🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوسوم دایی ها و خاله های شیرازی حسابی در حال فعالیتهای انقلابی هستن. کمونیستها و مجاهدین اینجا هم بلوا می‌کنن. اینجا درگیری با فرقه بهائیت هم دارن. حسام به دیدنمون اومد و اون نقشه قبلی که برای نامه دادن به دختره آبادانی کشیده بودم دوباره تو ذهنم مجسم شد. دایی حمید مسئول حفاظت از تیمارستان دکتر سلامی شده، پیشنهاد کرد بریم اونجا را از نزدیک ببینیم. یه تیمارستان خیلی بزرگ خارج از شهر شیراز، می‌گفتن دانشجوهای انقلابی را میاوردن اینجا و با دارو و آمپول و همنشینی با بیماران روانی، دیونه شون می‌کردن. یه کتابخونه خیلی بزرگی اونجا بود که منو میخکوب کرد، خدای من چقدر کتاااابببببب. از همه نویسنده ها حتی انقلابی ها، در همه موضوعات حتی پزشکی. کاش میشد چندسال اینجا بمونم و این کتابها را بخونم. به قسمتی که مخصوص بچه های روانی بود رفتیم. دلم آشوب شد، دوست ندارم بچه های کوچیکی که روانی هستن را ببینم. کنار ماشین داییم که یه جیپ آهو بود منتظر موندم، مادرم هم خواهر کوچولوم را گذاشت توی ماشین و با خاله و دایی رفتن توی ساختمون بچه ها. یهویی ۱۲-۱۰ تا بچه از ساختمون بسمت ماشین حمله کردن. دلم نمیومد خشونتی نشون بدم اونها هم اصلا چیزی حالیشون نبود. از درودیوار ماشین بالا میرفتن، ناگهان دوسه تاشون وارد ماشین شدن و من بشدت ترسیدم. ترسیدم به خواهرم آسیب برسونن، خواهرم ۲ ساله بود و از دیدن قیافه های این بچه ها وحشت کرده بود. درب ماشین را باز کردم و با سرعت پرتشون کردم بیرون، چاره ایی نداشتم مجبور بودم برای حفظ خواهرم خشونت بخرج بدم. دایی و مادرم رسیدن و بخیر گذشت. قسمت بعدی مخصوص زنان بود، باز هم چون علاقه ایی به دیدن این مردم نگون بخت نداشتم کنار ماشین موندم. دقایقی طول نکشید که یه خانم حدودا ۳۰ ساله یه پیژامه ایی که توی دستش بود را تکون میداد و با صدای بلند یه نفر به اسم دلاور را صدا میزد. هر چی نگاه کردم بغیر از من کسی اونجا نبود، خانمه اومد کنارم و با یه لحنی که چندان هم به آدمهای دیوانه شبیه نبود بهم گفت: دلاور کی میخواهی بری آبادان!!!؟؟؟ از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم، این از کجا فهمیده من آبادانی هستم؟ دلاور کیه؟ تند و تند حرف میزد و ازم خواهش می‌کرد که اون زیرشلواری داغونی که دستش بود را بپوشم و یه پیغامی از طرف او برای یه نفر به اسم منصور ببرم. دائی و ننه و خاله ام سررسیدن و وقتی اون خانمه را دیدن که پشت سرهم به من میگه دلاور زدن زیر خنده. ماشین حرکت کرد و شهناز بیچاره هنوز زیرشلواری بدست دنبال ماشین دلاور می‌دوید. دائی حمید تعریف کرد که شهناز دچار شکست عشقی شده و به این روز افتاده. ای بابا حالا که من عاشق شدم، عاشق‌ها دیوونه شدن؟ اینجوری که معلومم شد این سفر در واقع برای انتخاب یه منزل در شیراز بوده، آقام و ننه ام قرار گذاشتن خونه آبادانی را بفروشن و به شیراز مهاجرت کنیم. آقام هم مغازه اش را بفروشه و یه مغازه توی شیراز بخره. چند ماهه آقام تغییر شغل داده و مغازه را از عطاری به طلافروشی تغییر داده. از طلافروشی خوشم نمیاد، یه جورایی به دلم نمی‌نشینه خصوصا اینکه مردم تصور میکنن طلافروشها یه طبقه خاصی هستن و غذاشون نون و طلاست. ظاهرا ننه ام یه خونه ۲ طبقه توی خیابون باغ صفا دیده و پسندیده، خیلی زود به آبادان برگشتیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂