سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت73 . دیگه سرم به زندگیم بود و گهگاه یاد حرف هایی شوهر پروانه بهم ز
🤝♥️ . چند روز حسابی حواسم بهش بود که گاه پیامکی براش می اومد و نیشش باز می‌شد و گاه اخمی کوچیک میکرد و هر بار میگفتم چه خبره؟ میگفت اصغر جوک برام فرستاده میگفتم خوب برای منم بخون بخندم میگفت زشته، جوک های مردونه است و از این حرفا تا اینکه دیگه حسابی شک کردم چون یکی دوبار دیدم نصف شب پیامک براش می آمد پا میشد و چک میکرد و من بهش تذکر که میدادم ولش کن فردا جواب بده میگفت کار اداری هست درباره بچه های شیفت شب باید حتما جواب بدم. دیدم اینطوری نمیشه گفتم باید گوشی رو ببینم و همش در کمین بودم که ببینم گوشی رو کی از خودش جدا میکنه که یه روز گفت خیلی دیرم شده و با عجله رفت و گوشی رو فراموش کرد! اون لحظه با شتاب سمت گوشی پرواز کردم و بازش کردم و دیدم کلی پیام داره و بیشترین پیام هاش برای شخصی به اسم قادر بود و ظاهرا هم پیام خاصی نداده بود اما پیام هاش از این مدل بود که مثلا نوشته بود چه ساعتی؟! عزیزم کی زنگ بزنم؟! سرماخورده بودی بهتر شدی؟! و از این دست پیام ها واقعا برام شک برانگیز بود به همین خاطر سعی کردم بیشتر برم تو نخش و به همین خاطر سعی کردم با رفتارم به احمد بقبولانم بهش اعتماد دارم که اونم هرجایی که میره حتی توی دستشویی گوشی اش رو نبره به همین خاطر سریع زنگ در زده شد و مطمن بودم خود احمده که اومده دنبال گوشیش منم چنتا نفس عمیق کشیدم و گوشی رو بستم و اروم بردمش پایین و با لبخند گذاشتم کف دستش و گفتم بیا عزیزکم قربونت برم که اینقدر سرت شلوغه و برای من و بچه ات زحمت میکشی! احمد با شنیدن این حرف ذوق زده چشمکی زد و گفت فدات بشه احمد و رفت! نفس عمیقی کشیدم و توی درونم دوباره غوغا شد! یعنی کی میتونست باشه؟! ممکن بود پروانه باشه؟! * از زبان احمد: دیگه دنیا به کامم شده بود که حالا شغل خوبو زن کدبانو و خوب و بچه سالمی داشتم و روی ابرا بودم و فقط گهگاه که دور از چشم سارا باهاش پیامک بازی می‌کردم یا زنگ میزد پر از عذاب وجدان میشدم اما خوب خودمم بدم نمی اومد از این زنگ تفریح! آره زنگ تفریح! پروانه فقط یه اسباب بازی بود که خودش میخواست خودش رو بی هیچ در اختیار من بزاره! از وقتی مجرد بودم گهگاه میدیدم چراغ سبز نشون میده اما خوب واقعا دوستش نداشتم هم اینکه از من یکسال بزرگتر بود و هم اینکه چهره اش اصلا به دلم نمی نشست و از همه مهم تر مادر جونم مخالف بود و میگفت خانواده پروانه آدم های درستی نیستن و خواهرم حیفی شد دادنش به اون مردک!