا حفظشون کنه.،هر دو دانشجو هستند؟؟؟ گفتم نه.... پسرم ازدواج کرده و زن و بچه داره.،دخترم هم فعلا مجرد و شاغله.دانیال گفت: پس مخارج شمارو دخترت میده..چه شیر دختری،بیوه هستید یا مطلقه؟نفس عمیق کشیدم و نوشتم هیچ کدوم،همسرم مخارج زندگیمونو تامین میکنه..اون لحظه دانیال پشت سر هم استیکر تعجب فرستاد و افلاین شد..هم خوشحال بودم و هم برای از دست دادن دانیال ناراحت.،طی این شش ماه که باهاش چت میکردم خیلی روحیه ام بالا رفته بود و حس خوبی داشتم..بقدری خوشحال بودم که همش به خودم میرسیدم و آرایشگاه و باشگاه میرفتم..جوری شده بود که امیرحسین هم بهم مشکوک شده بود و متوجه میشدم که گاهی تعقیبم میکنه،گاهی سرزده میاد خونه و هر از گاهی به بهانه ایی گوشیمو میگیره و چک میکنه..گوشیم رمز نداشت ولی هر وقت امیرحسین خونه و بیکار بود و احتمال میدادم که گوشیمو بگیره از گروهها لفت میدادم ترک میکردم و یا مخاطب خاصمو بلاک مسدود میکرد تا هم توی بلاک لیستها داشته باشم و هم یهو پیام نده که امیرحسین متوجه بشه،برگردیم به سرگذشت..دانیال رفت، همش چشمم به اکانتش بود و دلم میخواست پیام بده..شده فحش بارونم کنه ولی پیام بده..مدام گوشی رو میبستم و دوباره باز میکردم تا ببینم ازش پیامی اومده یا نه..نیم ساعت خبری نشد..حالم خیلی بد بود و دلم میخواست گریه کنم..... بعد از نیم ساعت دوباره گوشی رو برداشتم و پی وی دانیال رو نگاه کردم.یه لحظه چشمم به پروفایلش خورد و دیدم عکس پروفایلش نیست،خواستم بهش پیام بدم که چرا عکستو حذف کردی دیده مسدود شدم،دانیال منو مسدود کرد.خیلی بهم برخورد.حس حقارت اومد سراغم و منم از روی عصبانیت مسدودش کردم..چند ساعتی فقط توی گوشی بودم و فکر میکردم به چه بهانه ایی برای دانیال پیام بفرستم،بقدری درگیرش بودم که کلا خونه و زندگی رو فراموش کردم.با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و به ساعت نگاه کردم.عصر شده و من هیچ کاری نکرده بودم..هول هولکی یه کم پذیرایی رو جمع و جور کردم و با زنگ دوم رفتم سمت ایفون و در رو باز کردم..با دیدن سارا نفس راحتی کشیدم و مشغول نظافت خونه شدم.سارا با اخم گفت میشه دست از گوش بکشی و به زندگیت برسی.؟ مردم هم مادر دارند منم مادر دارم.گفتم درست حرف بزن،نوکر شما نیستم..... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_24 #بیراهه قسمت بیست و چهارم گفتم شاید رازمو که فهمیدی برای همیشه ب
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و پنجم سارا در حالیکه میرفت توی اتاقش گفت: کاش ازدواج میکردم از دست شما دو تا راحت میشدم..رفت توی اتاق و در رو محکم کوبید. بلند گفتم دختره ی دیوونه،مثل بابات میمونی..معلوم نیست دلش از کجا پره روی سر من خالی میکنه.؟سارا رو بیخیال شدم و کارهای خونه و پخت و پز و شست و شو رو به سرعت باد انجام دادم و در آخر یه کم خوراکی برداشتم و بسمت اتاق سارا رفتم..اروم در رو باز کردم و گفتم سارا ،بیا اینارو بخور تا شام اماده بشه..حرفم که تموم شد تازه متوجه شدم سارای بیچاره در حالیکه صورتش ازگریه خیس بود خوابش برده..خوراکیها رو بالا سرش گذاشتم و برگشتم پذیرایی و گوشی رو گرفتم دستم.تا برنامه ی تلگرام رو باز کردم دیدم یه پیام دارم.یکی از بچه های گروه بنام محیا بود..برام نوشته بود: سلام خانم.،ببخشید شما مهین خانم هستید؟؟نوشتم: سلام،چطور؟انلاین (فعال) بود و زود نوشت: انگار دانیال رو مسدود کردید..به من گفت تا ازتون بخواهم آزادش کنید.با خوشحالی و به دروغ نوشتم نه بلاک نکردم،بزار ببینم......... واینطور شد که با دانیال مجدد ارتباطمون شروع شد..دانیال نوشت: من میخواهم باهم دوست اجتماعی باشیم،بیرون بریم و تلفنی صحبت کنیم و حتی گاهی تصویری در تماس باشیم،نظر تو چیه..وقتی خیالم راحت شد که از دانیال پنهون کاری ندارم و همه چی رو درباره ی من میدونه آهسته آهسته رابطمون نزدیکتر شد..اول ارسال عکس.... بعد،وويس (صدا) ،بعدش تماس تصویری ... شماره ی تماس،دیدار حضوری و در نهایت پای دانیال به خونمون باز شد..دوست داشتم با جزئیات بگم تا در جریان تمام ترفندها باشید و توی زندگی احتیاط کنید..از پول همسرم براش کادو میگرفتم..سوپرایزش میکردم ،ودر واقع داخل منجلاب بدی گرفتار شده بودم.... منجلابی که اول سارا بهش پی برد و دیگه منو آدم حساب نکرد... انگار نه انگار که من مادرش بودم..هر حرفی به دهنش میومد به من میگفت..تنها شانسی که آورده بودم این بود که هنوز دستمو پیش پدرش رو نکرده بود چون برای تفریحات خودش به من احتیاج داشت تا پدرشو راضی کنم..خدا ستار العیوب هست اما خدا هم برای پنهون کردن گناهها زمان داره... زمانی که حکم فرصت برای ماست تا از اون گناه برگردیم و توبه کنیم.بعد از یه مدت خدا دستمونو رو میکنه تا بیشتر از اون درگیر گناه نشیم..هم ستارالعیوبه و هم بنده هاشو دوست داره و به خودشون واگذار نمیکنه..گذشت و یه روز با دانیال توی خونه قرار گذاشتیم..برای اون روز یه لباس قشنگی خریده بودم.دانیال با دیدنم واقعا شوکه شد و گفت: عشقم،هر روز بهتر از دیروز میشی.،چقدر این لباس به رنگ پوستت میاد. خواستم جوابشو بدم که در باز شد و امیرحسین وارد خونه شد..هر دو شوکه شدیم.دانیال از ترس توی جاش میخکوب موند و تا ببینه چه اتفاقی میفته.، اما من به تنه پته افتادم و خواستم دروغی سرهم کنم ولی لال شدم. امیرحسین بقدری ناراحت و عصبی شد که رنگ صورتش به سیاهی رفت و دستاش شروع به لرزشهای شدید عصبی کرد..دانیال وقتی حال امیرحسین رو دید از فرصت استفاده و سریع فرار کرد.حالا من موندم و یه دیوونه،دیوونه ایی که باعث و بانیش خودم بودم..امیرحسین یهو دیوانه وار هوار کشید و بهم حمله کرد.،کتک بود که میزد.واقعا به قصد کشت ، کتکم زد اما نمردم،ای کاش میمردم و این بی ابرویی رو به دوش نمیکشیدم... امیر حسین از کتک زدن،دلش رازی نشد و رفت سمت کمربندش تا دیدم ازم دور شده بفکر فرار افتادم اما با لباس نامناسبی که پوشیده بودم امکان نداشت..تنها کاری که کردم خودمو رسوندم توی اتاق و پشت در نشستم.،در حال نفس نفس بودم که با صدای امیرحسین به خودم اومدم و به سرعت در رو از داخل قفل کردم.،بدجوری به وحشت افتاده بودم چون هیچ وقت امیرحسین رو اینقدر عصبانی ندیده بودم..میترسیدم در رو بشکونه و بیاد داخل.،به اطراف نگاه کردم و تخت سارا رو دیدم و بزور کشیدم پشت در و نشستم روش امیر حسین نه ملاحظه ی همسایه روکرد و نه حال خودشو.، با تمام قدرت به در کوبید و فحشهای بد بهم داد و گفت: خانم فلان..!!! در رو باز کن،تا نکشمت اروم نمیشم.یک ساعتی به همین منوال گذشت و بالاخره چند دقیقه ایی ساکت شد.. بعد صداشو شنیدم که گفت:الوووو.،پاشو بیا اینجا. اررره بیا دختر فلان فلان شده اتو ببین..دوباره سکوت کرد..انگار تماس رو قطع کرده بود...دو دقیقه گذشت واین بار به مادرش زنگ زد و گفت: مامان. چیزی نپرس و زود بیا خونه ی ما .... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨ 😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_25 #بیراهه قسمت بیست و پنجم سارا در حالیکه میرفت توی اتاقش گفت: کاش
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و ششم امیرحسین به سیم آخر زده بود و داشت ابروی منو پیش همه میبرد. حالا خوبه که از من مدرک نداشت و یا در وضعیت نامناسب تری ندیده بود ولی واقعا دیوونه شده،هنوز مامان اینا نرسیده بودند که امیرحسین اومد پشت در و با عصبانیت یه مشت به در کوبید و گفت میخواهی راه مادر تو بری؟هااااا؟؟ ... مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی..مادرت خانواده اش بی غیرت بودند که ولش کردند..حقشه ،خدا خوب مهدی رو توی دامنش انداخت تاهمه ی مردها بهش نظر داشته باشند.حقتونه ،با شنیدن اسم مهدی بقدری عصبی شدم که غریدم ،خفه شووووو، گفت: تو خفه شو فقط دستم بهت برسه مطمئن باش خفه ات میکنم..بزار تکلیفمو با خانواده ات روشن کنم زنده ات نمیزاررررررم،از اینکه مامان اینا توی راه بودند از یه نظر آرامش گرفتم و به خودم مسلط شدم و با جیغ و هوار گفتم : خفه شو خیانتکار.،تو اون خانم رو آوردی و گفتید میخواهی زن بگیری.،تووووو داخل فضای مجازی با دوستم زهرا دل دادی و قلوه گرفتی و سانسور) کردی.... امیرحسین وقتی این حرفها رو شنید تقریبا ده الی یک ربعی ساکت شد و حرفی نزد..انگار که توی شوک بود و باورش نمیشد این همه سال من خیانتهای مکررشو میدونستم و به روش نمیاوردم..وقتی سکوتشو دیدم گفتم از همه ی این کارهات خبر داشتم و دلم میخواست خودتو اصلاح کنی اما نکردی،من با هیچ کی نبودم،اگر هم این پسر اینجا بود میخواستم تلافی...امیرحسین با شنیدن حرفهام بلند گفت:باید سنگسار بشی،فقط دیگه حرفی بینمو رد و بدل نشد و توی سکوت گذشت..نیم ساعت بعدش مامان و مادر شوهرم همزمان رسیدند و صحبتهای امیر حسین رو شنیدند و بعدش مامان با عصبانیت اومد پشت در اتاق و گفت: مهین،حرفهای شوهرت راسته؟گفتم نه..دروغه،امیرحسین به در کوبید و گفت : بیا بیرون و توی چشمهام نگاه کن و بگو که دروغه،سکوت کردم.مامان گفت بیا بیرون ببینم.سکوت کردم.،مادر شوهرم تقی به در زد و گفت: مهین جان،عزیزم..هر کی ندونه من خوب میدونم که برای این زندگی تو بیشتر از پسرم زحمت کشیدی. مادرشوهرم گفت:عزیزم بیا بیرون و از خودت دفاع کن.،من میدونم اگه تو نبودی امیرحسین حالا حالاها خونه و ماشین نداشت..من میدونم که به زندگیت پایبندی..بیا بیرون،امیرحسین اصلا حال خوبی نداشت..مادر شوهرم تا منو دید دستمو گرفت و گفت بیا دخترم ،بیا بشینیم و حرف بزنیم.مامان کف هر دو تا دستشو بطرفم گرفت و گفت: خاک برسرت.،خاکککک.،ابرو برای ما نزاشتی..با گریه گفتم مامان تو در جریان نیستی که امیرحسین داشت زن میگرفت..مامانش شاهده.،مامان متعجب به مادر شوهرم نگاه کرد و منتظر توضیح شد..مادر شوهرم گفت: والا بنظر من مقصر مهینه،آخه پسرم زن گرفته که کنارش باشه نه اینکه هر شب بهانه بیاره و روی کاناپه باشه..این بار مامان نگاهشو به من دوخت و با عصبانیت گفت:حقیقت داره؟امیرحسین فرصت نداد من جواب بدم و زود گفت: اررره ،چند ساله که من این مشکل رو دارم..به خودش هم گفته بودم که اگه با من کنار نیاد زن میگیرم،دهنمو باز کردم تا مهدی رو بگم که باز پشیمون شدم نمیخواستم مادر شوهرم در جریان حالتهای مهدی قرار بگیره.. خیلی صحبتها شد و بالاخره اعتراف کردم تا تلافی کار امیرحسین رو در بیارم.،مادر شوهرم گفت امیرحسین یه غلط و اشتباهی کرد تو باید تمومش میکردی،تو یه مادری،بخاطر بچه هات نباید زندگیتو به چالش میکشیدی.بعدش اشاره به امیرحسین کرد و ادامه داد نمیخواهم طرفدار کارهای پسرم باشم اما انصاف نیست که پسرمو به این حال و روز در بیاری،گفتم مگه مادر من چه کار خلافی کرده..که بهش تهمت میزنه و میگه تو هم مثل اون هستی؟مگه ازدواج کردن جرمه؟؟؟ بچه دار شدن خلاف شرعه؟چرا فکر میکنه مامانم مرتکب گناه شده؟درسته مادرم چهار تا بچه از چهار مرد مختلف داره اما ازدواجش رسمی و قانونی ثبت شده،مامان با شنیدن حرفهای من به تف طرف امیرحسین انداخت و گفت: بیا بریم.مردی که به خانواده ی زنش تهمت بزنه بدرد نمیخوره،امیر حسین به سمت مامان هجوم آورد و با پرخاش :گفت میخواهی از دخترت دفاع کنی..مامان دستشو مشت کرد و به سینه ی امیرحسین کوبید و عصبی توام با بغض گفت به من میگی دخترت فلان کاره است؟خجالت نمیکشی تو روی مادرش این حرف رو میزنی؟اگه دختر من فلان کاره شده مقصر تویی..تو هم بی غیرتی که طلاقش ندی..... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_26 #بیراهه قسمت بیست و ششم امیرحسین به سیم آخر زده بود و داشت ابروی
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و هفتم مامان حرفش که تموم شد رو به من کرد و گفت میگم بپوش بریم.رفتم توی اتاق تا حاضر بشم که امیر حسین اجاره نداد و دستمو محکم گرفت و گفت: حق نداری از این خونه جایی بری.،فردا با هم میریم..مادر شوهرم اروم به مامان گفت: اینها هنوز همدیگر رو دوست دارند.فعلا بیخیال بشید تا ببینیم چی میشه،حیف این زندگیه که از هم پاشیده بشه.توی این دوره و زمونه زندگی ساختن خیلی سخته،درسته پسرش سر و سامون گرفته اما یه دختر دم بخت داره..مامان گفت: مهین،من میرم.خوب فکر کن و تصمیم بگیر..هر وقت خواستی بیای در خونه ی من به روت بازه..مامان رفت و من بین دو راهی موندم..مادر شوهرم خیلی مارو نصیحت کرد و ازمون خواست بچسبیم به زندگیم.بخاطر خودمون،...وقتی حرف میزد هر دو ساکت بودیم.مادر شوهرم گفت: این سکوت یعنی دلتون گیره و نمیتونید از هم دل بکنید پس به خودتون فرصت بدید و دوباره زندگی رو از نظر عاطفی بسازید. یک ساعتی گذشت و مادر شوهرم رفت و ما تنها شدیم... امیرحسین اومد سمتم و نازمو کشید و گفت: من دوستت دارم نمیخواهم از دستت بدم..خطای بزرگی مرتکب شدی ولی میبخشمت،تو هم منو ببخش.،اگه من کاری کردم فقط بخاطر این بود که نیاز داشتم و تو کنارم نبودی..بیا قول بدیم که تا آخر عمر کنار هم باشیم.حرفی نزدم چون دلم باهاش صاف نمیشد ولی بخاطر خونه و زندگی و سارا موندم.خونه ایی که با خون دل خریده بودیم.بخاطر سارا تا سرو سامون بگیره و بعدش یه فکری به حال خودم کنم..بعدش با کمک هم خونه و زندگی رو مرتب کردیم و شام پختم و منتظر سارا شدیم..امیر حسین ساعت رو نگاه کرد و گفت: خیلی دیر کرده،مگه ساعت کارش کی تموم میشه..بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم : متغیره،الان باهاش تماس میگیرم.زنگ زدم همراه سارا که زود جواب دادو گفت: مامان،من جایی هستم ، بعدا زنگ میزنم.فرصت نداد حرف بزنم و قطع کرد امیرحسین که منتظر بود گفت: چی شد؟کجاست؟به دروغ گفتم: اضافه کاری مونده،انگار دیر وقت میاد.امیرحسین :گفت من اجازه نمیدادم بره سرکار تو باعث شدی دخترم تا این وقت شب بیرون باشه... اون حالت تنفر دوباره اومد سراغم و گفتم الان همه کار میکنند و توی اجتماع هستند.دوباره بحث ما شروع شد این بار بخاطر سارا،دستهای امیرحسین دوباره شروع به لرزش کرد و رنگ و روش ازحالت طبیعی خارج شد.از ترسم سکوت کردم تا مبادا اتفاقی براش بیفته و مقصر منو بدونند..دو ساعتی گذشت و سارا اومد.با اومدنش آرامش به خونه برگشت..موقع خواب امیرحسین گفت بیا بریم..با تشر گفتم بدنم درد میکنه،گفتم نمیخواهم،من روی یه تخت نمیتونم بخوابم،قلبم میگیره.دوست دارم جام آزاد باشه.،امیرحسین گفت باز شروع کردی؟عصبی گفتم تمومش نکرده بودم که شروع کنم.امیرحسین رفت و تنهایی خوابید و منم روی کاناپه دراز کشیدم.خوابم نمیبرد و دلم میخواست ببینم دانیال در چه حاليه،آخه صبح خیلی ترسیده بود.وقتی خواب امیر حسین سنگین شد رفتم سراغ گوشیم..اما دیدم شکسته،انگار موقع دعوا از روی عمد شکونده بود.با خودم گفتم میگم چه راحت گرفته خوابیده!!نگو خیالش از گوشی راحته..... صبح به امید اینکه امیرحسین میره سرکار و منم میتونم یه گوشی تهیه کنم،بیدار شدم، اما در کمال تعجب متوجه شدم چند روزی مرخصی رد کرده ونمیخواهد بره،حالم بدجوری گرفت و بدخلقیهام شروع شد.مثل یه دختر نوجوون خودمو به در و دیوار میزدم تا بلکه بتونم برم بیرون ولی امیرحسین برای هر بهونه ام به راهکار میآورد و میخواست همراهم باشه،یهو یه جرقه ایی توی ذهنم زد.میدونستم خونه ی مادرش راحت نیست..آخه اون اواخر منو سارا رو میبرد اونجا و خودش برمیگشت..دیگه برام مهم نبود توی خونه تنها باشه برای همین گفتم میخواهم برم خونه ی مادرت.گفت: دیروز اینجا بود..نمیخواهد بری..گفتم میخواهیم برای فریزر سبزی و لوبیا بگیریم..نفس عمیقی کشید و گفت: پس سارا چی میشه؟گفتم زنگ میزنم خودش میاد اونجا،حرفی نزد و با ذوق حاضر شدم و منو رسوند و خودش برگشت خونه،وای که انگار از قفس آزاد شده بودم.وقتی امیرحسین رفت به مادر شوهرم گفت میشه برید بازار روز و این لیست رو بخری؟منو امیرحسین اجازه نمیده،مادر شوهرم قبول کرد... ... 🍎 🍎✨
سخنان ناب دکتر انوشه👌
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 #سرگذشت_مهین_27 #بیراهه قسمت بیست و هفتم مامان حرفش که تموم شد رو به من کرد و گف
🍎✨🍎✨🍎✨🍎 🍎✨🍎✨ 🍎✨ 🍎 قسمت بیست و هشتم مادر شوهرم قبول کرد،بهش کارت دادم و اونم چرخ دستی رو برداشت و رفت..فرصت خوبی بود چون قبلش گوشیشو برداشته بودم تا با خودش نبره..نمیخواستم تماس تلفنی بگیرم چون امکان پیگیری وجود داشت ، سریع توی گوشی مادر شوهرم تلگرام نصب کردم ،شماره ی دانیال رو حفظ بودم.،توی گوشی سیو کردم و اکانتش بالا اومد.،براش وویس فرستادم و گفتم : من مهینم..حالت چطوره؟با تعجب گفت شمار تو عوض کردی؟بهش توضیح دادم که با گوشی مادر شوهرم رفتم اکانتش و هر وقت خودم پیام دادم جواب بده و به هیچ عنوان اون پیام نده.تا مادر شوهرم همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم منو از اون زندان نجاتم بده..دانیال گفت: من خانواده ام اجازه نمیده مجردی زندگی کنم و گرنه یه خونه اجاره میکردم و با هم زندگی میکردیم.دانیال با لحنی که انگار من منت اونو میکشم گفت هر جور که راحتی بای،خیلی تحقیر شدم و با حرص تمام پیامها رو پاک و اکانتشو مسدود کردم تا یه وقت پیام نده وتلگرام رو هم از صفحه ی گوشی پاک کردم و با خیال راحت نشستم تا سبزیها برسه... ‌ تمام طول روز که در حال پاک کردن و شستن و سرخ کردن بودم همش کارها و حرفهای دانیال توی ذهنم میچرخید و نمیتونستم فراموشش کنم.زندگی برام بی معنی شده بود آخه دیگه حق نداشتم جایی تنها برم..بخاطر دعوا و سر و صدایی که اون روز توی خونه افتاد توی محله ابرومون رفته بود.انگار اون دعوا بهانه ایی شد تا همسایه ها عقده هاشون باز بشه و هرازگاهی به بهانه های مختلف کارهای سابق منو به روی همسرم بیارند.امیرحسین هر روز با یه حرف و مدرک جدید میومد خونه و به جون من میفتاد.یه روز میگفت فلانی تورو با یه پسره دیده بود.،روز دیگه میگفت فلان روز با مانتوی کوتاه و آرایش کرده کجا رفته بودی..هفته ی دیگه میگفت اون ساعت مردونه که از فلان مغازه خریدی کو؟به کی دادی.؟ سرم داشت منفجر میشد..بدبختی من اونجایی بود که کلی کتک میزد و دعوا میکرد.خدا به مادر شوهرم سلامتی بده، وقتی حال و روز زندگی مارو فلاکت بار دید با امیرحسین صحبت کرد و گفت من میگم خونه رو بفروش و برو یه محله ی دیگه.،محله ایی که شمارو نشناسند..بعدش یه مشاوره هم خونه فروخته و توی یه محله ی دیگه خریداری شد..... درسته که حرف و حدیثها از کوچه و خیابون جمع شد اما از ذهن و روح امیرحسین نرفت بیرون... به زمین و زمان شک داشت وحق نداشتم پنجره رو باز کنم.الان سه سال از اون روزها گذشته،دخترم سارا که از ۱۶ سالگی درس و مدرسه رو بیخیال و مشغول کار شد فقط تونست یه ۲۰۶ بخره و با دوستاش دنبال خوشگذرونیه و این اواخر فکر میکنم سیگار و مواد مخدر گل هم میکشه،حریفش نیستم و به پدرش هم نمیتونم بگم..پسرم سامان توی سن کم ازدواج کرد و خداروشکر خودشو از این خانواده بیرون کشید و الان هم به کمک همسرش زندگی خوبی دارند و بزودی هم پسر دومش بدنیا میاد.مامان همچنان نظافت اون مجتمع ورزشی رو انجام میده و حقوق میگیره و با مهدی زندگی خوبی دارند..خداروشکر مهدی تمام وقتشو صرف کار و ورزش میکنه و از محیط بیرون و اقایون دوره،از کارش خیلی راضی هست ..البته گهگاهی بعضی از دخترهایی که باشگاه رفت و آمد میکنند بهش پیشنهاد دوستی و حتی ازدواج میدند ولی مهدی بخاطر وضعیت روحی و احساسی خاصی که داره خیلی سر و سنگین جواب رد میده،خودشو درگیر این مسائل نمیکنه و همیشه میگه از زندگیش راضیه و دوست داره تا آخر عمر به همین شکل ادامه بده..... ... 🍎 🍎✨ 🍎✨🍎 🍎✨🍎✨🍎✨