☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۴ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم 🐈 که با چه رویی برگردم ؟! 🐈 دوست ندارم 🐈 کسی منو اینجوری ببینه 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه من ، 🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه 🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد 🐈 می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد 🌸 و با تعجب و لبخند گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ 🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و هیچ جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ... تو انسان نیستی ... 🐈 پس چی هستی ؟! 🐈 کی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla