☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۳ 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، 🌸 به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها نیز ، 🌸 به آغوش مادرشان بازگشتند . 🌸 مادر بچه گربه ها ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، 🌸 به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند . 👑 همه انسانها ، 👑 دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید 🌸 و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم رو بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، 👑 از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته هایی که ، 👑 روی شونه شما هستند ، 👑 معلومه که موقتاً گربه شدی . 👑 پس همه تلاشتو بکن 👑 تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 من از خدامه که دوباره انسان بشم 🐈 چون از این وضع خسته شدم 🐈 دلم برای مادرم خیلی تنگ شده . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla