☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۳
💎 یک سرباز می خواست ،
💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد
💎 تا با خودش ببرد
💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت :
👑 آقا لطفا به من دست نزنید
👑 شما نامحرمی
👑 خودم بلدم برم
💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ،
💎 به سروان رضایی گفت :
👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ،
👑 در خدمتم
💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت :
🚔 چشم کوچولو
💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد :
🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم
🚔 دستور چیه ؟!
💎 مرکز گفت :
🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره
🚨 تا نیروهای کمکی برسن
🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه
🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته
💎 شیعه فاطمه ،
💎 به فکر عمیقی فرو رفته بود
💎 و با خود می گفت :
👑 چرا دور تا دور خانه ، غبارآلوده ؟
👑 چی باعث شده
👑 این خانه پر از انرژی منفی بشه
👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟
👑 چرا نمی تونم نزدیک خونه بشم ؟!
💎 سروان رضایی ،
💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت :
🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟!
🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 اومدم دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، خندید و گفت :
🚔 آخه چطوری ؟!
🚔 تو که هنوز بچه ای
🚔 تو باید بری درس بخونی
🚔 بازی کنی
💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد
💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شد
💎 سپس با جدیت گفت :
🚔 صبر کن ببینم
🚔 تو از کجا می دونستی
🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟!
🚔 اصلا تو کی هستی ؟!
🚔 اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 اصلا پدر و مادرت کجان ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚
@dastan_o_roman
🇮🇷
@amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز