🍂
🔻
ملازم اول، غوّاص (۸۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تبرّکاً من هم چند تا تیر انداختم. دریاچه نمک و آب شورِ کارخانه نمک را بر ما بسته بود. شاید تنها مسیر ممکن برای عبور نیروها یک راه باریکه کج بود. برگشتیم سوار موتورها شدیم و از سه راهی ( بعدها فهمیدم نام جبهه ای آن، سه راهی مرگ است.) کارخانه نمک، جاده فاو- ام القصر عبور کردیم. کار آسانی نبود، اما از سیل بندهای دریاچه کارخانه استحصال نمک در زیر انبوه آتش رد شدیم تا برویم آنجا را هم دید بزنیم. تراکم آتش وادارمان کرد موتورها را پشت یکی از سیل بندها که در موازات خط بود بخوابانیم. نفسی تازه کردیم و آرام آرام سرها را از روی خاک بلند و به اطراف نگاه کردیم. گمان می کردیم آن همه آتش بر روی ماست، اما معلوم شد که آنها با ما کاری ندارند و آتش دو طرفه است. گلوله های توپ پشت سر هم خط هوایی راه انداخته بود بالای سر ما. کمی که به جلو رفتیم، متوجه صحبت چند نفر شدیم. آنها از نیروهای گردان های لشکر ۲۷ بودند که پشت سیل بندها در کمین چاله ها نشسته بودند. (چاله هایی که بر اثر انفجارات ایجاد شده بود و نیروهای رزمی یا اطلاعاتی در این چاله ها قرار می گرفتند تا ماموریتشان را انجام دهند.)
طفلکی ها از دیشب که عملیات کرده بودند نه شام خورده بودند، نه صبحانه و نه ناهار و حالا عصر بود. هر دو نفر در یک کمین چاله نشسته و هیچ حرکتی نمی کردند. ما را که دیدند، تعجب کردند. پرسیدند: شما از کجا آمده اید؟ اینجا چه کار می کنید؟
گفتیم: ما نیروهای قرارگاهیم. شما اینجا چه کاری می کنید؟!
به مطهری گفتم: این بندگان خدا زیر این آتش، خُرد و خمیر شده اند بیا محیط را کمی با نشاط کنیم.
کریم گفت: وقت گیر آوردی توی این جهنم؟
اما من اصرار کردم و طرح دادم. قرار شد کریم با من بعنوان یک عراقی مصاحبه کند و من جواب بدهم. او دست چپش را میکروفن کرد و گرفت جلوی دهانش و گفت: شنوندگان عزیز! ما هم اکنون در منطقه عملیاتی والفجر۸، در شهر آزاد شده فاو توسط ایرانی ها هستیم و با یک بعثی دلاور در زیر آتش دشمن گفتگو می کنیم.
بچه های کمین با سر و روی خاکی و چشمانی فرو رفته از خستگی و گرسنگی سرها را از چاله ها بیرون آورده و زُل زده بودند به ما که چکار می کنیم.
- خودتان را معرفی کنید!
- هاپ هاپ، هاپ هاپ!
کریم فی البداهه ترجمه کرد: من جاسم باسم هستم. ایرانی ها دیشب اینجا عملیات کردند و پدر ما را درآوردند.
و بعد پرسید: یا جندی! الروحیه، الروحیه، چه جوریه؟!
به خودم حالا زبونی دادم و چند زوزه جان سوز کشیدم. جوری که خبرنگار دلش به حالم سوخت و ترجمه کرد که می گوید: آن قدر روحیه ما خراب است که مانده ایم توی گِل، بیچاره شدیم. خدا کند زودتر اسیر بشوم و از این مهلکه نجات پیدا کنم. و خبرنگار هم به نشانه هم دردی زوزه ای برای او کشید!
خلاصه مصاحبه با صداهای مختلف درازگوش، زوزه گرگ، میومیو گربه و پارس سگ ادامه یافت و روحیه قوی آن چند نفر نیروی شجاع در دل آن چاله کمین ها قوی تر شد و یکی شان به من رو کرد و گفت: برادر چه قدر تو با نمکی!
- از آب شور دریاچه خورده ام. اگر شما هم یک قُلُپ از آن بخورید مثل من می شوید!
چنان شد که از من خواستند پیش آنها بمانم و دوباره کلاس گذاشتم: نه کار و زندگی داریم و در قرارگاه منتظرمان هستند...
پرسیدم: پس چرا خزیده اید تو چاله ها و تیراندازی نمی کنید؟
گفتند: دستور نداریم.
- شما را سرکار گذاشته اند. این همه آتش می ریزند سرتان و آن وقت هیچی به هیچی. شما هم بزنید این نامردها را.
- نه برادر، تا به ما دستور ندهند نمی زنیم.
- شاید فرمانده تان ضدانقلاب باشد که چنین دستوری داده است!
خندیدند و برای سلامتی مان صلوات فرستادند. آماده برگشت شدیم که یکی از آنها گفت: فرمانده ما، فلانی، در سه راهی کارخانه نمک در جاده ی فاو مستقر است، به او بگویید این بچه ها از دیشب اینجا تشنه و گرسنه مانده اند و حتی فرصت نکرده اند بروند دست شویی، برای شان جایگزین بفرستید.
قبل از جدا شدن از این دوستان دوباره منطقه را چک کردیم. عبور از پیچ موجود هیچ راه دیگری نداشت و باید از همان راه قبلی آمده عبور می کردیم و راه خشکی دیگری در کار نبود!
پرسان پرسان، سنگر منهدم شده فرمانده را پیدا کردیم. از سنگر بغلی احوال پرسیدیم که فلانی کجاست؟ گفت: شهید شد او را به عقب منتقل کردند. یکی از آنها که گویا فرمانده بود، پرسید: چرا شما به آنجا رفتید، آنجا لو می رود.
گفتیم: ما اتفاقی به آنجا رفتیم. گم شده بودیم، ولی به داد آن بچه ها برسید که اوضاعشان خیلی ناجور بود.
- هوا تاریک بشود نیروها را تعویض می کنیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول
_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂