eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وسوم ساعت حدود ۸ شب با بدرقه دایی‌ها و خاله ها سوار اتوبوس شدیم و از شیراز خوش آب و هوا به‌سمت شهر کارگران و مردم زحمتکش و کم توقع آبادان حرکت کردیم. از شیراز شهر گل و بلبل، شعر و شاعری، غزل و قصیده داریم خارج می‌شیم و به.سمت آبادان شهر آهن و فولاد و سیمان و گرما و شرجی می‌ریم. شیراز محل ساختن و پرداختن فرهنگ و ادبیات ایران، آبادان محل ساختن و پرداختن آهن و فولاد بی‌جان بشکل پالایشگاه و پتروشیمی. توی تخیلاتم دوتا جبهه را ترسیم می‌کنم. یه جبهه برای ساختن فرهنگ و ادب یه جبهه برای ساختن صنعت و تکنولوژی. جبهه شیراز با درختان سرو و نارنج و گل و بلبل و دانشکده ادبیات و مقبره حافظ و سعدی جبهه آبادان با کت کراکر و بندر نفتی و دانشکده نفت و تکنیکال اسکول. تکنیکال اسکول یا همون هنرستان صنعتی که مشهور به مدرسه کارآموزان فنی بود یه مدرسه بسیار بزرگ روبروی استادیوم ورزشی آبادان است که با تعداد زیادی سوله که در هر سوله استادکاران ماهر با ماشین آلات برقی و مکانیکی به هنرجویانی که معمولا بچه های کارگران شرکتی هستن آموزش برق و جوشکاری و برشکاری وووو میدن. حدود ساعت ۴ صبح، شعله های آتشی که از سوختن گاز به آسمون بلند بود خبردارمون کرد که وارد استان زرخیز و عقب نگهداشته شده خوزستان شدیم. از گچساران تا بهبهان و از بهبهان تا آغاجری و بیدبلند و امیدیه تعداد زیادی از اینجور مشعل‌ها وجود داره و بوی گازهای مسموم به مشام میرسه. از امیدیه که عبور کنیم دیگه کوه و ارتفاعی دیده نمی‌شه، یه صحرای بسیار بزرگ که تا خلیج فارس ادامه داره. در انتهای این صحرا جزیره آبادان و زادگاه عزیزم قرار داره. صبح زود به آبادان رسیدیم، طبق معمول این فصل، شرجی و گرما بی‌داد می‌کنه. خرماپزون، فصلی که خرماها به نهایت رشد و بالندگیشون رسیدن، شرجی به شدیدترین حدش و گرما به نهایت بیرحمیش می‌رسه. بدون اینکه استراحت کنم به عشق دیدن بچه های محل و دختره رفتم کفیشه. خیلی دلم میخواد در مورد دیدنی‌های شیراز و گشت و گذارهایی که کردم برای فریدون و شاهین تعریف کنم و بهشون بگم حالا دیگه منم یه ولات دارم از ولاتهای شما قشنگتر. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وچهارم یه جمعه ظهر بچه ها جمع شده بودن برای فوتبال بازی. بیشتر بچه ها پابرهنه بازی می‌کردن، از دمپائی ها بعنوان محل تیر دروازه استفاده می‌کردیم. گرم بازی و سروصدا بودن که یهویی یه کارآگاه شهربانی با موتورسیکلت سیاه رنگش ظاهر شد. همه مون می‌شناختیمش، اهل تلکه گرفتن بود(( گردن کلفت‌ها و مامورها یه پولی بعنوان رشوه می‌گرفتن و اجازه می‌دادن فعالیتت را ادامه بدی حالا اون فعالیت قماربازی بود یا فوتبال فرقی نمی‌کرد. اصطلاحا می‌گفتیم *تلکه*)). فورا دمپائی ها را بغل کرد و گفت تلکه بدید. یه مشت بچه که با زیرشلواری اومده بودن فوتبال بازی کنن. یکی از بچه ها پیشنهاد کرد سنگ بارونش کنن و دمپائی ها را پس بگیرن. هرچی سنگ دم دست بود بطرفش پرتاب کردن، دمپائی ها را ریخت و سوار موتور شد و فرار کرد. خیلی دور نشد، سرکوچه ایستاد و از موتور پیاده شد و شروع به فحش و تهدید کرد. بچه ها که از پیروزی اول خوشحال بودن همگی بطرفش هجوم بردن یه نفر هم از پشت سر رسید و موتورش را انداخت زمین. کارآگاه ترسید و اسلحه کمری اش را کشید و بعد از ایست دادن، هوایی شلیک کرد. چند دقیقه بعد چندتا پیکان و جیپ شهربانی سروته کوچه را بستن و تعدادی مامور هجوم آوردن. توی کوچه جنجالی بپا شد و همه بچه هایی که توی کوچه بودن مورد ضرب و شتم. چندتا کوچه اونجا بود و براحتی از کوچه ها فرار کردیم ولی ظاهرا ایندفعه مامورها قصد داشتن حسابی حال ما را بگیرند. بچه ها بسمت محله فرار کردن. وقتی به وسط کوچه اصلی رسیدیم، تعدادی از بچه های بزرگتر هم توی کوچه جمع بودن. مامورها که سرازیر شدن درگیری شروع شد. حالا تعداد ما خیلی بیشتر بود و بچه های بزرگ کوچه که خیلی هاشون ورزشکار بودن به حمایت از ما، با مامورها گلاویز شدن. صدای شلیک چند تیر هوایی شنیده شد. کوچه مون صحنه جنگ و گریز عجیبی شده بود. وسط این بلبشو یونس یازعی کلاس دمکراسی و گفتگو برپا کرده، با صدای بلند به طرفین درگیری میگه آقا چرا دعوا می‌کنید بیایید با هم صحبت کنیم. می‌تونیم با گفتگو مشکلات را حل کنیم، یه پاسبان چنان با باطوم زدش که گفتگو یادش رفت. یکی از بچه ها را دستگیر کردن و دستش را با دستبند به درب پیکان شهربانی بستن، یکی دیگه از راه رسید و با تبر دستگیره پیکان را کند و فراریش داد. صحنه درگیری عین فیلم‌های تلویزیون شده بود. در همین اثنا همون معلم ریاضی مون که توی مدرسه مشهور به ساواکی بود هم سررسید. من که خیلی ازش دلخور بودم موقعیت را غنیمت دونستم و با بچه های دیگه سنگ بارونش کردیم. حدود یکساعت نگذشته بود که چندین ماشین مامور دیگه سررسیدن، اوضاع بنفع مامورها عوض شد. بچه ها شروع به فرار کردن هر کسی از یه راه و یه جایی فرار می‌کرد، صحنه خالی از بچه ها و پر از مامور. مامورها به خونه ها حمله ور شدن. از پشت بامها فرار کردیم و توی کوچه های پشتی پریدیم پائین و از محله دور شدیم. خونه ما که توی کفیشه نبود، چندتا از بچه ها را بردم خونه مون. عصر خبر رسید که اسدالله عباسی، یکی از بچه های خیلی بی آزار کوچه. بر اثر ضربه باتوم پاسبانها به سرش، بیهوش شده و توی بیمارستان بستری شده. از اول درگیری تا آخر درگیری اسدالله نبودش، بعد از اینکه بچه ها پراکنده می‌شن و پاسبانها در حال تعقیب و محاصره محله بودن، این بیچاره در حالیکه کت شلوارش را از اطوکشی تحویل گرفته و روی دستش بود وارد کوچه می‌شه. با دیدن مامورها وحشت می‌کنه و فرار می‌کنه. از شانس بدش دوتا مامور از پشت سر، کوچه را بسته بودن. بین پاسبانها محاصره می‌شه، اونها هم تلافی همه را سر این بیچاره خالی می‌کنن. تا یک هفته محله مون شبیه به حکومت نظامی بود..... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وپنجم مدارس بازگشایی شدن و رفتیم سرکلاس، سوم ۱۵. دقیقا طبقه بالای دفتر مدیر مدرسه. همه چیز مثل سال قبل بود. هیچ فرقی نکرده بود. معلم علوم تجربی مون آقایی به اسم بزرگمهر بود. جلسه دوم یا سوم، یه کتاب آورد سرکلاس و بجای کتاب درسی در مورد اون کتاب صحبت می‌کرد، قبلا اسم این کتاب را شنیده بودم و در مورد محتواش یکمی اطلاعات داشتم ولی اینکه یه معلم بخواد اونو درس بده خیلی تازگی داشت، کتاب بنیاد انواع داروین. بچه ها شروع کردن به مسخره بازی. آقای بزرگمهر با متانت شروع به توضیح دادن کرد و بچه ها را تا حدی آروم کرد. جلسه بعدی قبل از شروع درس، یکی از دانش آموزها را فرستاد توی راهرو که مراقب باشه اگر مدیر یا ناظم اومد بالا خبرمون بده. بین بچه ها و معلم‌ها شایع بود که مدیر و یکی از ناظم‌ها و دوسه تا از معلم‌ها ساواکی و آدم فروش هستن. چندین جلسه را اینجوری برگزار کرد و من یکی از فعالترین دانش آموزها در بحث و گفتگو با آقای بزرگمهر بودم. اصلا تو کتم نمیره، برام باور کردنی نیست ایییینهمه پیچیدگی و تنوع و نظم در طبیعت حاصل تصادف و جهش باشه. آقای بزرگمهر خیلی اصرار داره که هنوز مطالعاتت کمه، باید بیشتر مطالعه کنی. دفعه آخر، توی حیاط مدرسه مسابقه فوتبال بود و دانش آموزی که مراقب بود رفته بود کنار پنجره فوتبال نگاه می‌کرد. یکی از ناظم‌ها می‌رسه و خبردار می‌شه و...... یهویی درب کلاس بازشد مدیر و ناظم و دونفر غریبه با قیافه های اخم آلود وارد کلاس شدن. کتاب را از دست معلم گرفتن و یه دستبند به دستش زدن و جلو چشم دانش آموزها دوتا پس گردنی هم بهش زدن و بردنش، خیلی صحنه بدی بود. با چندتا از همکلاسیها خیلی رفیق شدم، پدرهاشون مغازه دار و تقریبا در همسایگی مغازه آقام بودن. یکی‌شون که اسمش جهانبانی بود و پدرش مدیر حموم عمومی نوربخش توی بازار بود، بچه مذهبی و بسیار دانا. اولین بار رساله علما را تو دست او دیدم. یه کتاب قطور که راجع به نماز و روزه چیزهایی نوشته بود. به دلم ننشست. تنها چیزی که کنجکاویم را تحریک کرد این بود که اون کتاب توسط ۵ نفر از علما تائید شده بود و هر حکمی را تعدادی از این علما با اسم و رسمشون تائید کرده بودن، در بین این ۵ نفر فقط یکنفر اسم نداشت و بجای اسم نوشته شده بود آیت الله ر.خ از جهانبانی پرسیدم چرا اسم اینو ننوشتن؟ گفت این همون مجتهدیه که با شاه دشمنه!!! خیلی تعجب کردم، مگه ملا و آخوند هم با شاه دشمن می‌شه؟ اینها که کاری به حکومت ندارن . فقط میرن مسجد نماز میخونن و یه چیزهایی راجع به خدا و پیامبر و امام حسین میگن که بیشتر شبیه به خاطره گوییه. تنها آخوندی که دیدم با شاه مخالفه، آقای جمی پیشنماز مسجد لین ۹ بود. یه کاغذی لای رساله نظرم را جلب کرد، نوشته بود دستورالعمل خودسازی. چندین بند داشت، همه مطالبش یادم نیست، دستور به نماز ۵ وقت و دعا و روزه دوشنبه و پنجشنبه و آموزش رانندگی و تعمیرات و امدادگری و اینجور چیزها بود. خیلی از مطالبش بنظرم خوب بود ولی بعضی از مطالبش اصلا بدرد ما نمیخورد، اینکه نماز بخونی اونهم در ۵ وقت اونهم به جماعت چه ربطی به خودسازی داره؟ دعا خوندن چه فایده ای داره؟ ظاهرا این دستورات از طرف همون آخوندی است که با شاه مخالفه، خیلی تعجب کردم که چه جوری یه انقلابی دستور به نماز و دعا میده؟ حالا روزه گرفتن در یه جاهایی به درد میخوره ولی نماز و دعا به چه دردی می‌خوره؟ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وششم مدتهاست اسم رادیو بی بی سی را میشنوم، هر کسی اسم این رادیو را میاره خیلی احتیاط میکنه. پدربزرگم سر ساعت معینی میره توی انباری و در را قفل میکنه، چندین بار ازش سئوال کردم جواب درستی نداد، داریوش بهم گفت میره رادیو بی بی سی گوش میده. خیلی کنجکاوم ببینم این رادیو چی چی میگه. چند وقتیه که تو سطح کشور حرفهای تازه ای مطرح میشه، حتی توی تلویزیون هم مطالب عجیب و غریبی دیده میشه. یه برنامه انتقادی به اسم آقای مربوطه که شامل طنزهای انتقادی اجتماعیه و تا حدی هم زبان تندی داره. بعضی از روزنامه ها هم یه مطالب نقد و انتقادی مینویسند که برای اون روزها خیلی جالب بود. رادیو یه برنامه صبحگاهی داشت که مردم زنگ میزدن و درددل می‌کردن، یه روز ولیعهد زنگ زد و در مورد چاله ای که توی یکی از خیابانها دیده بود تذکر داد!!! ظاهرا رئیس جمهور جدید آمریکا به دولتهایی که متحد آمریکا هستن توصیه کرده حقوق بشر را باید رعایت کنند و شاه ایران که اصلیترین و بزرگترین متحد امریکا در منطقه و جهان است بدنبال اجرای دستور رئیس جمهور امریکاست. جیمی کارتر، چندین بار عکس و فیلمهاش را دیدم، ظاهرش خیلی بهتر از نیکسون و فورده، یه جورایی شبیه به کندی ست. کتابفروشی کوچیکی سرکوچه مون روبروی مدرسه مهر بود به اسم کندی. عکس کندی را هم روی تابلوی سردر مغازه اش نقاشی کرده بود. اون چند باری که میخواستم برم رادیو نفت برای اجرای سرود یا مسابقه بهم گفته بودن باید پیراهن سفید و کراوات مشکی بپوشم. تو خونه مون هیچکسی گره کراوات را بلد نبود، میرفتم کتابفروشی و میگفتم آقای کندی لطفا برام کراوات بزن. بنده خدا چندبار بهم گفت اسمم جعفریه، کندی رئیس جمهور امریکا بوده. جشن تولد شاه بود و طبق معمول محصلین را به استادیوم بردن، بیشتر سالها از این مراسمها فرار میکردم ولی امسال بعلت اینکه جزو ورزشکاران و رزمی کاران مدرسه هستم نمیتونم فرار کنم چون معلم ورزش برای من برنامه چیده بود. توی مدرسه فقط من کونگ فو کار بودم بقیه رزمی کاران، کاراته باز و جودو کار بودن. من با لباس مشکی کونگ فو رفتم استادیوم. قرار شد با کاراته بازان بصورت نمایشی مبارزه کنم. حدود ۲۰ نفر از مسئولین شهر اومده بودن و از مردم بغیر از پدرومادرهای چندتا از دانش آموزها کسی نیومده بود. از شانس خوب، باشگاههای ورزشی اینقدر برنامه تدارک دیده بودن که برای اجرای ما وقت نبود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وهفتم دوباره یه بحث جدیدی در سطح کشوری شروع شد، دولت می‌خواد ساعتها را یکساعت جلو ببره. روزنامه اطلاعات با چاپ عکس هویدا یه قسمت از صحبتهاش را تیتر کرده بود که واقعا باعث خنده و تعجب من شد. نوشته بود ما امروز یکساعت از دنیا پیش افتادیم!!! برای من که یه بچه ۱۴ ساله و بسیار بیسواد و کم تجربه بودم خیلی واضح بود که با جلو و عقب بردن عقربه های ساعت هیچ اتفاقی پیش نمیاد چه جوری کسی که چندین ساله نخست‌وزیر مملکت و سیاستمداره این موضوع ساده را نمیفهمه یا شاید هم فکر میکنه مردم هالو هستن. روزها می‌گذشت و نوروز رسید و بهار اومد و یواش یواش رفتیم بسمت تابستون و امتحانات آخر سال. در همین ایامی که نخست وزیرمون میگه یکساعت از دنیا جلو افتادیم، بی برقی در آبادانِ گرم و پراز شرجی بشدت مردم را آزار میده. خصوصا شب ها که وقته استراحته و روشن کردن کولرها، برق قطع میشه و حسابی مردم را عصبانی می‌کنه. بدتر از قطعی برق، قطعیه آبه. وولک در حالیکه دوتا رودخونه بزرگ آب شیرین آبادان را محاصره کردن، آب قطع بشه خیلی خنده داره. مردم مجبور شدن پمپ آب و مخزن برای خونه هاشون بخرن. آقام هم چندین کارتن فانوس و شمع برای فروش آورده مغازه، غروبها که برق قطع میشه خلق الله برای خرید فانوس حمله می‌کنن. همیشه روزنامه ها و مجلات را از کتابفروشی جوهری که توی لین یک روبروی مسجد امیرالمومنین و مغازه رادیو توانای حاج عباسی بود میخریدم و همین باعث شد با حسین آشنا که گاهی توی کتابفروشی بود و پسرخاله جوهری ها بود دوست بشم. خونه شون بالای مغازه های موقوفه مسجد امیرالمومنین بود. از طریق حسین با خلیل و ابراهیم عباسی و خزعل خنفری دوست شدم. خلیل و ابراهیم، برادرزاده های همین حاج رضای میلیونر و عموزاده های فرهاد و فریدون بودن. باباشون توی کوچه بغلی مسجد پارچه فروشی داشت و خونه شون توی کوچه پشتی گاراژ دشتستانی همسایه اسی چنگالی که اون روزها تازه بعنوان بوکسور مشهور شده بود قرار داشت. با وجود اینکه درسهام خوب بود براثر شیطنت‌ها و تقلبی هایی که به بچه ها میدادم ۶ تا امتحان را از جلسه اخراج شدم و تجدید آوردم. البته چون نمرات طول سال و امتحانات ثلث عالی بود تجدید شدم. داریوش دائیم هم تجدید آورده بود. آقای گازری پیشنهاد کرد که من و داریوش برویم خونه اونها و همراه بابک درس بخونیم. چون مادر و برادر بزرگ و خواهر بابک رفتن مسافرت، بابک تنهاست و ممکنه حوصله اش سر بره و درس نخونه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
من و داریوش از اینکه توی چاردیواری محبوس شده بودیم دلخور بودیم. داریوش هم مثل من خیلی شیطون بود انگاری ماها از یه قبیله دیگه بودیم. برخلاف اینها اصلا آروم و قرار نداشتیم. بابک پروژکتور آورد و فیلم مسافرت سال قبلشون به فرانسه و انگلیس را نمایش داد. سال قبل بمدت یکماه رفته بودن انگلیس و فرانسه. جمعه با هر زور و زحمتی بود گذشت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌ونهم شنبه صبح رفتیم تو منطقه بریم گشت و گذار کنیم. خیابونهای عریض و تمیز، دوطرف خیابون خونه هایی که بوسیله فنس و شمشاد محصور شده بودن، با وجود گرمای تابستون بعلت کثرت درختان و شمشادها هوای معتدل و خوبی داشت. هیچ بچه ای توی خیابون فوتبال، اش تی تی، گلوله، هوبیو، هفت سنگ وووو بازی نمی‌کرد. هیچ گاری دستی جنس نمی‌فروخت، خیابونها خلوت خلوت. ساعت حدود ۹ صبح بود ولی هیچکسی توی خیابونها دیده نمیشد بر خلاف کفیشه و احمدآباد که توی این ساعت بشدت شلوغ و پررفت و آمده. چندتا دختر جوان که شلوارک و مینی ژوپ و تاپ ورزشی تن شون بود از روبرو اومدن. من و داریوش که از این چیزها ندیده بودیم چهارچشمی دخترها را نگاه می‌کردیم. وارد یه فروشگاه خیلی بزرگ شدیم، بهش می‌گفتن استور(store) مثل سوپرمارکتهای امروزی ولی خیلی بزرگتر و متنوع تر. همه مواد خوراکی و لوازم ضروری زندگی هم داشت. این مدل فروشگاه را توی تهران هم ندیده بودم، برای راحتی مشتریان، چرخ دستی برای حمل اجناس هم گذاشته بودن. از فروشگاه اومدیم بیرون و بطرف فلکه الفی که یه فروشگاه بین المللی نشریات داشت حرکت کردیم. قبلا که با آقام اومده بودیم بریم، این فروشگاه را از دور دیده بودم. یهویی یه ماشین حراست شرکت نفت جلوی پامون ایستاد و دو تا گارد شرکتی پریدن پائین و از ما سئوال و جواب کردن. آخه قیافه و سرووضع من و داریوش داد می‌زد که بچه کارمند نیستیم. بابک بهشون توضیح داد که ما مهمونش هستیم، وقتی اسم باباش را شنیدن خیلی احترام گذاشتن و عذرخواهی کردن و رفتن. رفتیم داخل فروشگاه نشریات، روزنامه های روز لندن و پاریس و نیویورک روی میز بود. خیلی تعجب کردم، روزنامه ای که امروز توی لندن و پاریس منتشر می‌شه چه جوری توی آبادان هم همزمان منتشر می‌شه!!! اکثر روزنامه ها خارجی بودن، روزنامه ها و مجلات ایرانی تعدادشون زیاد نبود، خیلی خیلی تعجب کردم. بابک توضیح داد که خیلی از کارمندهای شرکت خارجی هستن و باید از اخبار کشورشون را مطلع باشند، هر روز نشریات کشورشون را با هواپیما به آبادان می‌فرستن. از روزنامه فروشی اومدیم بیرون و رفتیم باشگاه تنیس و بدمینتون را دیدیم. استخر هم رفتیم ولی شنا نکردیم، هم مایو نداشتیم هم زن و مرد مختلط بود و ما خجالت می‌کشیدیم. حدود ۳ روز مهمون بابک و باباش بودیم، هر چند برای من یه تجربه خیلی خوبی بود و فهمیدم کارمندهای شرکت نفت هم مثل ما آدمیزاد هستن، ایرانی هستن، حتی بعضیاشون از دهات و روستا به آبادان اومدن و با تلاش و پشتکار به اینجا رسیدن و تنها فرقی که با ما دارن اینه که امکانات و حقوقشون بیشتره و همین حقوق و امکانات فراوان از اونها، یه طبقه خاصی ساخته، خیلی حوصله مون سر رفت انگاری زندان مون کرده بودن. آقای گازری متوجه شد و ما را به خونه هامون برگردوندن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 قسمت شصت‌ام برادر بزرگه خلیل عباسی مقداری روسری و جوراب زنونه از تایلند آورده، پیشنهاد کرد اگر اینها را بفروشید، برای هر کدومش ۵ ریال برای خودتون بردارید، پیشنهاد خوبیه. من رفتم جلوی درب مسجد امیرالمومنین بساط کردم و با داد و بیداد روسری می‌فروختم. چند وقته که آقام از پادرد خیلی گلایه داره، کار عطاری خیلی سخته، از صبح باید سرپا باشی تا شب. مدتهاست واریس داره، من که فقط ۳-۴ سال بعنوان شاگرد کار می‌کردم هم پادرد گرفته بودم و گاهی میدیدم که رگهای پاهام متورم شدن. آقام هنوز باشگاه جعفری و ورزش را ول نکرده. یه شب در میون با علی‌ریش میرن باشگاه، علی ریش بهش خبر داد دوسه تا از هم باشگاهی‌ها که از قدیم تو کشتی و پرورش اندام رقیب آقام بودن با هم قرار گذاشتن هر کسی دماغ جلیل ریش را بشکنه شام و مخلفات مهمون بقیه باشه. جابر این موضوع را شنید و حسابی بهش برخورد و به آقام اصرار می‌کرد برن دم باشگاه و ۳ تاشون را کتک بزنن ولی آقام قبول نمی‌کرد. می‌خواست تغییر شغل بده ولی نمی‌دونست چه شغلی را پیشه کنه. همسایه کناری از خیاطی به زرگری تغییر داده بود و آقام را تشویق می‌کرد که طلافروشی کن. آقام هم کراهت داشت هم بلد نبود. اوضاع آبادان و ایران یه جورائی دچار التهاب شده، دقیقا نمیدونم چی شده ولی همه جا میشه التهاب را احساس کرد. یه روز صبح که طبق معمول دم مغازه بودم، یه عده ای حدودا ۱۰ نفره درحالیکه میدویدن شعار میدادن، اولین بار بود که این صحنه را میدیدم. همگی با هم شعار میدادن؛ ایران شده فلسطین مردم چرا نشستین. صورتهاشون را پوشانده بودن و قابل شناسایی نبودن، چندتا ماشین شهربانی آژیر کشان تعقیب شون کردن و اونها هم فرار کردن. روز بعد و روزهای بعد این عمل تکرار شد. عده ای می‌گفتن اینها خرابکار هستن و بدنبال نابود کردن کشور، چفیه هایی که به صورت شون می‌بستن یکی از دلائل مخالفت این گروه بود، می‌گفتن اینها عربهای تجزیه طلب هستن و می‌خواهند ایران را مثل کشورهای عربی بدبخت و بیچاره کنند. چند سال پیش هم که دوتا خرابکار بقول اونروزی ها اومده بودن توی شهر، پاسبانها محاصره شون کرده بودن. اونها هم چون نمی‌خواستن تسلیم بشوند نارنجک توی شکم خودشون منفجر کردن و کشته شدن. محل درگیری کنار سینما شعله در محله کارون بود که تا کفیشه فاصله زیادی نداشت. حالا میگن اون ۲ نفر کمونیست‌هایی بودن که از عراق وارد آبادان شدن. یه چیزهایی در مورد کمونیسم خونده و شنیده بودم، یه نوع ایدئولوژیه که توسط مارکس و انگلس طراحی شده و توسط لنین در انقلاب اکتبر روسیه به اجرا و حکومت رسیده. هدف این تفکر اینه که همه امکانات و ابزار تولید کشور تحت تسلط دولت باشه و مردم بصورت تقریبا یکنواخت از دولت حقوق و امکانات بگیرن. بقول خودشون جامعه کارگری، همه مردم کارگران دولت باشن. با این اطلاعات اولیه ایی که دارم بنظرم حکومتِ اینجوری نمی‌تونه پیشرفت چندانی داشته باشه و مردم هم نمی‌تونن از یکنواختی رضایت داشته باشن. خصوصا اسمش که خیلی باعث رنجشه، دیکتاتوری کارگری. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 قسمت شصت‌ویکم یه روز جهانبانی اومد و یه عکس سیاه و سفید که روی کاغذ بود را بهم نشون داد، لای یه کتاب بود، عکس یه آخوند بود. بهم گفت این همون حاج آقا روح الله است. چهره معصوم و قشنگی داشت. ولی به قیافه اش نمی‌خورد که اهل جنگ و مبارزه و درگیری با شاه باشه، یه آخوند میانسال که سید بود. ازش خواستم عکس را بهم بده، قبول نکرد و می‌گفت اگر ساواک این عکس را ببینه همه خانواده را زندان می‌کنه. خیلی برام تعجب داشت، مگه یه آخوند چکاره است و چکاری کرده که داشتن عکسش باعث زندانی شدن تمام خانواده می‌شه؟ یواش یواش حرفهای زیادی مطرح می‌شد، آقای گازری هم هرشب برامون یه چیزهایی در مورد حزب توده و قدرت این حزب حرف میزد و اینکه در کودتای ۲۸ مرداد چه خیانتی کرده وحالا هم توی خیلی از ادارات خصوصا شرکت نفت و ارتش صاحب منصب هستن ولی کاملا تحت کنترل ساواک قرار دارن، اینکه انگلیس اجازه نمیده انقلاب بشه و حتی اگر انقلاب بشه اجازه نمیده آبادان از چنگش دربیاد. به هر زور و کلکی که باشه آبادان را نگهمیداره چرا که تعداد زیادی از کارمندان پالایشگاه انگلیسی هستن و پالایشگاه آبادان و کلا خوزستان ملک طلق انگلیس است، همین‌ها شاه را نگه داشتن و مصدق را سرنگون کردن وووو و اگر دنیا به آخر برسه انگلیس اجازه نمیده خوزستان از زیر سایه شون خارج بشه. تظاهراتها شلوغتر شده بود و شعارها بیشتر، عکس حاج آقا روح الله هم پخش می‌کردن. یه عکس رنگی که ظاهرا عکس از روی نقاشی بود را به مبلغ ۵۰ ریال خریدم و از ترس اینکه آقام دعوام نکنه گذاشتمش لای پاکت‌ها. روزنامه ها اخباری در مورد تظاهرات و راهپیمایی و درگیری در شهرهای دیگه میدادن. ظاهرا چندین نفر هم کشته شدن. ای واااای ی ی ی، ۲۸‌مرداد اومد و با سوختن سینمارکس همه آبادان و خرمشهر عزادار شدن و نوای سنج و دمام فضای شهر را لبریز کرد. کاش دستت می‌شکست، کاش زبونت می‌برید، کاش کاش، انگاری سینما رکس کلید درب نکبت و مصیبت آبادان بود، بعد از سوختن سینما دیگه آبادان روی خوش به خودش ندید. آآآه ه ه عجب روزی عجب روزگاری، چققققدر تلخ. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌ودوم پنجشنبه ای بود و سینما رکس فیلم گوزنها را آورده بود. حدود ساعت ۱۰ شب خبر رسید که سینما آتش گرفته، هیجانی در شهر ایجاد شد. از تمام کوچه ها و خیابانها و محلات آبادان، مردم بسمت سینما سرازیر شدن. منم با عده ای از بچه های کفیشه خودمون را به سینما رسوندیم، جمعیت کثیری اطراف سینما را محاصره کرده بودن. یکی دوتا ماشین آتش نشانی هم ایستاده بودن ولی کاری انجام نمی‌دادن. چند حلقه پاسبان اطراف سینما ایستاده بودن و اجازه نزدیک شدن نمی‌دادن. از درودیوار سینما دود به آسمان می‌رفت، جمعیت هیجانزده بسمت سینما هجوم بردن و حلقه پاسبانها را شکافتن، با جمعیت بسمت سینما حمله ور شدیم ولی درب سینما را با زنجیر و قفل بسته بودن. عده ای با مشت و لگد شیشه های درب را شکستن. درب فلزیه محکمی بود، یه نفر عربده کشید و از مردم تقاضا کرد کنار بروند تا بوسیله ماشینش درب را از جا بکنه. مردم در هول و هراس و اضطراب شدیدی بسر می‌بردن، یه ماشین بلیزر، دنده عقب بسرعت به درب سینما نزدیک شد. یه زنجیر ضخیم به درب سینما بستن، صدای شلیک تفنگ بگوش رسید. عده ای ژاندارم که به حمایت از پاسبانها اومده بودن جمعیت را پراکنده کردن و اجازه ندادن بلیزر درب سینما را بشکنه. یه افسر شهربانی فریاد میزد خرابکارها توی سینما هستن و اگر درب باز بشه فرار می‌کنند. چند نفر بسمت ماشین‌های آتش نشانی دویدن و از اونها درخواست نردبان و کمک می‌کردن، ولی هیچ حرکتی از طرف آتش نشانها دیده نمی‌شد. دقایق به کندی می‌گذشت، صدای فریاد و استغاثه جمعیت به آسمان بلند بود و هیچ فریادرسی دیده نمی‌شد. شهربانی اجازه نزدیک شدن به درب سینما را نمی‌داد. آتش نشانی هم کوچکترین فعالیتی دال بر تلاش برای اطفای حریق نمی‌کرد. خیلی‌ها به گریه افتاده بودن و فریاد میزدن عزیزان شون توی سینما هستن، مردم با شنیدن این فریادها عصبانی شدن و مجددا به پاسبانها حمله ور شدن، افسر شهربانی اخطار کرد اگر کسی بسمت درب سینما بیاد، با گلوله می‌زنیمش. مردم هاج و واج مونده بودن، عزیزان شون در حال کباب شدن بودن، شهربانی هم آماده شلیک. دو تا ماشین آتش نشانی آژیرکشان اومدن و برخلاف همکارانشون بسرعت مشغول بکار شدن. نردبان گذاشتن و وارد سینما شدن و مشغول خاموش کردن آتش ولی درب سینما همچنان قفل مانده بود. حدود ۲ ساعت گذشت و خبر دادن که آتش خاموش شده ولی هیچکس زنده نیست!!! شوک عظیمی به شهر وارد شد، رفتیم خونه ولی تا صبح نخوابیدیم. اصلا باورکردنی نبود، چه جوری یه فرمانده نظامی اینقدر احمق بوده که برای دستگیری ۲ نفر یا ۴ نفر حاضر شده چند صد نفر را بسوزاند؟ آتش نشانها چرا اینقدر تعلل کردن ووووو. صبح زود خودمون را به سینما رسوندیم، درب هنوز قفل بود و پشت درب سینما تعداد زیادی کفش و دمپایی ریخته بود. مغازه دارها اطلاع دادن که جنازه های سوخته شده را تخلیه کردن و به گورستان آبادان بردن. بسمت گورستان حرکت کردیم، جاده منتهی به گورستان مملو از جمعیت بود، شهر یکپارچه تعطیل و بسمت گورستان در حرکت. صحنه های غریبی دیدیم که قابل وصف نیست. هوای آبادان در مردادماه گرم است، اونروز در اون گرما، شیون و ضجه های مادران فرزند از دست داده و خانواده هایی که عزیزانشون را از دست داده بودن، گرمای هوا را صدچندان می‌کرد. یه خانواده کلا سوخته بودن، پدرومادر و فرزندان، تعداد زیادی از اجساد بعلت سوختگی شدید قابل شناسایی نبودن، شهرداری یه گودال بزرگ کنده بود و اجسادی که غیرقابل شناسایی بودن را در این گودال دفن کردن. بعلت اینکه اکثریت مردم آبادان مهاجر و بستگانشون در شهرها و روستاهای مختلف کشور پراکنده هستن تقریبا تمام کشور در سوگ و ماتم فرو رفت. روزنامه ها اعلام کردن بیش از ۷۰۰ نفر در این فاجعه کشته شدن. مردم بشدت عصبانی و هیجان زده بودن. همه مردم بدون کوچکترین شکی، شهربانی را مقصر می‌دونستن. عصر که مردم بسمت شهر برگشتن هر جا هر پاسبانی را می‌دیدن بهش حمله می‌کردن. روز بعد شهربانی و ژاندارمری با ایجاد موانعی مانع حرکت مردم بسمت گورستان شدند. جمعیت عصبانی بسمت پاسبانها و ژاندارمها هجوم بردن و اونها هم فرار کردن. درگیری مردم با نیروهای نظامی و شهربانی شدت گرفت. شایع شد که مردم چند ژاندارم را خلع سلاح کردن، •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وسوم هفتمین روز آتش سوزی سینمارکس، تظاهرات بسیار بزرگی از گورستان بسمت شهر برپا شد، مردم آبادان، هم، داغدار بودن هم بدنبال پیدا کردن مقصر. در بحبوحه راهپیمایی یه نفر با بلندگوی دستی پیام تسلیت آیت الله خمینی را برای عزاداران آبادانی قرائت کرد. خیلی عجیب بود، شاه که خودش را سرپرست مملکت میدونست هیچ واکنشی به آتش سوزی نشون نداد، نخست وزیر هم هیچ پیام تسلیتی نفرستاد ولی این آخوندی که خارج از کشور زندگی می‌کنه، خودش را شریک غم مردم اعلام کرده. حالا مردم آبادان دومین شهر پرجمعیت کشور در اون سالها و خرمشهر بزرگترین بندر تجاری کشور، کارمند و کارگر و کشاورز و کسبه همه دست بدست هم دادن و در مقابل حکومتی که هیچ واکنشی نسبت به این فاجعه نشون نمیده ایستادن و گلوی رژیمی که میخواد با جنایت و آدمسوزی حکومت کنه را گرفتن. تظاهراتها روز بروز گسترده تر و فراگیرتر می‌شد. کارکنان پالایشگاه اعتصاب کردن، آقای گازری خبر آورد که انگلیسی‌ها دارن از پالایشگاه خارج می‌شوند، هم خوشحال بود هم نگران. خوشحال از اینکه روزهایی را داره می‌بینه که بدون حضور انگلیس نفس می‌کشیم و نگران از اینکه بدون حضور انگلیس چه جوری می‌شه کار کرد؟ اخبار و اسناد بشدت سانسور و دستکاری می‌شد، روز اول گفتن بیش از ۷۰۰ نفر کشته شده چند روز بعد گفتن ۶۰۰ نفر یکی دوهفته بعد تعداد کشته ها به ۳۰۰ نفر تقلیل پیدا کرد، ظاهرا دولت تلاش می‌کرد با تقلیل آمار کشته ها عظمت فاجعه را کمتر کنه. بازار هم اعتصاب کرد و تعطیل شد. همراه آقام به مسجدی رفتیم که اون روزها یکی از کانونهای فعالیت انقلابیون بود، مسجد نو. وارد حیاط مسجد که شدیم عکس بزرگی از حاج آقا خمینی که قاب گرفته بود را به دیوار روبرو کوبیده بودن. عکس پر ابهتی بود، حاج آقا مشتش را گره کرده بود. آقام مشغول صحبت با کسی بود که یهویی خبررسید سربازها مسجد را محاصره کردن، مسجد نو بنحوی بود که به دوتا خیابان اشراف داشت و از دوطرف می‌شد وارد یا خارج بشی. ظاهرا قرار بود شخصیتی سخنرانی کنه و بهمین دلیل سریعا مسجد را محاصره کردن تا مانع سخنرانی بشوند. یه استوار که فرماندهی سربازان را بعهده داشت وارد مسجد شد. مردم کنار رفتن مبادا مورد ضرب و شتم قراربگیرند، مثل همیشه بدشانسی به من رو کرد و از بین اینهمه آدم، سرکار استوار گوش مرا گرفت، آقام سریعا اومد جلو تا اگر استوار خواست کتک بزنه مانعش بشه. همینطوری که گوشم را فشار میداد پرسید ؛ اینجا چکار می‌کنی؟ : مسجداومدن دلیل میخواد؟ ؛ حالا که زبونت درازه بگو ببینم اصول دین چندتاست؟ : نمیدونم. ؛ ههههه، فروع دین چندتاست؟ : نمیدونم. ؛ ههههه. تو که اصول دین و فروع دین را نمیدونی، برای چی اومدی مسجد؟ : اومدم که یاد بگیرم. سرکار استوار از جواب محکم من ساکت شد و آقام لبخند رضایت بخشی زد. سرکاراستوار هم که حسابی ضایع شده بود یه پس گردنی بهم زد و به آقام تشر زد؛ بجای اینکه بچه ات را میاری خرابکاری یاد بگیره بنشین توی خونه و اصول دین و فروع دین یادش بده. حسابی اوقاتم تلخ شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. آقام پرسید مگه اصول دین و فروع دین را بلد نیستی؟ : بلدم خوب هم بلدم ولی اینجوری می‌خواستم دماغش را بسوزونم. نامردها بازار جمشیدآباد را هم سوزوندن و کسبه بیچاره را دچار خسارت شدیدی کردن. یواش یواش انقلاب شدت و حدت گرفت، چندین نفر به ضرب گلوله پاسبانها و سربازها شهید شدن. احساس می‌کردم مردم تلاش می‌کنن دفتر تاریخ را ورق بزنن، اون حباب لعنتی را از روی کشور بردارن ولی حکومت اجازه نمیده و مقاومت میکنه. فقط در یکروز ۶ نفر شهید شدن. بیشتر مساجد آبادان محل سخنرانی شخصیت‌های برجسته بود. یکمرتبه دیگه هم توی حسینیه اصفهانیها گیر افتادیم، درب حسینیه را بستن و چندین نارنجک اشک آور انداختن بین جمعیت. راه فراری نبود و عده ای نزدیک بود خفه شوند. از جذابیتهای شهر آبادان یکیش همین مورده، مردم مهاجری که ساکن آبادان شدن بنام شهرشون یه مسجد یا حسینیه ساختن و این مکانها بهترین جا برای تجمع و همفکری همشهریان شده. مسجد بهبهانیها حسینیه بوشهریها حسینیه اصفهانیها مسجد دوانیها مسجد عربها وووو و حتی مسجدی که رانگونی‌هایی که در سالهای اول به آبادان مهاجرت کرده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وچهارم نمایشگاه عکسی از انقلابیون در دانشکده نفت برگزار شد. با سعید برادرم رفتیم نمایشگاه، تعداد زیادی عکس از افرادی که بوسیله ساواک و در شکنجه گاه به شهادت رسیده بودن را بنمایش گذاشته بودن. یه سرود انقلابی در وصف مجاهدتهای خمینی هم پخش می‌شد، خیلی جالب بود. توی این وانفسا، عشق دختره از سرم نمی‌پره. میخوام همه هوش و حواسم را به انقلاب متمرکز کنم ولی این لامصب سایه سنگینی روی مغزم ایجاد کرده و انگاری تا یه شری بپا نکنه ول کن نیست. پاسبانها و ارتشی ها بسمت مردم شلیک می‌کردن و مردم را می‌کشتن ولی آقای خمینی اجازه نمی‌داد مردم با ارتشی ها درگیر بشوند، مداوم پیامهای آقای خمینی را قرائت می‌کردن که ایشون به مردم دستور داده با ارتش درگیر نشوید. اینها فرزندان شما هستن، به ارتشی ها هم پیام می‌داد که بسمت مردم تیراندازی نکنید. این دستورات برای من و نوجوانانی مثل من قابل قبول نبود، ما معتقد بودیم باید اسلحه پیدا کنیم و ارتشی ها را بکشیم. آقام با تظاهرات و اینجور چیزها موافق بود ولی اجازه نمی‌داد کارهایی مثل کوکتل انداختن و لاستیک آتش زدن و رفتارهای خشن را انجام بدیم. یه روز خبر رسید که آقای خمینی دستور داده مردم با گل و شیرینی بسمت سربازها بروند. داریوش دائیم و محمد بلوطکی مشهور به کله پهن یه جعبه شیرینی گرفته بودن من هم همراهشون شدم و رفتیم طرف یه کامیون ارتشی که پر از سرباز بود. یه سروان پائین کامیون ایستاده بود، جعبه شیرینی را از دست داریوش گرفت و به سربازهایی که توی کامیون نشسته بودن داد. ما هم خوشحال شدیم و فکر کردیم یه ارتباط دوستانه ای ایجاد شده، جناب سروان از داریوش پرسید ؛ خب این شیرینی بابت چیه؟ : آقای خمینی گفته که ما با هم برادریم و نباید با همدیگه دشمنی کنیم. ؛ آقای خمینی بیخود کرده با شماها!!! یه دوتا اردنگی هم بهمون زد و چهارتا فحش هم داد. وضعیت شهر خیلی درهم برهم شده بود، عده ای از ارتشی‌ها وارد پالایشگاه شده بودن و کارگران اعتصابی را به زور وادار به کار کرده بودن. مردم راهپیمایی خیلی بزرگی به حمایت از کارکنان پالایشگاه به راه انداختن، تانکهای ارتش به مردم حمله کردن و تعداد زیادی شهید شدن. زمستان اومد و آقای خمینی دستور داد جهت رفع کمبود مواد سوختی در کشور، پالایشگاه بصورت محدود تولید را از سر بگیره. کارکنان شرکت نفت سردرگم شده بودن، نمی‌شد هم تولید کرد هم مراقب بود که مواد سوختی صادر یا انبار نشود و بدست مردم برسد. دوسه روز بعد هیئتی از تهران اومد، ظاهرا این هیئت مورد تائید آقای خمینی و انقلابیون بود و به کار پالایشگاه هم تا حدودی مسلط. مهندس بازرگان که از وزرای دوره مصدق بود و تجربه صنعت نفت هم داره با این هیئت وارد آبادان شد و بعد از چند جلسه، کارکنان را توجیه کرد. یه سخنرانی هم توی استادیوم آبادان برپا شد. توی محوطه چمن بفاصله خیلی نزدیک به جایگاه نشسته بودم، خیلی دوست داشتم انقلابیون را از نزدیک ببینم. در حین سخنرانی اعلام کرد که انقلابیون اسم خیابانهای شهرها را عوض کردن و انقلابیون آبادان هم همینکار را انجام دادن. لابلای سخنرانی در مورد آینده صحبت میکرد و فضای آزاد و مرفه آینده را برای مردم تشریح می‌کرد. یکی از جملاتش که همانموقع باعث تعجب و خنده من شد و مطمئن بودم یه دروغ بزرگ یا یه نادانی و جهل بزرگه این بود؛ مردم، اگر بعد از پیروزی انقلاب شبی نصفه شبی درب منزلتون را کوبیدن، نترسید مامورهای دولت هستن و اومدن سهم پول شما را از فروش نفت بهتون تحویل بدن!!!! در اون روز، من یه بچه بودم ولی با همون سن کم و مطالعات خیلی کم متوجه شدم این یه حرف مفت و مسخره است. اسامی جدید خیابانها را یادداشت کردم و سریعا چندین نسخه رونوشت کردم. در حین برگشت به خانه، هرکسی را می‌دیدم یه نسخه بهش می‌دادم. هر چند بد خط بودم ولی خیلی سعی کردم خوانا بنویسم •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂