آقاهه چند لحظه ساکت شد. دستش را به سمت کمرش برد و کاردش را بیرون آورد. میخواست یک چیزی بگوید که ناگهان متوجّه شد دستگاه کوچکی که در گوشش بود، چیزی بهش گفت که سبب شد آن مرد ایرانی بگوید: «نشنیدم! چی گفتی؟»
دیدم یکمرتبه اعصاب آقاهه به هم ریخت، امّا خودش را کنترل کرد و با لحن آرامی به آن طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که همهچیز به هم ریخت.
ماهدخت اسلحهاش را در یک چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و جلوی آن مرد ایرانی گرفت.
دقیقاً؛ یعنی دقیقاً لحظهای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا روبهروی آن مرد ایرانی گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد. من تا چشمم را میخواستم تکان بدهم و به آن ایرانی نگاه کنم؛ یعنی ظرف همان سه ثانیه، آن ایرانی خودش را روی زمین پرت کرد.
ماهدخت با آن شتابی که آن کار را کرد، فقط فرصت شلّیک داشت. همین کار را کرد، امّا غافل از اینکه اصلاً هدفی جلوی چشمش نبود و آن مرد ایرانی محو شده بود و تیر، زوزهکشان به پنجره خورد و همۀ شیشههایش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد.
من حتّی فیلمهای اینجوری را هم خیلی نمیدیدم و چندان به دلم نمینشست، امّا از سرعت عمل آن ایرانی به وجد آمده بودم! بهخاطر صدای بدی که شلّیک ماهدخت داد و شیشههایی که شکست، دستم را روی گوشهایم گرفته بودم و چشمم را هم میخواستم ببندم که دیگر نبستم.
اصلاً تصوّرش هم کلّی انرژی را از آدم میگیرد، چه برسد به اینکه ناگهان بشنوی که ماهدخت یک جیغ کوچک هم بزند، سرت را برگردانی و ببینی که آن ایرانی، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاب کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پایش گیر کرده است!
من فقط دیدم خون همهجا پاشید، حتّی یککم هم جلوی من ریخت که باعث شد چشمم سیاهی برود و احساس کنم میخواهم غش کنم.
ماهدخت به زمین خورد، امّا تفنگش از دستش نیفتاد.
بهمحض اینکه به زمین خورد و خونیومونی افتاده بود و غلت میزد، یک نگاه کرد به جایی که آن ایرانی افتاده بود، امّا اثری از او ندید. آن ایرانی کاردش را پرتاب کرده بود و نمیدانم دیگر چطوری و کی باز هم محو شد.
ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد، به جاهایی که فکر میکرد الان آن ایرانی پیدایش میشود تیرهای کور شلّیک میکرد، تیرش تمام شد و دیگر تفنگش شلّیک نکرد.
من دیگر داشت چشمانم بسته میشد، به پلکم التماس میکردم که باز بمان و تماشا کن، باز بمان لعنتی!
شما تصوّر کنید یک شکارچی دارد به شکارش نزدیک میشود که هنوز زنده است؛ خب دیگر اسمش را شکارچی نمیشد گذاشت! باید به او گفت: «اجل... عزرائیل... مرگ مجسّم!»
قدمقدم بهطرف ماهدخت آمد. وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبلاز مرگ میکردم. ماهدخت فقط خودش را روی زمین میکشید و جملاتی را به زبان نحس عبری میگفت!
آن آقاهه که دنبالش قدمقدم میرفت که کارش را تمام کند، با همان لحن آرام و مطمئنّش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگهای نمیتونه نجاتت بده! وایسا... وایسا دختر! تا کی میخوای منو بکشونی اینور و اونور؟ بذار راحتت کنم!»
ماهدخت که پای نیمه قطع شدهاش را با یک عالمه خون با خودش روی زمین میکشید و میخواست مثلاً از اجلش فرار کند، دیگر به نفس نفس افتاده بود و ضجّه میزد.
دلم یک جورهایی برایش سوخت، خیلی بیچاره و بیپناه به نظر میرسید! تا اینکه به دیوار رسید.
آن آقاهه دستش روی گوشش بود و به آن طرف خط میگفت: «تمومه دیگه، بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمیکشه. شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین.»
بالای سرش رسید.
پای راستش را روی تکّه دوّم پای ماهدخت گذاشت که داشت قطع میشد! ماهدخت چنان داد و نالهای زد که داشتم میمردم.
آن آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد.
نگاهی بهطرف من کرد و گفت: «لطفاً اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر میشهها!»
من حتّی جان نداشتم یک طرف دیگر را نگاه کنم. سرم همینطور بهطرف آن آقاهه و ماهدخت افتاده و با چشمان باز خشکم زده بود.
کاردش را به شلوار ماهدخت کشید تا کمی تمیز بشود! چقدر هم در آن شرایط، فکر تمیزی و این حرفها بود.
بالای سر ماهدخت رفت. همان لحظه یک کاغذ از جیبش بیرون آورد و به دیوار چسباند. یک چیزی شبیه لیست بود. بعد هم دو تا کیسه زباله بیرون آورد، باز کرد و به سمت راستش گذاشت. نمیدانستم میخواهد چهکار کند، فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم! بذار ببینم از کجا باید شروع کنم؟ آهان، اینجا خوبه!»
نمیدیدم، امّا فکر کنم گودی زیر گردنش بود.
با آن کارد گندهاش...
رمان
#نه
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed