eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وپنجم سرکوچه مون یه کامیون ارتشی ایستاده بود. ترسیدم و راهم را کج کردم، فرمانده ارتشی بهم ایست داد، فرار کردم. صدای شلیک گلوله اومد، پشت سرم را نگاه کردم، سربازی بدنبالم می‌دوید. مطمئن بودم نمی‌تونه بهم برسه، پیچیدم توی یه کوچه، همون فرمانده خودش را به اون سر کوچه رسونده بود و منتظرم بود. اسلحه اش را بطرفم نشونه گرفته بود و ایست داد، به‌سرعت برق، برگشتم و از کوچه خارج شدم، صدای شلیک اومد، با سربازی که بدنبالم دویده بود فاصله خیلی کمی پیدا کرده بودم. با تمام توان دویدم، کوچه بعدی فریب نخوردم و نپیچیدم، یه لحظه توی کوچه نگاه کردم، افسره منتظر بود برم توی کوچه. فاصله ام با سربازه زیاد شده بود، به خونه پدربزرگم نزدیک شده بودم ولی از ترس اینکه سربازها درب خونه را بشکنند با همون سرعتی که داشتم مثل گربه از دیوار بالا کشیدم و خودم را روی پشت بوم رسوندم. چند سال پیش توی خونه قبلی تمرین می‌کردم از دیوار راست بالا برم و بعد از چند روز تمرین سخت موفق شدم خودم را به طبقه دوم برسونم، ننه ام به آقام گزارش داد. آقام با تعجب پرسید از دیوار راست بالا میری؟‌ منم با خوشحالی گفتم آره و بدون معطلی دورخیز کردم و زدم به دیوار و رفتم بالا، وقتی اومدم پایین یه سیلی محکم بهم زد و گفت فقط دزدها از دیوار راست بالا میرن. برو یه چیزه بهتری یاد بگیر. حالا اون تمرینها، امروز بدردم خورد. ای بابا، قبل از من چندین نفر دیگه اومده بودن روی پشت بوم قایم شده بودن. اونموقع فهمیدم بچه های کوچه با سربازها درگیر شدن و محله تحت محاصره بوده و من هم بیخبر از همه جا پریده بودم وسط حلقه سربازها. پشت بوم به پشت بوم رفتیم تا ته کوچه. ولی فایده ای نداشت، سربازها همه محل را محاصره کرده بودن. با بچه های محل تصمیم گرفتیم همه با هم و از چندین نقطه بریزیم پایین تا تمرکز سربازها بهم بخوره و نتوانند دستگیرمون کنند. با فریاد یکی از بچه ها، همگی از پشت بومها ریختیم توی کوچه و خیابونهای اطراف و شروع به دویدن به جهت‌های مختلف کردیم. با خونه مون فاصله زیادی نبود، خودم را به خونه رساندم ولی وارد خونه نشدم رفتم توی کوچه بغلی و از پشت خونه از دیوار بالا رفتم و رفتم داخل خونه. بشدت ترسیده بودم، دو سه تا گلوله بطرفم شلیک شده بود، قلبم مثل قلب گنجشگ می‌طپید. کسی خونه مون نبود و این هم خوب بود هم بد. خوب بود، چون کسی نبود ترس و وحشتم را ببینه، بد بود، چون داشتم از ترس می‌مردم و احتیاج به کسی داشتم که بهم قوت قلب بده. صبح زود ولوله ای برپاشد، مردم توی خیابانها فریاد میزدن شاه فرار کرده، برگشتم خونه و تلویزیون را روشن کردم. صحنه های باور نکردنی دیده می‌شد، شاه و فرح در حال اشک ریختن بودند و عده ای از افسران بلند پایه ارتش هم ضمن گریه کردن بپای شاه افتاده بودن. با خوشحالی اومدیم توی خیابان و راهپیمایی شروع شد. بعضی از ارتشی‌ها خوشحال بودن، خصوصا سربازها و درجه دارهای جزء، ولی افسران بشدت عصبانی بودن. پاسبانها هم بشدت ترسیده بودن و کمتر با مردم درگیر می‌شدن. خبر رسید دوسه تا از بچه های کوچه که سرباز بودن، از پادگان فرار کردن. جاسم باوی با تفنگش اومده بود. محمد پسر عمه ام که مسجد سلیمان زندگی می‌کردن، کارمند ارتش بود فرار کرد و اومده خونه ما، یکی دو روز بعد بهرام پسر عموی مادرم هم فرار کرد و به خونه پدربزرگم پناهنده شد. در این گیرودار یه نفر به اسم ابوالفضل که از کویت اومده بود هم مهمون خونه پدربزرگم بود. چون درگیر تظاهرات بودیم به ابوالفضل توجه زیادی نکردم، همینقدر فهمیدم که سالهای زیادی است ساکن کویت است و اصالتا آذربایجانی. مرد قوی بنیه ای بود و اینجور که خودش می‌گفت توی کویت پیمانکاری ساخت و ساز داره و برادرش ساکن و شاغل در تهرانه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وششم بچه ها یه روش جدید برای اذیت کردن و ترساندن ارتشی ها پیدا کرده بودن، چندتا قوطی خالی اسپری حشره کش را می‌گذاشتن توی یه تایر کهنه ماشین، تایر را آتش می‌زدن و بسمت پاسگاه و کلانتری هل می‌دادن. بعد از چند دقیقه قوطی اسپری براثر گرما با صدای مهیبی منفجر می‌شد. شب ها تا دیروقت مشغول ساخت کوکتل مولوتف بودیم و روزها هم مشغول راهپیمایی و تظاهرات. هر روز اخبار جدید و جدیدتری میرسید، خبر رسید که آقای خمینی تصمیم گرفته به ایران برگرده. حالا دیگه اسم آقای خمینی را به امام خمینی تغییر داده بودن و هروقت اسم ایشون می‌ومد مردم صلوات می‌فرستادن. دولت فرودگاه‌ها را بست و اجازه برگشتن امام را نداد، مردم ریختن توی خیابان و بعد از چند روز تظاهرات گسترده، امام به ایران برگشت. تلویزیون داشت صحنه های پیاده شدن امام از هواپیما را نشون می‌داد یه مرتبه برنامه قطع شد و سرودشاهنشاهی پخش کرد. آقام به‌شدت عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد و با همدیگه رفتیم توی خیابان. انگار همه مردم توی خونه هاشون پای تلویزیون بودن، هیچ‌کس تو خیابان نبود، دقایقی بعد خیابانها مملو از مردم شد همه شاد و خندان بودن. مردم به مشروب فروشی‌ها حمله می‌کردن و همه چیز را خرد می‌کردن. صبح ۲۲ بهمن خبر رسید که مردم قصد دارن ساواک را بگیرن. با چند نفر از بچه های کفیشه بسمت فلکه مجسمه که دیشب بعد از کلنجارهای فراوان مردم با ارتشی‌ها مجبور شدن مجسمه اش را بکنند، حرکت کردیم. صدای تیراندازی قطع نمی‌شه. به استادیوم رسیدیم، جمعیت زیادی دیده می‌شه که قصد دارن بسمت ساواک حمله ور بشن ولی شلیک‌های پی درپی و نارنجک‌های اشک آور اجازه نمی‌ده. مردم با روشن کردن آتش‌های کوچک قصد دارن در مقابل اشک آورها مقاومت کنن. صدای شلیک از یه تیربار سنگین بگوش رسید، مردم میگن یه تانک اخطار کرده اگه متفرق نشید زمینی شلیک می‌کنه. از پشت سر و توی خونه های شرکتی سروصدای شادی به هوا بلند شد، چی شده؟ یه نفر رادیو بدست اومد وسط مردم و گفت حکومت سقوط کرده، رادیو تلویزیون بدست انقلابیون افتاده..... یهویی مردم بسمت ساواک هجوم بردن. یه زره پوش ته کوچه ای که درب ساواک بود ایستاده، مخابرات مرکزی آبادان کنار ساواک واقع شده بود. در پیاده رو کنار مخابرات چند تا کابین تلفن برای تماسهای بین شهری سکه ای وجود داشت. بهمراه چند نفر از کابین ها بالا رفتیم و پا روی دیوار ساواک گذاشتیم. لبه دیوار با ورق فلزی پوشیده بود، چندنفر فریاد زدند مواظب باشید این ورقهای فلزی برق دار هستن. خیلی ترسیدم و خودم را پرت کردم توی محوطه ساواک، چند نفر دیگه هم پشت سر من پریدن پایین. ۴-۵ نفر بودیم ولی می‌ترسیدیم جلوتر برویم. لابلای ساختمونها تعدادی از مردم را دیدیم و دلگرم شدیم و بسمت ساختمونها حمله کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌ونهم هنوز چند نفر توی زندانهای ساواک محبوس بودن. ما با یه عده ایی بسمت اسلحه خونه رفتیم، درب اسلحه خونه یه سرباز مسلح ایستاده بود و می‌گفت من وظیفه ام نگهبانی از درب است، کنار نمی‌رم. شما برید از سقف وارد بشید. یه لوله پیدا کردن و شروع به سوراخ کردن. سقف سوراخ شد. یکی دونفر پریدن داخل و اسلحه ها را بیرون فرستادن، دومین ژ۳ تو دست من بود، ولی ازدحام جمعیت اجازه برخاستن بهم نمی‌داد. خیلی تلاش کردم از جام پاشم نشد. در همین حین اسلحه را از دستم درآوردن. مردم درب زندانها را شکستن و زندانی ها را آزاد کردن. لحظه آزادی زندانیان، من روی پشت بوم زندان بودم. آسمان محوطه کوچکی که بعنوان حیاط زندان بود، بوسیله فنس محصور شده بود. ناگهان چند نفر فریاد زدن و مردم را به سکوت دعوت کردن، یکی از زندانیها می‌خواست قرآن بخونه. صدای تلاوت قرآن در محوطه طنین انداز شد، خیلی قشنگ و دل انگیز قرائت می‌کرد. مردم سرو صورتش را می‌بوسیدن. توی اون شلوغی نتوانستم ببینم کیه ولی شنیدم آقای رشیدیان یا کیاوش بوده...... مردم اسلحه خونه را شکستن وووو. تلویزیون اعلام کرد انقلاب پیروز شده..... و ما شدیم نسلی که متولد عصر خمینی است، عصری که تاریخ ایران بعد از ۲۵۰۰ سال کشمکش ورق خورد و از سلطنت به جمهوری تبدیل شد. و قرار گذاشتیم این بار را به سرمنزل مقصود برسونیم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.... چند روز بعد کامیونها و زره پوشهای ارتشی اومدن توی خیابون. بعنوان همبستگی با مردم راهپیمایی کردن، سعید سوار کامیونها می‌شد و با سربازها عکس می‌گرفت. نوروز سال ۵۸ در حالی فرا رسید که همگی خوشحال بودیم. با بچه ها قرار گذاشتیم چند روزی بریم مسافرت. دوتا گروه شدیم، یه گروه رفتیم روستایی نزدیک سوسنگرد یه گروه هم رفتن روستایی اطراف رامهرمز. گروه ما شامل کریم سلمانپور و هوشنگ میرزاجانی و فریدون عباسی بود. تجربه خیلی جالبی بود، لابلای عربهای عشایر و روستانشین برای من خیلی تازگی داشت. البته ما توی آبادان گاه و بیگاه به روستاهای اطراف می‌رفتیم برای ایام عید و سیزده بدر یا بعضی جمعه ها که مهمون داشتیم می‌رفتیم منیوحی و جزیره مینو و دیری فارم ووو. عربهای بومی منطقه آبادان بسیار خونگرم و مهمان دوست هستن ولی ایندفعه، نه برای چند ساعت، بلکه برای چند روز مهمون بودیم و بر خلاف اون موقعها، حالا وارد خونه و زندگیشون شدیم و از نزدیک با اخلاق و آداب و رسومشون آشنا شدیم. خانواده کریم سلمانپور اصالتا اهل این روستا هستن و ما به اعتبار بابای کریم اومدیم. از جاده آسفالت تا روستا حدود ۵ کیلومتر جاده خاکی بود و در طی مسیر من تو این فکر بودم که این بندگان خدا در فصل زمستون و شل و گل و بارندگی چطوری خودشون را به آسفالت میرسونن. وقتی شیخ روستا برای شام دعوتمون کرد گوشه های کوچیکی از فرهنگ و آداب و رسوم عربهای عشایری را دیدم و خیلی جالب بود. مهمون هر کسی باشه بالای سفره می‌نشینه، کنار دست شیخ حتی نوجوانانی به سن ما. قبل از اینکه سفره انداخته بشه، یه ظرف آبریز همراه با لگن و صابون و حوله میارن تا مهمونها دستهاشون را بشورن، من از اینکه یه مرد بزرگتر آب بریزه روی دستم خیلی خجالت کشیدم و از شیخ اجازه گرفتم بریم بیرون و پای مخزن آب خودمون دستهامون را بشوریم. به مهمون یه جوری احترام میگذارن که واقعا شرمنده و خجالت زده میشی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادم دبیر دینی مون آقای سلطانی، حسابی باهاش رفیق شدم، از بحثهایی که میکنم خوشش میاد و از اینکه سطح مطالعه ی خوبی دارم خوشحاله. خونه شون نزدیک درمانگاه اقباله و نزدیک به خیابون سیاحی. هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه با همدیگه میریم و توی راه هم با هم گفتگو می‌کنیم. وقتی دید خیلی اهل کتاب و مطالعه هستم بهم پیشنهاد کرد کتابهای مرتضی مطهری را بخونم. آقای برفی دریایی دبیر ادبیات، در مورد تاریخ کهن نظریاتش خیلی متعصبانه است و معمولا با همدیگه درگیر می‌شیم. به ساسانیان خیلی تعصب داره. سبزه چهره و با شکمی برآمده و خیلی لات و لوتی صحبت می‌کنه. عینک ریبون را فقط وقتی وارد کلاس میشه از چشم برمیداره. وقتی خودش را معرفی کرد گفت یه بوتیک لباس فروشی توی بازار کویتی‌ها داره. امتحان گرفتنش از همه جالبتره، دم در کلاس میایسته و مراقبت میکنه ناظم یا مدیر سرنرسه، بچه ها هم از روی کتابها می‌نویسن!!! عاقبت آقام تغییر شغل داد و از شغل پر از دردسرهای شیرین عطاری به طلافروشی روی آورد. من و سعید و حجت هم از شاگرد عطاری نجات پیدا کردیم. نه از طلافروشی چیزی بلدم نه خوشم میاد. کمونیستهای خاک بر سر میگن شما خرده بورژوا هستید، نمیدونن بابای بیچاره من چه زجر و ستمی کشیده چقدر تلاش کرده تا به اینجا رسیده. هنوز هم هیچ سرمایه خاصی نداره چه جوری خرده بورژواست؟ بالاخره تلاشهای آقام ثمر داد و آقا شکرالله عطاری همسایه قصد کرده ازدواج کنه. خیلی خوشحاله انگاری برادرش داره ازدواج میکنه. شب سرسفره آقام به ما گفت فردا عصری برید خونه آقا شکرالله برای تدارکات جشن عروسی، هر کاری بهتون گفتن و از دست تون برمیاد انجام بدید. با چندتا از بچه های کفیشه رفتیم خونه شون، پشت فرمانداری آبادان یه خونه ۳ طبقه داره. پذیرایی از مردها را گذاشتن بالای پشت بوم. جعبه های نوشابه و شیرینی ها را بردیم بالا و بعد از چیدن میز و صندلی مهمونها سرازیر شدن. بزن و بکوب شروع شد و ما هم تندوتند پذیرایی می‌کردیم. بر اثر بارندگی‌های شدید و چندروزه، آبادان تحت محاصره سیل قرار گرفت و از مردم برای کمک استمداد خواستن. با تعدادی از بچه ها به جهادسازندگی مراجعه کردیم و توسط یه کمپرسی به جزیره مینو فرستاده شدیم. بوسیله گونی‌های خاک در کنار خونه های مردم سد می‌ساختیم تا از ورود آب به خونه ها جلوگیری کنیم، صاحبان خونه(عربهای جزیره مینو) وقتی هجوم امدادگران را دیدن، با تمام توان و در حد وسع و استطاعتشون پذیرایی می‌کردن. روز بعد بردنمون پشت خیابان سیاحی. سطح بهمنشیر بحد وحشتناکی بالا آومده، چندصد نفر هستیم و با سرعت در حال تقویت دیواره ی رودخانه. هواداران مجاهدین و چریکهای فدایی هم مقداری آرد و گندم و اینجور چیزها برای مردم آوردن، بی معرفتها آرد و گندم را از فرمانداری آبادان گرفتن بعد آرم سازمان خودشون را زدن روشون و به مردم میدن. یکی از خانواده ها وقتی آرم چریکها را دید کیسه آرد را تحویل نگرفت. می‌گفت شما کمونیست هستید و نجسید. چند روزی مدارس را تعطیل کردیم و توی جهاد کار کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادویکم یواش یواش تنش هایی در جامعه خصوصا در آبادان بروز کرد. بمب گذاری و گاهی تیراندازی. بحث خلق عرب خیلی داغ شده، ادعا دارن باید استقلال داشته باشن. تیمسار مدنی وارد قضیه شد و با شدت سرکوبشون کرد. تقریبا هر روز با بمب گذاری و تیراندازی مواجه هستیم. اون روزها معلوم نبود چه جوری درس می‌خونیم چه جوری زندگی می‌کنیم، توی مدرسه بجای درس خوندن بحث می‌کردیم، توی محله بجای فوتبال و ورزش، بحث می‌کردیم، توی بازار بجای کاروکاسبی، مراقب بودیم بمبی منفجر نشه ووو. ننه ام میگه چند روزی بریم شیراز تا اوضاع آرومتر بشه. اونجا بود که اولین بار دیدم چند نفر عراقی اسلحه میاوردن و به روستایی ها می‌دادن. حدود یکهفته گذشت و برگشتیم آبادان. اون گروهی که جداگونه رفته بودن شامل سعید برادرم و سعید یازع و شاهین آل خمیس، متاسفانه توی مسیر ماشین شون واژگون شده و با اوقات تلخ برگشتن. در کشاکش بحثهای داغ کمونیستها و مجاهدین خلق از یه طرف و هواداران جمهوری اسلامی از طرف دیگه، رفراندوم جمهوری اسلامی برگزار شد و مردم به نظام اسلامی رای دادن. امام اعلام کرد مدارس باید باز شوند!!! آخه توی این چندماه چه جوری بریم درس بخونیم؟ رفتم دبیرستان آریا که حالا اسمش را به امام تغییر دادن. سر چهارراه لین یک طبقه بالا تعدادی مغازه است. کلاس اول دبیرستان نشستم و تا اومدیم بفهمیم دبیرستان یعنی چی، امتحانات شروع شد و نمیدونم چه جوری قبول شدم. توی این چندماه چندین گروه ظهور کردن، از کمونیست و چپ گرا تا مسلمون و دینی، همه شون هم ادعا میکنن اونها بودن که انقلاب کردن و اونها دلسوز مردم و کشور هستن. اینقدر حزب و گروه ساخته شده که نمیشه تشخیص داد کدومشون راست میگن کدومشون دروغگ، اکثریتشون هم رهبری امام خمینی را قبول دارن حتی کمونیستهایی که خدا را قبول ندارن. کفیشه هم مثل بقیه ی محلات، مرکز بحث و جدل سیاسی و دینی است، من هم مثل همیشه نخودِ آش. بحثهای بسیار درگیرانه و در نهایت هم هیچ. یکی از مهمترین بحثها، بحث خلقها و قومیتهاست، کمونیستها و بعضی از گروههای اسلامی خواهان استقلال قومیتها هستن، خلق عرب و خلق کرد ووو. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادودوم مسیر مطالعاتم دوباره عوض شد. حالا در مورد اسلام و کمونیسم و انقلاب و تاریخ معاصر میخونم. با کتابهای دکتر شریعتی و سروش و بازرگان شروع کردم، مجبورم برای اینکه بتونم با کمونیستها بحث کنم کتابهاشون را بخونم. مانیفست و کاپیتال و چگونه آهن آبدیده میشود و چند تا کتاب از ماکسیم گورکی و تولستوی و داستایفسکی وچند تای دیگه را بسرعت خوندم. کتابهای علمی و فلسفی شون انباشته از اصطلاحات غریب است، پراتیک دیالکتیک بورژوازی کمپرادور اپورتونیسم پلنوم وووو. یه کتاب که میخواهی بخونی باید یه کتاب هم برای ترجمه ی این اصطلاحات داشته باشی. از داستان نویس‌هاشون کتابهای گورکی و داستان نویسی به سبک گورکی را پسندیدم. خیلی خودمونی و خاکی می‌نویسه. آدم احساس می‌کنه از همین طبقه خودمونه. در این بین با تعدادی نویسنده اروپایی غیرکمونیست ولی خوش قلم هم آشنا شدم، مارک تواین و جک لندن و لیلیان وینیچ وووو ولی همه اینها یه طرف، ویکتورهوگو یه چیز دیگه است. وقتی بینوایان را میخوندم انگاری تو این دنیا نبودم. اصلا گذر ساعت را نمی‌فهمیدم. تصویرپردازیه بینهایت زیبا از محیطِ لحظه ها آدم را مبهوت می‌کنه. هنوز دلم برای کوزت و مادر بینواش می‌سوزه. هنوز هم فکر می‌کنم خیلی از زنهای بدکاره مثل فانتین از سرناچاری و وجود مردهای فاسد به فساد آلوده شدن. هنوز تلنگری که اون پدر روحانی به وجدان خفته ژان والژان زد تو وجودم ورجه وورجه می‌کنه و این سئوال تکرار میشه که مگه در جامعه بشری چندتا از اون پدرهای روحانیِ آگاه و چندتا وجدان آماده بیدار شدن وجود داره؟ جامعه ما مملو از تناردیه هایی ست که تنبلن و با کلاهبرداری و شیادی میخوان ره صدساله را یک شبه بگذرونن، جامعه ما انباشته از ژاورهای خشک و قانونمندی ست که تمام توانایی شون را برای اصلاح جامعه با ابزار خشک قانون و چوب و چماق صرف میکنن و حاضر نیستن قبول کنن انسان یه موجود چند بعدیه و گاهی میشه بجای زندان و قوانین خشک از ابزارهای معنوی استفاده کرد..... شاید ویکتورهوگو توی اون سالها و در فرانسه با یه حاج مجید بانی و خادم مسجد فاطمیه کفیشه برخورد داشته و این قسمت را برای تقدیر از او نوشته. حالا بحث کردن با کمونیستها راحت‌تر شده. هر وقت میخوام حالشون را بگیرم به طرف بحثم میگم اپورتونیست چپ نما، آی کفری میشن، آی جیگرم حال میاد. برای عصبانی کردن مجاهدین هم کافی بود بهشون بگی شما التقاطی هستید و پیکاریها، زائیده تفکرات التقاطی شما هستن. اما توده ای‌ها خیلی خونسرد بودن، از اینکه بهشون بگیم شما وابسته و مزدور شوروی هستید اصلا ناراحت نمی‌شن تازه خوشحال هم می‌شن از اینکه بهشون بگیم به مصدق خیانت کردید هم دلخور نمی‌شن، عجب گروه باحالی!!! بچه های مسجد فاطمیه یه مراسمی توی کوچه برگزار کردن. سرود انقلاب انقلاب اسلامی را بصورت دسته جمعی اجرا کردن، خیلی جالب بود. پائیز رسید و بازگشایی مدارس، رفتم دوم دبیرستان رشته فرهنگ و ادب. مدارس هم بلوای بحث و جدل است. وسط کلاس و درس، بحث آزادی و محدوده آزادی پیش کشیده شد، بعضیا میگن ما باید آزاد باشیم هر وقت دلمون خواست بیاییم درس بخونیم هر وقت دلمون نخواست از کلاس بریم بیرون!!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوسوم دایی ها و خاله های شیرازی حسابی در حال فعالیتهای انقلابی هستن. کمونیستها و مجاهدین اینجا هم بلوا می‌کنن. اینجا درگیری با فرقه بهائیت هم دارن. حسام به دیدنمون اومد و اون نقشه قبلی که برای نامه دادن به دختره آبادانی کشیده بودم دوباره تو ذهنم مجسم شد. دایی حمید مسئول حفاظت از تیمارستان دکتر سلامی شده، پیشنهاد کرد بریم اونجا را از نزدیک ببینیم. یه تیمارستان خیلی بزرگ خارج از شهر شیراز، می‌گفتن دانشجوهای انقلابی را میاوردن اینجا و با دارو و آمپول و همنشینی با بیماران روانی، دیونه شون می‌کردن. یه کتابخونه خیلی بزرگی اونجا بود که منو میخکوب کرد، خدای من چقدر کتاااابببببب. از همه نویسنده ها حتی انقلابی ها، در همه موضوعات حتی پزشکی. کاش میشد چندسال اینجا بمونم و این کتابها را بخونم. به قسمتی که مخصوص بچه های روانی بود رفتیم. دلم آشوب شد، دوست ندارم بچه های کوچیکی که روانی هستن را ببینم. کنار ماشین داییم که یه جیپ آهو بود منتظر موندم، مادرم هم خواهر کوچولوم را گذاشت توی ماشین و با خاله و دایی رفتن توی ساختمون بچه ها. یهویی ۱۲-۱۰ تا بچه از ساختمون بسمت ماشین حمله کردن. دلم نمیومد خشونتی نشون بدم اونها هم اصلا چیزی حالیشون نبود. از درودیوار ماشین بالا میرفتن، ناگهان دوسه تاشون وارد ماشین شدن و من بشدت ترسیدم. ترسیدم به خواهرم آسیب برسونن، خواهرم ۲ ساله بود و از دیدن قیافه های این بچه ها وحشت کرده بود. درب ماشین را باز کردم و با سرعت پرتشون کردم بیرون، چاره ایی نداشتم مجبور بودم برای حفظ خواهرم خشونت بخرج بدم. دایی و مادرم رسیدن و بخیر گذشت. قسمت بعدی مخصوص زنان بود، باز هم چون علاقه ایی به دیدن این مردم نگون بخت نداشتم کنار ماشین موندم. دقایقی طول نکشید که یه خانم حدودا ۳۰ ساله یه پیژامه ایی که توی دستش بود را تکون میداد و با صدای بلند یه نفر به اسم دلاور را صدا میزد. هر چی نگاه کردم بغیر از من کسی اونجا نبود، خانمه اومد کنارم و با یه لحنی که چندان هم به آدمهای دیوانه شبیه نبود بهم گفت: دلاور کی میخواهی بری آبادان!!!؟؟؟ از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم، این از کجا فهمیده من آبادانی هستم؟ دلاور کیه؟ تند و تند حرف میزد و ازم خواهش می‌کرد که اون زیرشلواری داغونی که دستش بود را بپوشم و یه پیغامی از طرف او برای یه نفر به اسم منصور ببرم. دائی و ننه و خاله ام سررسیدن و وقتی اون خانمه را دیدن که پشت سرهم به من میگه دلاور زدن زیر خنده. ماشین حرکت کرد و شهناز بیچاره هنوز زیرشلواری بدست دنبال ماشین دلاور می‌دوید. دائی حمید تعریف کرد که شهناز دچار شکست عشقی شده و به این روز افتاده. ای بابا حالا که من عاشق شدم، عاشق‌ها دیوونه شدن؟ اینجوری که معلومم شد این سفر در واقع برای انتخاب یه منزل در شیراز بوده، آقام و ننه ام قرار گذاشتن خونه آبادانی را بفروشن و به شیراز مهاجرت کنیم. آقام هم مغازه اش را بفروشه و یه مغازه توی شیراز بخره. چند ماهه آقام تغییر شغل داده و مغازه را از عطاری به طلافروشی تغییر داده. از طلافروشی خوشم نمیاد، یه جورایی به دلم نمی‌نشینه خصوصا اینکه مردم تصور میکنن طلافروشها یه طبقه خاصی هستن و غذاشون نون و طلاست. ظاهرا ننه ام یه خونه ۲ طبقه توی خیابون باغ صفا دیده و پسندیده، خیلی زود به آبادان برگشتیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوچهارم تصمیم گرفتم نقشه ام را اجرا کنم و نامه پرانی ها شروع شد، جوری برنامه ریزی کردم که دوهفته ایی یه نامه بدستش برسه. هر روز دم خونه فریدون عباسی اینا می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا پستچی نامه ها را بیاره. وقتی زنگ خونه شون را می‌زد و پاکت نامه را بهشون می‌داد هم خوشحال می‌شدم هم دچار اضطراب. حالا دیگه باید ثانیه شماری کنم تا از خونه شون بیاد بیرون و ببینم عکس العملش چطوریه. اگر اخم کرده و عصبانیه معلوم می‌شه از نامه خوشش نیومده و علاقه ایی به این چیزها نداره. اسمم را که ننوشته بودم، هم می‌ترسیدم هم نمی‌دونستم چه واکنشی نشون میده. اول باید بسنجمش ببینم با این موضوع بطور کلی چه برخوردی داره. نامه دومم هم به خونه شون رسید، روز بعد که با خواهرش می‌خواستن برن بازار خودم را توی مسیرشون قرار دادم. وقتی همدیگه را دیدیم بنظرم اومد یه لبخندی زد، قند تو دلم آب شد و مطمئن شدم فهمیده فرستنده نامه ها منم و از من خوشش اومده. نامه سوم را فرستادم و خودمو معرفی کردم. بعد از ۲ تا نامه قبلی و لبخندهایی که ازش دیدم تقریبا مطمئنم جوابش مثبته. سعید یازع بهم خبر داد یکی دیگه از بچه های کفیشه هم خاطرخواه دختره شده و ممکنه بحث و جدالی پیش بیاد. من که از دعوا و درگیری واهمه ایی ندارم ولی بنظرم هر دونفرمون باید خودمون را مطرح کنیم انتخاب با دختر خانمه. نامه سوم رسید خونه شون.... واویلا چه جننننجججججالی بپا شد. مادرش اومد دم خونه مون و به ننه ام گفت، حالا گله و شکایت یه موضوعش بود. موضوع بعدیش این بود که چه جوری هر هفته از شیراز براشون نامه پست می‌کردم. ننه ام بهش گفت شیطون هم از کارهای این سردر نمیاره، بچه که بود شیطون را درس می‌داد حالا دیگه خدا می‌دونه چه جانوری شده. توی خونه مون بلوایی بپا شد و حسابی خجالتزده شدم، ننه تهدید می‌کنه به آقام می‌گه تا کتکم بزنه. بهش گفتم حالا من یه غلطی کردم چه لزومی داره به آقام بگی چه لزومی داره بعد از مدتها دوباره کتک زدن شروع بشه. خاله هام هم برام دست گرفتن و با تمسخر به ننه گفتن، خودش میگه یه غلطی کرده حالا ولش کنید ببینیم چندتا غلط دیگه رو می‌شه. بعدش هم حسابی مسخره ام می‌کردن و اصرار داشتن بدونن چه جوری این غلط‌ها را کردم. بحث مهاجرت به شیراز حسابی سرگرممون کرده، ما پسرها خیلی راضی به مهاجرت نیستیم. آقام میگه ننه ام و بچه ها و اثاثیه برن شیراز ساکن بشن، خودش و سعید و من یه مدت توی آبادان بمونیم تا مغازه را بفروشیم و به اونها ملحق بشیم. ننه ام قبول نمیکنه و میگه شماها را توی گرمای آبادان تنها نمی‌گذارم. آقام و ننه ام سر این موضوع خیلی با هم کلنجار می‌رن، ما بچه های بزرگتر که حالا حرفهامون تا حدی شنیده می‌شه وقتی اونها با هم کل کل می‌کنن به شوخی بهشون می‌گیم لیلی و مجنون. سعید چهارم دبیرستانه و پشت لبش سبز شده و سیبیلهاش داره درمیاد. آقام و ننه ام خیلی به نظراتش توجه میکنن. خواهر بزرگم که بتازگی اولین بچه اش بدنیا اومده و چند وقتیه خونه ماست خیلی سربه سرشون می‌گذاره. من و سعید و حجت دلشوره درس و مدرسه مون را داریم. باید زودتر تکلیفمون معلوم بشه زمان زیادی به شروع سال تحصیلی نمونده. سعید سال چهارم رشته اقتصاده، من سوم ادبیات، حجت اول دبیرستان. لیلی و مجنون اینقدر با هم کل کل کردن تا عاقبت به نقل مکان به کوی ذوالفقاری آبادان رضایت دادن، یه خونه ۲ طبقه در ایستگاه ۴ ذوالفقاری. ننه ام حاضر نشد برای یکی دوماه شوهر و پسرهاش را تنها بگذاره و در عوض صاحب یه خونه خوب در شیراز بشه. چند روزه از خجالت و شرمندگی نرفتم کفیشه، فقط کلاس کونگ فو و مطالعه توی خونه. دلم نمیخواد ریختش را ببینم مطمئنم اگه برم کفیشه حسابی متلک بارون میشم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوپنجم کیف ورزشیم روی کولمه و از کلاس کونگ فو برمی‌گشتم که ۳ تا از بچه های کفیشه سرراهم را گرفتن. خاطره خواه دختره و دوتای دیگه. بشدت اعتراض و شکایت داشت. بهش گفتم چیزی که نشده من خودمو معرفی کردم تو هم معرفی کن، اختیار با خودشه که کدوممون را قبول کنه. حالا که دختره اینجوری ردم کرده اصلا دوست ندارم درگیر بشیم، آخه ما بچه های یه محلیم، از بچگی با هم بزرگ شدیم. گاهی همسفره بودیم گاهی همدرد گاهی رقیب ورزشی، چه کتک بخورم چه بزنم دیگه نمی‌تونم به کفیشه برگردم. خیلی تلاش کردم یه جوری آرومش کنم ولی آروم نمی‌شد، یکی‌شون هم اصرار داشت منو بزنن. تلاش می‌کردم درگیر نشم ولی نمی‌تونستم جواب تهدیدهاش را ندم، هر چی می‌گفت چهارتا می‌گذاشتم روش و جوابش می‌دادم و حسابی عصبانیش کردم، می‌گفت فکر کردی توی دانشکده نفت داری با کمونیست‌ها بحث می‌کنی اینقدر زبون درازی می‌کنی. چاقو درآورد منم که تازه از تمرین اومده بودم و بدنم گرم بود و ادعا داشتم، نانچیکوم را درآوردم و به سبک فیلم‌های بروس لی آماده کتک کاری، خیلی زور داره هم دختره جواب رد داده باشه هم کتک بخورم. چند ماهی بود که حسابی با نانچیکو تمرین کرده بودم و خیلی سرعت دستم بالا رفته بود. یهویی سعید برادرم و سعید یازع و شاهین آل خمیس از سرکوچه دوان دوان خودشون را رسوندن و غائله فیصله پیدا کرد. ظاهرا توی این چند روزی که کفیشه نبودم برای کتک زدنم برنامه ریزی شده بود که به خیر گذشت. کمونیستها به اسم دیپلمه های بیکار رفتن توی محوطه شهرداری آبادان تحصن کردن و بقول خودشون اعتصاب غذا. محل خیلی خوبیه برای جنگ و جدالهای عقیدتی. هر روز بحث و کشمکش، ۵-۴ نفر هستیم که بحث‌های داغی می‌کنیم.‌ من دیگه از بحث‌های اثباتی دست برداشتم و فقط تخریبی حرف می‌زنم. مجاهدینی که لابلای کمونیستها می‌چرخن را حسابی می‌شورم، کمونیستها را هم بعنوان قاتلین انقلابیون. روی قضیه تقی شهرام و تسویه شریف واقفی و صمدیه لباف، خیلی مانور میدم. بحث خلق عرب داغتر شده، روی دیوارها و تانکی های آبادان شعارهای تجزیه طلبانه زیاد شده؛ به عربستان خوش آمدید، به محمره خوش آمدید ووو یکی از مواردی که برای من خیلی گنگ و مبهم بود و چندین بار هم از کمونیستها می‌پرسیدم و جوابی نداشتن، قضیه خلق‌ها بود. چرا فقط خلق عرب و کرد و ترک و ترکمن و بلوچ؟ چرا کسی برای خلق فارس و خلق لر و خلق گیلک شعار نمیده؟ چرا فقط قومیت‌هایی که نصفشون توی کشورهای همسایه هستن بدنبال استقلال و خودمختاری اند؟ این سئوال را وقتی رفتم مسجدسلیمان خونه عمه ام، از پیکاریها و چریکها پرسیدم. پرسیدم چرا اینجا که پایتخت لرهای بختیاری است کسی برای خودمختاری بختیاریها شعار نمیده ولی برای کرد و ترک و عرب خودتون را پاره می‌کنید؟ نزدیک بود یه کتک مفصلی بخورم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوششم کنار دبیرستان تخت جمشید که حالا به شریف واقفی تغییر اسم داده و سعید برادرم اونجا درس می‌خونه، سازمان مجاهدین یه ساختمون را گرفته و یه سنگر و تیربار هم گذاشتن. نمیدونم چرا بهشون اجازه میدن توی شهرها با اسلحه باشن. بعد از تسخیر سفارت آمریکا و استعفای بازرگان ، بحث انتخاب رئیس جمهور خیلی داغ شده، آقای ابراهیم میرزایی استاد کونگ فو ایران هم کاندیدا شده و هوادارها و شاگردهاش هم حسابی جاروجنجال بپا کردن. فرزاد کیانی استاد ما هم به بچه ها گفت ساعت ۱۰ صبح با لباس کونگ فو جلوی بانک مسکن تو خیابون شاهپور برای حمایت از میرزایی جمع بشیم. حدود ۱۵ نفر اومدن، من خجالت کشیدم با لباس توی خیابون بیام و نسبت به میرزایی و کاندیدا شدنش هم چندان علاقه ایی نداشتم. یه وانتی اومد و مقداری از پتو متکاها و کتاب و دفترها و تابلوهای نقاشی سعید را بار زدیم و رفتیم ذوالفقاری. یه خونه دوطبقه که طبقه بالایی، هم یه درب مجزا به کوچه داشت هم از داخل طبقه ی پائینی بوسیله پله های فلزی قابل دسترسی بود. حیاط بزرگی داشت ولی باغچه نداشت. خونه خیابون سیاحی یه باغچه کوچولو داشتیم که توش چندتا گل کاغذی و انگور کاشته بودیم. ننه ام یه قفس بزرگ برای نگهداری مرغ و جوجه کنار همین باغچه ساخته بود و تعداد زیادی مرغ و خروس و جوجه داشتیم. تا نزدیک ظهر مشغول چیدن اثاثیه بودیم، ننه به سعید پول داد از سر کوچه کباب بگیره، خودش چادرش را سر کرد و با من برگشتیم سیاحی غذای بچه ها و آقام را بده. هنوز درب خونه را باز نکردیم که صدای غرش هواپیما و بمباران بگوشمون خورد و سرآسیمه وارد خونه شدیم. بحث امشب توی کفیشه کاندیداهای ریاست جمهوی است. حالا که انقلاب شده و بحثهای کمونیستی هم داغ شده، بچه های بزرگتری که قبلا توی کوچه کمتر به چشمم میومدن بیشتر دیده میشن. اکثرشون توی بحثها مخالف کمونیسم هستن. یکی از این بچه ها محمد لامی است، اصالتا عرب و اهل عبدالخان از توابع اهواز هستن. با وجود اینکه عربه، بشدت با خلق عرب مخالفه، دوتا ویژگی جالب داره، اول اینکه هر چند عربه ولی ضرب المثلهای فارسی و فن بیان قشنگی داره. بدون کمترین فوت وقت طنز و متلکهای خیلی قشنگی حواله ی مخاطبش میکنه که معمولا جوابی نداره. دوم اینکه معدن خنده و طنزه، حتی به ترک دیوار هم میخنده. اینقدر خنده رو و طنزپردازه که به محمد قندی مشهور شده. کارگر شرکت نفته و متاهل ولی هنوز مثل بچه های ۱۳-۱۲ ساله اهل شوخی و بگو بخنده. با همون حال طنز و متلک گوئیش میگه، وای بحالمون، بروس لی میخواد رئیس جمهور بشه، حتما وزیرهاش هم کاراته بازن. و در نهایت بنی صدر بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد. نمیدونم چرا، اصلا ازش خوشم نمیاد، بسیار بی قواره و بدکلام است. وقتی صحبت می‌کنه اصلا به دلم نمیشینه. تابستان ۵۹ در حالی فرا رسید که حمله امریکائیها به طبس و کودتای نوژه شکست خورده بود. بحث و جدل با مجاهدین و کمونیستها شدت بیشتری پیدا کرده، حالا دیگه هم مشکل درگیریهای کردستان بیشتر شده هم در چند شهر دیگه کمونیستها شورش کردن، بنی صدر هم دائما آزار می‌رسونه. لابلای این سروصداها دادگاه سینما رکس که برای آبادانیها خیلی حساسه، هم برگزار شد. چندین روز پر تنش و اضطراب را گذروندیم تا بفهمیم چه کسی و چرا اقدام به کشتار مردم آبادان کرده، متهمین هر چی بیشتر حرف میزنن سئوالها و ابهامات بیشتر می‌شه، آخرش هم هیچکس هیچی نفهمید و با اعدام تعدادی از متهمین این ابهام بزرگ تا ابد بی جواب موند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادونهم مسجد امام برای آموزش اسلحه فراخوان داد. آموزش M1 و G3 و تیربار، البته روزی که آموزش تیربار بود غیبت داشتم و یاد نگرفتم. یه روز هم رفتیم میدون تیر و با M1 چندتا تیر انداختیم. تعداد بمب گذاریها و تیراندازیها و آتش زدنها خیلی بیشتر شده و دولت هم تقریبا منفعل. شهریورماه رسید و یواش یواش برای شروع مدرسه و کلاس سوم دبیرستان آماده شدم. دایی حمید اومد آبادان باهم رفتیم سپاه پاسداران آبادان، جوانهای حدودا ۲۰ تا ۲۵ ساله هستن. ابوالفضل مجددا از کویت برگشته، ایندفعه خبرهای خوبی نداره، انگاری توی کویت نسبت به ایرانیها بدرفتاری میکنن. چند روز موند و رفت تهران خونه برادرش. آقای گازری که وابسته شرکت نفت درکنسولگری ایران در بصره است میگه اوضاع عراق خیلی بد شده. رفتار مامورهای عراقی بشدت توهین آمیز شده و ارتش عراق درحال تحرکات مشکوکی توی مرز شلمچه است. اینجوری که تعریف میکنه تعداد زیادی تانک و توپ مستقر کردن و دارن سنگر میسازن. این اطلاعات را به مسئولین نظامی منتقل کرده ولی واکنشی ندیده. آقای گازری خبرداد که عراقیها چند نفر از دیپلماتهای ما را اخراج کردن و کنسولگری تعطیل شده. بعضی جاها خبر میدن سربازهای عراقی به پاسگاههای ایران حمله کردن، از سمت خرمشهر سروصدای تیراندازی شنیده میشه، گاهی صدای انفجارهای مهیبی هم میشنویم. حسین شهریاری و مکی یازع که پاسدار هستن میگن عراقیها توی شلمچه با تانک و توپ شلیک میکنن. اوضاع داره بشدت نگران کننده میشه. وقتی بچه بودم یه مرتبه شبیه این اتفاق را دیده بودم، چند روزی وضعیت نامطلوبی پیش اومد عراقیها عده ایی را با عنوان اینکه اصالتا ایرانی بودن اخراج کردن، بهشون‌ میگفتیم رانده شده ها. اون روزها یه شعری میخوندیم نون و پنیر و سبزی عراق چرا میترسی ایران کاریت نداره سربه سرت میذاره... چند روزی بیشتر طول نکشید و اوضاع آروم شد. یه کشتی جنگی بنام بایندر در بندر آبادان پهلو گرفت و مردم برای تماشای تجهیزات جنگی کشتی میرفتن داخلش. آقام من و سعید را به دیدن کشتی جنگی برد، لباسهای سفید نیروی دریایی خیلی قشنگه. قضیه ی فروش خونه ی خیابون سیاحی و خرید خونه ی کوی ذوالفقاری تقریبا به سرانجام رسید. حالا دیگه از کفیشه خیلی دور شدیم. مثل دفعه ی قبل، من و سعید و حجت یه اتاق برای خودمون برداشتیم و اثاث کشی شروع شد. اولین اثاثیه، وسائل اتاق ما بود. مقداری از اثاثیه را به خونه ی جدید بردیم ولی هنوز ساکن خیابون سیاحی هستیم. هر روز صدای تیراندازیها بیشتر و نزدیکتر میشه. آخرین روز تابستان را با صدای بسیار وحشتناک بمباران فرودگاه آبادان شروع کردیم، رادیو اعلام کرد تعداد زیادی از هواپیماهای عراقی اقدام به بمباران فرودگاههای ایران کردن و دولت عراق اعلام کرده جنگ برعلیه ایران شروع شده. تلویزیون بغداد مارش پیروزی میزنه و تصاویر صدام حسین را در حالیکه لباس نظامی به تن کرده و تفنگ بدست داره نشون میده. ما نمی‌دونستیم، شاید رهبران انقلاب اسلامی هم نمیدونستن، پیروزی انقلاب اسلامی در ایران باعث ایجاد زلزله ی بسیار بزرگ و شدیدی در زنجیره ی استعماریِ شرق و غرب در خاورمیانه و جهان میشه. وجود شاه پهلوی در ایران همانند لنگری برای دنیای استعمارگر بود، خودشون بهش میگفتن ژاندارم منطقه ولی واقعیت این بود که ایران در حساسترین نقطه ی جهان قرارداشت، حتی حساستر از مصر و سوریه و لیبی و عراق. ایران ضمن اینکه خودش دارای معادن عظیم نفت و گاز است بر بزرگترین و حساسترین گلوگاه تامین انرژی دنیا هم اشراف کامل داره و شاه با وجود اینکه بی دین و لامذهبه، با تظاهر به اسلام و شیعه و همچنین تهدید و تطمیع و تقلب مورد تائید عده ی زیادی از علمای اسلام قرار گرفته و به این ترتیب ایرانِ پهلوی هم تضمین کننده انرژی دنیا شد هم باعث سکون و آرامش در دنیای اسلام. انقلاب اسلامی هم دنیای سیاست را بهم ریخت هم آرامش و سکون ذلت بار مسلمین را ولی غافل از اینکه پژواک این موج بزودی پدیدار میشه و طبیعتا به منشاء موج ضربه میزنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هشتادم ادعاهای صدام حسین مبنی بر سردار قادسیه و تصرف خوزستان دقیقا همین اهداف را دنبال می‌کرد، از یکطرف می‌خواست اسلامیت ایران را مخدوش کنه و از طرف دیگه منابع نفت و گاز را تصرف کنه و اشرافش بر خلیج فارس را توسعه بده. سه شنبه اول مهرماه و شروع مدارس، دبیرستان امام، سوم فرهنگ و ادب، هر کسی یه چیزی می‌گه در مورد جنگ و دفاع از کشور. نه معلم درس میده نه شاگردها حوصله ی درس خوندن دارن، همه بحثها بر سر جنگ با عراق متمرکزه، اینکه اگر جنگ بشه چه بلایی سر پالایشگاه و پتروشیمی میاد چه بلایی سر مردم میادووووو. روز دوم مهر، وسطهای زنگ اول یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید. همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید. مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رسوندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم. از سال اول دبیرستان، برای حضور در دبیرستان کفش چرمی می‌پوشم و در بقیه اوقات کفش اسپرت، با کفش اسپرت راحتترم. حجت((برادر کوچکترم)) کفشهای اسپرتم را پوشیده و رفته مدرسه. آروم و قرار ندارم هی بالا و پایین میپرم و با مشت به در ودیوار می‌کوبم، کفش‌هام را میخوام. نمیدونم چرا حجت از مدرسه برنگشته. ننه تلاش میکنه آرومم کنه، میگه حالا فکر کردی اگه تو یکنفر بری لب آب، جنگ تموم میشه؟ فکر کردی عراقی‌ها معطل تو هستن که تسلیم بشن، آروم باش اینقدر جاروجنجال نکن. حجت اومد، دم درب حیاط کفش‌هام را از پاش کندم و رفتم مغازه بابام. مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را می‌شنویم. مردم میگن ساختمان مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن. رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه وحشتناکی. تمام ساختمون منهدم و آوار شده است و تعداد زیادی کشته شدن. همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شده اند کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند. رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند. تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!! با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!! کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه. خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم. همه بچه های مسجد را می‌شناسم اونها هم مرا می‌شناسند. بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند. کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت می‌شدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم. ساعت حدود ۱۰ صبح، یه صدای عجیب و غریبی به گوش میرسه، یه چیزی شبیه سوت. جاسم که سربازی رفته است با صدای بلند میگه دراز بکشید، خمسه خمسه است. دستهاتون را بگذارید روی سرتون و دهانتون را باز کنید. از فرید میپرسم خمسه خمسه چیه؟ فرصت نکرد جواب بده، چندین انفجار پشت سرهم و لرزش زمین بهم جواب داد. بچه ها همه سالمید؟ حسین توی گردوغبار ایستاده و یکی یکی صدا میزنه. یه نفر از اونور کوچه، اونجایی که یکی از خمسه خمسه ها اصابت کرده و خونه ایی را ویران کرده فریاد میزنه، سالم، سالم. همه بطرف خونه ی ویران شده هجوم می‌بریم، لحظاتی بعد صدای شیون و واویلا به آسمون بلند میشه و پیکر سالم از زیر آوار بیرون میاد. اسمش سالمه ولی پیکرش پاره پاره. و برای اولین بار چهره کریه و منفور جنگ را دیدیم. جنگی که باقساوت و شقاوت شروع شد و مردمی که سالها پیش برای ساختن پالایشگاه و شهری مدرن بنام آبادان از شهر و دیارشون مهاجرت کردن و دهها سال عرق ریختن و جون کندن تا سرو سامانی به شهر و خودشون دادن را از خونه و کاشانه شون فراری داد و آواره ی شهرها و روستاهای مختلف کشور شدن. مردمی خونگرم و پرتلاش و روشنفکر و سازنده و دست به جیب، ظرف چند روز تبدیل به مردمی سردرگم و بی سرپناه و آواره شدن، لعنت به جنگ لعنت به صدام. والسلام مهرماه ۱۳۹۳ بازنویسی و اصلاح اسفند ۱۳۹۹ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• پایان @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂