#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت102
.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که زنگ در رو زدن! شوهر حدیث شب کار بود اون شب خونه نمی اومد پس حتما احمد بوده؛ امید درو سریع باز کرد و مهربون گفت بابا سلام! احمد هم در حالی کیسه های پر از میوه دستش بود با لبخند سلام داد و وارد شد و حدیث هم ازش استقبال کرد و خودش رو مشغول کارهای آشپزخونه کرد که ما راحت باشیم و احمد مستقیم اومد سمتم و کنارم روی مبل دو نفره نشست و با لبخند و مهربون گفت سلام خانومم! خوبی؟ جوابش رو ندادم که نگاهی به آشپزخونه و در اتاق بچه ها انداخت و دید هیشکی حواسش نیست و اروم تر لب زد به خدا نوکر خودت و همه اون خان داداش هات هستم خیلی زود به همه شون و پدر و مادرت زنگ میزنم بیان و از دلشون درمیارم.
عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم تو درست بشو اونها خودشون خود به خود درست میشن!
دلخور لبخند زد و گفت باز شروع شد عشقم؟! بابا چرا باور نمیکنی دنیای من تویی؟ اون پروانه یه بدبخته...
با حرص پریدم تو حرفش و گفتم میخوام مظلوم عالم باشه میخوام بیچاره باشه میخوام من ظالم باشم اما نمیخوام تو حتی جواب سلامش رو بدی فهمیدی؟! کمی مکث کرد و گفت باشه! من قبلا هم گفتم حالام میگم من کاری باهاش ندارم و اون اصلا رابطه عاطفی ای با من نداره! و من از ده روز پیش که آتوسا مریض شد باهاش تموم کردم و دیگه پیام نمیده! نفسی حرصی بیرون دادم و گفتم امید همه چی رو بهم گفته و گفته که باهاش حرف میزدی و پیامک میدادی! گفت اره خوب داشتم حرف های آخر رو میزدم که رها کنه؛ مطمن باش دیگه نه زنگمیزنه نه پیام میده! نگاه معنا داری بهش کردم که متوجه شد باور نکردم اما باز دل رئوفم رو به سختی راضی کردم و دیگه چیزی نگفتم.
خلاصه شام رو خوردیم و احمد کلی با همه خوش و بش میکرد و مخصوصا آتوسا که از بغلش در نمی اومد و بعدش هم رفت دستشویی که دیدم پیامک برای گوشیش اومد! باز مثل این چند وقته باصدای پیامکش هول به دلم افتاد نمیخواستم ببینمش، میترسیدم همون ذره امیدی توی دلم به وجود اومده بود هم از بین بره ولی طاقت نیاوردم و گفتم مرگ یکبار و شیون یکبار!
با دست های لرزون گوشی رو باز کردم و دیدم پروانه نوشته عشق من دلتنگت هستم کی بهم میرسیم؟ کی میشه بدون ترس بهت پیام بدم؟ کی میشه با هم بریم زیر یه سقف؟!