🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت دوم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند . 🇮🇷 اَیّاز ، رئیس باند قاچاقچیان در ترکیه است 🇮🇷 او انسان و مواد و گربه و جنین و طلا و... 🇮🇷 قاچاق می کند . 🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت : 🔥 یعنی چی فرار کردند ؟! 🔥 پس شما اینجا چکاره اید ؟! ☠ اوبات گفت : ☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن ☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ، ☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده 🔥 اَیّاز با عصبانیت گفت : 🔥 اِی احمقای بی خاصیت . 🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید 🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید 🔥 باید از اینجا بریم . 🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه 🔥 و هر چه سریعتر ، 🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید . 🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلا ، مواد و گربه ها را ، 🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد . 🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود . 🇮🇷 پلیس مثل همیشه آمد ، اما چیزی پیدا نکرد . 🇮🇷 پلیس های ترکیه ، 🇮🇷 سالهاست که به دنبال اَیّاز و اوبات بودند 🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ، 🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند ‌. 🇮🇷 دو روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند . 🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند . 🇮🇷 نگهبانان را ، یکی پس از دیگری کشتند . 🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند . 🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند . 🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند 🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد 🇮🇷 در حالی که می گفت : 🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟! 🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت 🇮🇷 و با ترس گفت : ☠ قربان به ما حمله شده ☠ همه نگهبانا رو کشتند ☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم 🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت : 🔥 کار کدوم احمقیه ؟! 🔥 پلیسا ، رقیبا ... 🇮🇷 اوبات گفت : ☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست ☠ سریع بیاین از اینجا بریم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla