🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۴۲ فرهاد کلافه نگاهی به کپی‌های روبرویش انداخت ؛ با تقه در اذن ورود داد . _ سلام آقا... فرهاد سری به معنی جواب تکان داد و منتظر به گل بانو خیره ماند ، گل بانو سرش را پایین انداخت: _ آقا شما به گردن ما خیلی حق دارین... نمی‌تونیم جبران زحماتتونو بکنیم... راستش من نیاز به کمک دارم... یعنی دیگه تنهایی نمیتونم چطور بگم . فرهاد نیم نگاهی به گل های چادر گل بانو کرد : _ اصل مطلب چیه گل بانو ؟ گل بانو شاخ و برگ روسری اش را نظم داد: _ راستش می‌خوام اجازه بگیرم که دخترم... دخترم بیاد پیش من و اسماعیل . فرهاد لبخند محوی بر لب نشاند : _ درسش تموم شده؟ گل بانو خجل تایید کرد : _ بله آقا به لطف شما ! فرهاد عینک مطالعه اش را روی میز گذاشت : _ خب اشکالش چیه؟ بگو بیاد . " گل بانو ذوقی از عطش مادرانه کرد و بعد از موجی دعای خیر بیرون رفت، کاش دعایت در حقم مستجاب شود گل بانو! من محکومم به سکوت ، سکوت چیز وحشتناک است حداقل برای من! " ..... امشب هیچ کس خانه نبود؛ بچه ها زود بزرگ شدند ! برای خرید عقد آزاده رفته بودند و حتی گل بانو و مَش اسماعیل را هم برده بودند . با عذرخواهی فرهاد و دلخوری اسما فرهاد در خانه ماند . باید تنها شام میخورد ، سر سفره شام نشست ‌. قبل از اتمام شام ، دخترک آیس با نام مستعار شیشه را استنشاق کرد ، با سرعت وارد پذیرایی شد . تیغ را از زیر ظرف بزرگ غذا به پشتش انتقال داد و بعد از گذاشتن ظرف در آشپزخانه بیرون آمد . در تیر رس چشم های دوربین نگاه کرد . فرهاد شامش را خورده بود و میخواست به اتاقش برود . _ آقا... اسما خانم خونه ان؟ _ نه... رفته بیرون . چه فرصتی بهتر از این زمان بود؟ تا فرهاد خواست از نشیب پله ها به فرازش برسد؛ قمه را... . . _نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯