ابتدا شکوه می کند از بی وفایی یار: باز آی و باز بر سر چشمم گذار پا زین جا دگر برای خدا بر مدار پا گفتی که هان به دیده تو می نهم قدم بشتاب! چشم بین ز من و از تو یار، پا مهر تو بر خلافِ تو کز دیده می روی بیرون نمی نهد ز دل بی قرار پا تا دامن وصال کشیدی ز دست من بنهاد غم به سوی من از هر کنار پا من نیز مانده بر سرم از اضطراب دست من نیز رفته در گلم از اضطرار پا بر عشوه تو دل چه نهم چون نداشته است هرگز بنای کار تو چون روزگار پا تا کی نهی به راه جفا و ستم قدم؟ بیرون گذار یک ره از این رهگذار پا ورنه به شِکوِه بر در شاهی روم که هست بالای عرش و کرسیَش از اقتدار پا شاهی که افکنند دلیران ز کف سِپَر چون او نهد به معرکه با ذوالفقار پا شاهی که تا گشاده به راه جهاد دست در راه دین گذاشته شد صدهزار پا بینی جدا فتاده به میدان ز هر طرف در یک کنار سر ز تن و یک کنار پا از اژدهای تیغ تو کی خصم جان برَد همچون هزارپا بُوَدَش گر هزار پا؟ شاها به لای معصیتم رفته پا فرو دستم بگیر و زودم از این گِل برآر پا سائل شیرازی