#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۱۰۰
.
برگشتم خونه و این بار بدون توجه به حضور امید ضجه زدم و احساس کردم جونی در بدنم نیست و همش فکر میکردم چرا من کارم به اینجا کشید؟ منی که همیشه قصد داشتم آبرومندانه زندگی کنم و حتی اگه بدترین اتفاق توی زندگیم بیافته هم کسی متوجه نشه و خودم و احمد حلش کنیم اما حالا همه خبر دار شده بودن و این آبروریزی بزرگی بود. از اون بدتر حال آتوسا خراب بود و نیاز داشتم یکی کمکم ببرش دکتر بنابراین برخلاف میل باطنی ام با گوشی خودم به احمد زنگ زدم(اینو یادم رفت بگم احمد توی همون جریانات منت کشی و این حرفا برام یه گوشی هم کادو خریده بود) که با اولین بوق جواب داد و انگار منتظر بود؛ بدون مقدمه گفتم بیا خونه حال آتوسا وخیمه بیا ببریمش دکتر و بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه گلایه وار گفتم با من دشمنی داری و میخوای از پا درم بیاری با بچه خودت که نمیخوای و قطعش کردم؛ حدود نیم ساعت بعد احمد با لب و لوچه آویزون ولی شرمسار و پشیمون وارد شد و با تن صدایی آروم گفت آتوسا چش شده؟ با خشم گفتم اگه زمانی بین اون زمان هایی برای پروانه خانم اختصاص میدی آزاد کردی بیا بگم بچت چشه! از کنایه ام دلخور شد ولی چیزی نگفت و فقط سریع گفت بپوش بریم! توی راه و توی ماشین آتوسا بی قراری میکرد و دیدم امید خودش رو چسبونده به احمد و انگار واقعا از حوادث امروز ترسیده بود که احمد دست نوازشی روی سرش کشید و امید نیشش باز شد و گفت بابا من بگم آبجی چشه؟! آتوسا پی پی اش سرخه! احمد نگاهی به من کرد و گفت اره سارا؟! سری به تایید تکون دادم و اروم لب زدم اسهال خو.نی گرفته بچه مظلومم احمد شرمنده رو برگردوند سمت پنجره و دیگه تا بیمارستان چیزی نگفت و اونجا هم دکتر بعد از معاینه گفت این بچه وضعش وخیمه باید حداقل یک هفته بستری بشه! برگشتم و نگاهی به صورت احمد کردم و تماما حس کردم شرمنده است که چرا اینقدر از وضع بچه اش بی خبر بوده و بدون معطلی رفت برای کارهای بستری و دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد تا زمانی که طفل معصومم رو بستری کردن و احمد پشیمون و شرمسار مثل پروانه دورش میگشت و همش به دکتر و پرستارا میگفت تو رو خدا بگید چی براش بخرم که زودتر خوب بشه؟ و اونها هم هرچی میگفتن احمد سریعا تهیه میکرد! درد آتوسا یه طرف وابستگی امید هم یه طرف که نمیتونست بدون من بخوابه و باید میرفت خونه باعث شده بود احمد بیش از پیش عذاب وجدان بگیره! خلاصه اون شب با زحمت احمد، امید رو برد خونه ...
.