☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۸
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی بلد نیستم
👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده
🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد
🌸 صدای گریه چند بچه ،
🌸 به گوشش رسید
🌸 به خانم گفت :
👑 با اجازتون من باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 کجا خانم کوچولو ؟!
🍁 هنوز باهات کار دارم .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ...
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 معلوم نیست
👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت .
🌸 یک ماشین را دید
🌸 که به سرعت در حال حرکت است
🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند
🌸 که سه دانش آموز را ،
🌸 به گروگان گرفته بودند
🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد
🌸 که فرشته های نگهبان ،
🌸 عتید و رقیب ،
🌸 روی دوش های او بودند
🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند .
🌸 فهمید که او ،
🌸 همان پسر گربه ای است
🌸 که سال گذشته ،
🌸 او را از قفس آزاد کرده است
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 چادرش را محکم گرفت
🌸 و با سرعت ،
🌸 به طرف ماشین دزدان دوید .
🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید
🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود .
🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید
🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ،
🌸 از چادر او بیرون آمد
🌸 سپس پروازکنان
🌸 به طرف ماشین دزدان رفت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚
@dastan_o_roman
🇮🇷
@amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز