#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت67
.
اینها رو گفت و اخر سر هم گفت ببین سارا حالا که حرفش پیش اومد جون من از طرف خودت بهش بگو این چه طرز برخوردی با پروانه است؟! ناسلامتی ما فامیلیم! از طرز برخوردش باهام بدم میاد! راستش وقتی میبینم اینطور بد برخورد میکنه از خودمم بدم میاد میگم مگه من چه خطایی کردم که احمد محلم نمیده؟! یه حرف مفتی دوتا خواهر زدن و باعث شدن دید احمد نسبت به من بد بشه! پروانه میگفت و من توی دلم قند آب میشد به خاطر داشتن احمد! پسری که به قول پروانه خیلی ها آرزوی داشتنش رو داشتن و دست سرنوشت اونو نصیب من کرد.ولی حیف که همون سرنوشت برای من در برهه ای از زمان بد نوشت.از روز بعد طبق قرار، توی طول روز گوشی رو کلا از برق میکشیدم و سر ساعتی با پروانه و احمد تنظیم کرده بودیم با هم حرف میزدیم. تا اینکه احمد اومد و من بهش ماجرای پروانه رو گفتم و سر به زیر نیشخندی زد و گفت راست میگه پروانه! و قول داد دیگه نسبت بهش سرد برخورد نکنه منم خرامان از این پیروزی زمینه رو داشتم کم کم فراهم میکردم که رابطه شوهرم رو با شوهر پروانه آغاز کنم و دیگه بشه نور علی نور اما پروانه مخالف بود و میگفت فعلا نه! خانواده منم بالاخره به خانواده سجاد جواب رد دادن و شیوا با یکی از فامیل مادرم نامزد کرد و ظاهرا پای سجاد از زندگی من کوتاه شد؛ ولی مطهره چند باری مادر رو دیده بود و گفته بود چرا سارا جواب تلفن منو نمیده و اینکه سپرده بود بهش زنگ بزنم که منم الکی میگفتم باشه ولی محل نمیدادم و مطهره هم بعد از مدتی خودش متوجه شد که من دوست ندارم باهام در ارتباط باشه و دیگه پیگیری نکرد.اما از اون سمت، رابطه من و پروانه روز به روز بهتر میشد و دیگه اصلا توران و سوگل و خواهر شوهر ها رو نمیدیدم که بخوام از رفتارشون برنجم! دقیقا برام مثل یه غریبه شده بودن و بعضا اگه اذیتی داشتن هم برای پروانه گلایه میکردم و اونم آنچنان رندانه به خواهر شوهر هام میرسوند کارتون اشتباه بوده که دیگه کم تر از اون رفتارها میدیدم و این اوج خوشبختی من بود! چقدر من حس خوبی به اون خوشبختی داشتم. تا اینکه شغل احمد با واسطه گری یکی از فامیل هاشون عوض شد و رفت جایی بهتر و به واسطه پشتکارش روز به روز پیشرفت بیشتری کرد تا جایی که بعد از مدت کوتاهی شد مسئول بخش خودشون و البته با سواد دیپلم که همونم برای من خیلی عالی بود و امید وار بودم بتونم با احمد بریم تهران و اونجا زندگی کنیم.
.