🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از جمله نیروهای اطلاعات که علی آقا آنها را به گردانها مامور کرد، قوی دست بود. او بعنوان بلدچی یکی از گردانها، در ورودی فاو نرسیده به تاسیسات نفتی بر اثر بمباران به شهادت رسید. سه جاده اصلی و مهم از فاو به شهرهای مجاورش شروع می شد، فاو- ام القصر، فاو- بصره و فاو- البحار. ما از جاده ی فاو - ام القصر به جلو رفتیم. در راه بازگشت از خط در نزدیک شهر در حالی که سوار موتور بودیم با آر پی جی به طرف ما شلیک شد. از سعید پرسیدم: صبح با علی آقا آمدید اینجا نیروی عراقی دیدید؟
گفت: نه.
- پس این آر پی جی چی بود زدند؟
- نمی دانم.
توپ خانه و هواپیماهای عراقی مرتب منطقه را زیر آتش و بمباران داشتند و البته معلوم بود که هدف مشخصی هم ندارند و کور می زنند. کنجکاو آر پی جی شدم. کسی به ما شلیک نکرده بود، بلکه ترکش به انبار آر پی جی عراقی ها اصابت کرده و خرج گلوله ها یکی پس از دیگری آتش می گرفتند و گلوله های آر پی جی، پشت سر هم شلیک می شدند!
به سعید گفتم: سعید جان گاز بده، سرت را هم بدزد که این گلوله ها قصد جان ما را کرده اند.
از منطقه به سلامت به مقر رسیدیم و ناهار خوردیم. علی آقا رو به ما و دو سه نفر دیگر کرد و گفت: به جاده ی فاو- بصره بروید. دقیق منطقه را دید بزنید، راه مناسب پیدا کنید که قرار است شب به آنجا نیرو ببرید.
چشم گفتیم و آماده رفتن شدیم. علی آقا گفت: شرعاً واجب است کهکلاه کاسکت روی سرتات بگذارید. بی خود ما و خودتان را به دهن تیر و ترکش ندهید!
پنج نفر، یعنی من، کریم مطهری، قایم هادی ئی، محمد رحیمی و سعید یوسفی سوار دو تا موتور تریل ۲۵۰ و ۱۲۵ شدیم و به راه افتادیم. تا جایی که می شد با موتورها رفتیم. موتورها را خواباندیم بغل خاکریز و به منطقه ی درگیری فاو- ام القصر روانه شدیم. هر چند قدم حجم سنگین آتش ما را وادار می کرد که روی خاک ها شیرجه برویم. چند قدم که می رفتیم، ناگهان شلیک راکت هلی کوپترهای عراقی مجبورمان می کرد با سر به طرف خاکریزها شیرجه بزنیم، درست مثل شیرجه در آب استخر. در این وانفسای دود و خاک و گلوله و راکت تا شیرجه می زدم صدای عرعر درازگوش در می آوردم و بچه ها قاه قاه می خندیدند. کلاه ها به سرمان زار می زد و بازی می کرد. وقتی راه می رفتیم یا شیرجه می زدیم یک دستمان به اسلحه بود و یک دستمان به کلاه که پرت نشود، زیرا علی آقا گفته بود شرعاً واجب است که کلاه را از سرتان برندارید.
خوابیدن و بلندشدنمان خودش اسباب خنده بود و عرعر هم که می زدم و لگدی به عقب پرت می کردم معرکه می شد در معرکه!
با این بازی ها زیر آتش به خط درگیری وارد شدیم. نیروهای لشکر حضرت رسول تهران در کنار خاکریز دو جداره، سنگر گرفته بودند. آنها به جای کلاه آهنی با گونی برنج کلاه درست کرده و شبیه آشپزها یا نانواها، گونی را مثلثی به سر گذاشته بودند. تعجب کردیم. از ما پرسیدند: برادرها شما ازکدام یگان اید؟
جواب این سئوال را ندادم، ولی گفتم: قرار است بچه های ما شب در اینجا عمل کنند، آمده ایم شناسایی.
- خوش آمدید، ولی اول آن کلاه ها را از سرتان بردارید!
کلاه حکایتی شده بود. یکی می گفت بگذار یکی می گفت بردار، کلاه برداری هم حد و اندازه ای داشت. پرسیدم: چرا؟
مسئول دسته شان گفت: می گویم بردارید، بردارید دیگر.
و بعد ادامه داد. به جای آن کلاه گونی بگذارید. کلاه گونی ها به هیچ وجه از طرف دشمن دیده نمی شد و از تیر مستقیم هدفمند در امان بودیم، اما از تیر غیب نه!
از خدا خواسته کلاه آهنی های لَق و لوق را انداختیم کنار و کلاه جدید را بر سر گذاشتیم. افتادیم روی قُله ی خاکریزها و دوربین کشیدیم. عراقی ها از لا به لای انبوه خودروها، تانکها و نفربرهای سوخته و سالم و شعله ور، تیراندازی می کردند. تیربارهای دو طرف قیامت می کردند. عده ای از سربازان عراقی در حال فرار بودند. منطقه ی عجیبی بود. سمت راست ما کارخانه ی نمک و سمت چپ باتلاقی گسترده قرار داشت که به خورعبدالله ختم می شد. نوجوانی شانزده ساله از لشکر ۲۷ تهران که هنوز مویی بر صورت نداشت، با تیربار گرینوف به مهارت و شجاعت تمام، تیغ تراش می کرد و عراقی های در حال فرار را به رگبار می بست. مسئول دسته شان صدا می زد: محمد! محمد! ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت، یادت نرود، بزن ماشاءالله. ( و چون تیر به سوی آنان افکندی، تو نیفکندی بلکه خدا افکند.)
اما هر چه می زد، به عراقی های فراری نمی خورد. ناگهان محمد در برابر چشمان ناباور ما از خاکریز پایین رفت. هر چه مسئول دسته شان گفت: محمد نرو، می زنندت! گوش نکرد. پایین خاکریز نشست و با خونسردی تیربارش را تنظیم کرد و آن چند عراقی را زد و به روی خاکریز برگشت. گویی مرگ را به بازی گرفته بود.،این قاسم ابن الحسن لشکر محمد رسول الله.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تبرّکاً من هم چند تا تیر انداختم. دریاچه نمک و آب شورِ کارخانه نمک را بر ما بسته بود. شاید تنها مسیر ممکن برای عبور نیروها یک راه باریکه کج بود. برگشتیم سوار موتورها شدیم و از سه راهی ( بعدها فهمیدم نام جبهه ای آن، سه راهی مرگ است.) کارخانه نمک، جاده فاو- ام القصر عبور کردیم. کار آسانی نبود، اما از سیل بندهای دریاچه کارخانه استحصال نمک در زیر انبوه آتش رد شدیم تا برویم آنجا را هم دید بزنیم. تراکم آتش وادارمان کرد موتورها را پشت یکی از سیل بندها که در موازات خط بود بخوابانیم. نفسی تازه کردیم و آرام آرام سرها را از روی خاک بلند و به اطراف نگاه کردیم. گمان می کردیم آن همه آتش بر روی ماست، اما معلوم شد که آنها با ما کاری ندارند و آتش دو طرفه است. گلوله های توپ پشت سر هم خط هوایی راه انداخته بود بالای سر ما. کمی که به جلو رفتیم، متوجه صحبت چند نفر شدیم. آنها از نیروهای گردان های لشکر ۲۷ بودند که پشت سیل بندها در کمین چاله ها نشسته بودند. (چاله هایی که بر اثر انفجارات ایجاد شده بود و نیروهای رزمی یا اطلاعاتی در این چاله ها قرار می گرفتند تا ماموریتشان را انجام دهند.)
طفلکی ها از دیشب که عملیات کرده بودند نه شام خورده بودند، نه صبحانه و نه ناهار و حالا عصر بود. هر دو نفر در یک کمین چاله نشسته و هیچ حرکتی نمی کردند. ما را که دیدند، تعجب کردند. پرسیدند: شما از کجا آمده اید؟ اینجا چه کار می کنید؟
گفتیم: ما نیروهای قرارگاهیم. شما اینجا چه کاری می کنید؟!
به مطهری گفتم: این بندگان خدا زیر این آتش، خُرد و خمیر شده اند بیا محیط را کمی با نشاط کنیم.
کریم گفت: وقت گیر آوردی توی این جهنم؟
اما من اصرار کردم و طرح دادم. قرار شد کریم با من بعنوان یک عراقی مصاحبه کند و من جواب بدهم. او دست چپش را میکروفن کرد و گرفت جلوی دهانش و گفت: شنوندگان عزیز! ما هم اکنون در منطقه عملیاتی والفجر۸، در شهر آزاد شده فاو توسط ایرانی ها هستیم و با یک بعثی دلاور در زیر آتش دشمن گفتگو می کنیم.
بچه های کمین با سر و روی خاکی و چشمانی فرو رفته از خستگی و گرسنگی سرها را از چاله ها بیرون آورده و زُل زده بودند به ما که چکار می کنیم.
- خودتان را معرفی کنید!
- هاپ هاپ، هاپ هاپ!
کریم فی البداهه ترجمه کرد: من جاسم باسم هستم. ایرانی ها دیشب اینجا عملیات کردند و پدر ما را درآوردند.
و بعد پرسید: یا جندی! الروحیه، الروحیه، چه جوریه؟!
به خودم حالا زبونی دادم و چند زوزه جان سوز کشیدم. جوری که خبرنگار دلش به حالم سوخت و ترجمه کرد که می گوید: آن قدر روحیه ما خراب است که مانده ایم توی گِل، بیچاره شدیم. خدا کند زودتر اسیر بشوم و از این مهلکه نجات پیدا کنم. و خبرنگار هم به نشانه هم دردی زوزه ای برای او کشید!
خلاصه مصاحبه با صداهای مختلف درازگوش، زوزه گرگ، میومیو گربه و پارس سگ ادامه یافت و روحیه قوی آن چند نفر نیروی شجاع در دل آن چاله کمین ها قوی تر شد و یکی شان به من رو کرد و گفت: برادر چه قدر تو با نمکی!
- از آب شور دریاچه خورده ام. اگر شما هم یک قُلُپ از آن بخورید مثل من می شوید!
چنان شد که از من خواستند پیش آنها بمانم و دوباره کلاس گذاشتم: نه کار و زندگی داریم و در قرارگاه منتظرمان هستند...
پرسیدم: پس چرا خزیده اید تو چاله ها و تیراندازی نمی کنید؟
گفتند: دستور نداریم.
- شما را سرکار گذاشته اند. این همه آتش می ریزند سرتان و آن وقت هیچی به هیچی. شما هم بزنید این نامردها را.
- نه برادر، تا به ما دستور ندهند نمی زنیم.
- شاید فرمانده تان ضدانقلاب باشد که چنین دستوری داده است!
خندیدند و برای سلامتی مان صلوات فرستادند. آماده برگشت شدیم که یکی از آنها گفت: فرمانده ما، فلانی، در سه راهی کارخانه نمک در جاده ی فاو مستقر است، به او بگویید این بچه ها از دیشب اینجا تشنه و گرسنه مانده اند و حتی فرصت نکرده اند بروند دست شویی، برای شان جایگزین بفرستید.
قبل از جدا شدن از این دوستان دوباره منطقه را چک کردیم. عبور از پیچ موجود هیچ راه دیگری نداشت و باید از همان راه قبلی آمده عبور می کردیم و راه خشکی دیگری در کار نبود!
پرسان پرسان، سنگر منهدم شده فرمانده را پیدا کردیم. از سنگر بغلی احوال پرسیدیم که فلانی کجاست؟ گفت: شهید شد او را به عقب منتقل کردند. یکی از آنها که گویا فرمانده بود، پرسید: چرا شما به آنجا رفتید، آنجا لو می رود.
گفتیم: ما اتفاقی به آنجا رفتیم. گم شده بودیم، ولی به داد آن بچه ها برسید که اوضاعشان خیلی ناجور بود.
- هوا تاریک بشود نیروها را تعویض می کنیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول
_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بچه ها نشستم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول
_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂