eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌ویکم گفتم که آقام خیلی مقید و مذهبی بود، در آب و هوای بشدت گرم آبادان و در تابستان، روزه اش ترک نمی‌شد. یادم میاد یه سال که خیلی گرم بود، یه سطل بزرگ زیر میز گذاشته بود و می‌رفتم براش یخ می‌خریدم. مغازه یخ فروشی یکمی دور بود، صاحبش هم یه آدم گردن کلفت به اسم اسمال یخی، روی بدنش خالکوبی‌های زیادی دیده می‌شد، در حین صحبت کردن لهجه همدانیش کاملا معلوم بود. یکی دیگه از محاسن شاگردی توی مغازه این بود که با لهجه های مختلف آشنا شدم. یخ‌ها را می‌ریختم توی سطل، آقام چند دقیقه ای یکبار دستمال را توی آب یخها خیس می‌کرد و روی سر یا پشت گردنش می‌گذاشت تا خنک بشه. دو سه تا اتفاق پشت سرهم باعث شد که بشدت از آخوند و مسجد گریزان بشم. البته آقام یه همشهری داشت که آدم بسیار خوب و محترمی بود. چندبار هم خونه مون اومده بود. چند وقته قبل ساواک گرفته بودش و از میون بازار کشون کشون با دستبند بردنش شهربانی، آقای غلامحسین جمی. می‌گفتن با شاه دشمنه و برعلیه شاه فعالیت می‌کنه. یه آخوندی بنام دانش یا دانشی دقیق یادم نمیاد، از طرف آبادان کاندید مجلس شورای ملی شد و به مردم هم اخطار میدادن که باید بهش رای بدید. دهه عاشورا آقام برای سینه زنی رفته بود حسینیه، هرشب که می‌رفت من دم مغازه بودم و یکی دوساعت توی حسینیه عزاداری می‌کرد، اون شب خیلی زود برگشت، شاید ۱۵ دقیقه هم طول نکشید، بشدت عصبانی بود و فحش میداد. ؛ بی شرف‌ها زهر ماری خوردن اومدن سینه زنی، می‌گن اینجوری تا صبح هم سینه بزنیم خسته مون نمی‌شه!!! آقام هم ترسیده بود. هم عصبانی شده بود هم بدنبال یه راه چاره بود. می‌گفت وقتی که ساواک آقای جمی که مجتهده را اینجوری می‌گیره با یه کاسب خرده پا مثل من بدتر رفتار می‌کنه. در این روزگاری که براثر جو فاسد حاکم بر جامعه، بعضی از مردم فکر می‌کنن با عرق خوردن و بیشتر سینه زدن برای امام حسین، ثواب بیشتری می‌برن و بعضی از آخوندهامون هم برای منافع شخصی‌شون همه کاری می‌کنن، یه کاسب رده پائین مثل من فقط باید مراقب خانواده خودش و اطرافیانش باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌ودوم چند وقته با شاهرخ محسن پور یکی از هم باشگاهیها و همکارهاش ریش هاشون را کوتاه نمی‌کنن، آقای محسن پور توی بازار جمشیدآباد عطاری داره و از دوران سربازی با آقام رفیقه و نمیدونم چرا دوست نداره شاهرخ صداش بزنن اسمشو گذاشته علی. جلیل ریش توی لین یک و علی ریش توی بازار جمشیدآباد. فستیوال فیلم‌های کوتاه برای کودکان و نوجوانان بود، برای کلاس ما هم بلیط گرفتن و رفتیم سینما رکس. قبلا دوسه مرتبه با بچه های کفیشه سینما رکس اومده بودیم، این سینما را خیلی دوست داشتم خیلی قشنگ و باحاله مخصوصا قسمت لژ. بین بچه های کفیشه فریدون عباسی توی سینما خیلی شیطنت می‌کرد، گاهی هم سیگار می‌کشید. معمولا یه نفر یه جعبه چوبی که تخمه و آجیل و ساندویچ کالباس توش بود و به گردنش آویز کرده بود چندتا هم بطری نوشابه به کمرش، وسط سالن نمایش راه می‌رفت و داد می‌زد پپسی، کوکا، تخمه، ساندویچ. فریدون هم از اون بالا صدا میزد؛ پپسی، کوکا داری؟ یارو می‌گفت آره، فریدون جواب میداد پس یه تخمه بیار و همگی باهم میزدیم زیر خنده. چند تا کارتون نشون دادن تنها کارتونی که توی خاطره و ذهنم مونده کارتونی بود در مورد جنگ و بمباران توسط هواپیما، در یه گذار یهویی صحنه جنگی تبدیل میشه به صلح و صفا و از همون هواپیمایی که بمبارون می‌کرد کتاب روی سر مردم می‌باره. توی ذهنم حساب می‌کردم اون هواپیمای اجنبی که بجای بمب، کتاب پخش میکنه شاید بجای کشتن مردم و اشغال کشور میخواد روحشون را بکشه و فرهنگشون را اشغال کنه. شاید هم منظور کارگردان چیزه دیگه ایی بود ولی توی اون لحظات من اینجوری برداشت کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وسوم من عاشق مقاله و انشا هستم. ولی بنظرم کونگ فو فقط یه ورزشه. چیزی نیست که بخواهیم خیلی درموردش بحث کنیم. یکی از کونگ فوکارا یه مقاله نوشته بود، جهان بینی از کانال متو متو. اصطلاحیه که برای مشت ساخته شده. آخه مشت زدن چیه که بخواد پایه جهان بینی بشه. قبل از امتحان نهایی یه جور آزمونی توی مدرسه برگزار شد که خیلی برام جالب بود. یه فرم چند برگی بهمون دادن که سئوالات زیادی توش نوشته بود. اینجوری که از سئوال‌ها برمیومد می‌خواستن علائق و سلیقه های بچه ها برای شغل آینده را بسنجن. منم هر چی نوشته بود را بله زدم، از غواصی و تکاوری و خلبانی و پزشکی تا فضانوردی و ورزش ووو. معلمی که برگه ها را می‌گرفت بهم گفت؛ بچه تو که نمیتونی همه کارها را با هم انجام بدی. منم با اعتماد به نفس بهش گفتم کار نشد نداره آقام میگه مرد باید همه فن حریف باشه شما آموزشم بدید من همه شون را انجام میدم. تابستون اومد و آقام دست ننه ام را گرفت و دونفری رفتن مسافرت، کلیدهای مغازه را هم به پسرها تحویل داد، سعید من حجت. آقام از دود متنفر بود و ننه ام قلیون می‌کشید و همیشه سر همین موضوع دعوا داشتن. دعواهای سفت و سخت که چندین بار منجر به خسارتهای فراوانی شده بود، دهها قلیون و منقل و کیسه ذغال و تنباکو خرد و خمیر شده بود و دوباره روز از نو روزی از نو. حالا آقام قصد کرده بود با یه شیوه جدید ننه ام را ترک بده. پیش خودش حساب کرده بود اگه ۲۰-۱۰ روز برن سفر و گشت و گذار و قلیون گیر ننه ام نیاد، ترک می‌کنه. یکی دو روز که از رفتن آقام و ننه گذشت به ذهنم خطور کرد باید یجورایی به آقام بگم که من بزرگ شدم و نباید کتک بخورم، شاید اون روزی که جابر کلیدهای مغازه را گذاشت سر جانماز آقام و فرار کرد هم میخواست به دائیش بگه بزرگ شده، رفتم سروقت خیزرونش. پیداش کردم و با تبر شکستمش و بعد هم سوزوندمش و خاکسترش را ریختم توی جوی جلوی خونه. خواهرها و برادرها میگفتن آقام که برگرده پدرت را در میاره ولی من مصمم شده بودم از خودم دفاع کنم. آقام و ننه ام از سفر برگشتن، یه چمدون سوغاتی برای بچه ها آوردن. هنوز چمدون سوغاتی ها باز نشده بود که صدای قل قل قلیون و بوی تنباکوی برازجونی خونه را برداشت، هر چی آقام می‌گفت، زن ۲۰ روزه قلیون نکشیدی ولش کن دیگه. گوش ننه بدهکار نبود که نبود. روز بعد، قبل از اینکه بره مغازه رفت سراغ خیزرونش و دید جا تره و بچه نیستش. از دیروز لحظه به لحظه زیر نظر داشتمش و منتظر این دقیقه بودم و خودم را آماده کرده بودم که باهاش صحبت کنم. به محض اینکه مطمئن شد خیزرونش سربه نیست شده بدون اینکه حرفی بزنه سوار موتورش شد و رفت مغازه، منم یه نفس راحتی کشیدم. انگاری تسلیم سرنوشتش شده بود. یه زن قلیونی که ترک نمی‌کنه و یه پسربچه شیطون که خیال آدم شدن نداره. وضع کاروکاسبی خیلی خوب شده بود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وچهارم دولت تعداد زیادی دکتر و پزشک هندی وارد کرده بود. تعدادی شون هم وارد آبادان شده بودن، حقوق خوبی می‌گرفتن و بیشتر پولهاشون را توی آبادان خرج می‌کردن. چندتاشون اومدن توی کوچه ما یه خونه اجاره کردن. بزرگترین خونه ای که توی کوچه ماست، بغل خونه مامان سوسن، روبروی خونه دی رحمان. یه خونه ۲ طبقه که یه حیاط بزرگ و یه باغچه قشنگ با درخت‌های گل کاغذی و انگور و کُنار و گل محمدی داره. یه روز عصر که آقام رفته بود بیرون یه زن و شوهر هندی اومدن و سراغ پلپل هات را گرفتن. با همون انگلیسی دست و پا شکسته بهشون فلفل‌های تند را معرفی کردم، خوششون اومد. یواش یواش ادویه های دیگه هم بهشون نشون دادم، همینجوری چند کیلو فلفل و ادویه بهشون فروختم. چون یکمی سبزه چهره و مثل هندیها بودم و پشت سرهم وری وری گود می‌گفتم و ادا و اطوارهایی برای تفهیم کردن منظورم در می‌اوردم خانم دکتره خوشش اومده بود، آقای دکتر هم با لبخند هی شستش را بعنوان اوکی میاورد بالا. از کاسبهای همسایه شنیده بودم وقتی خارجی‌ها خرید می‌کنن باید بهشون گرون بفروشیم تا از خروج پول کشور جلوگیری کنیم. منم قیمت‌ها را چند برابر حساب کردم. آقای دکتر یه برگ اسکناس ۵۰۰۰ ریالی از جیبش در آورد و به من داد. تا اون روز اسکناس ۵۰۰۰ ریالی ندیده بودم، تمام پولهای دخل حتی سکه های ۱ ریالی و ۲ ریالی را هم شمردم تا الباقی طلبشون را بدم ولی هنوز ۱۶۰ ریال کم داشتم، از همسایه قرض کردم و مشتری را روانه کردم. طولی نکشید که آقام اومد و طبق عادت کشو پول را نگاه کرد. کشو خالی از پول بود، اسکناس ۵۰۰۰ ریالی را گذاشته بودم زیر دخل، با تعجب پرسید چرا دخل خالیه؟ من هم مثل فاتحان قله اورست اسکناس ۵۰۰۰ ریالی را نشونش دادم و قضیه را گفتم. آقام یکمی مکث کرد و گفت خاک برسر دولت که اسکناس‌های پشتوانه را ریخته توی بازار. اینجوری که معلومه برخلاف تبلیغات، وضع اقتصادی کشور داره خراب میشه. قیمت نفت در دنیا گرون شده بود و سقف فروش نفت کشور خیلی بالا رفته بود و پول زیادی وارد بازار می‌شد، بازار داغ شده بود و قیمت اجناس هم بیخود و بی جهت بالا میرفت. نزدیکهای عید نوروز بود که دولت برای افزایش قدرت خرید مردم، میخواست حقوق کارکنان دولت را افزایش بده و این مسئله باعث بروز بحثهای خیلی زیادی در مجلس و تلویزیون و کوچه و بازار شده بود. ظهر بود و داشتیم مغازه را تعطیل می‌کردیم که حاج توانگر و حاج مفید و حاج خلیلی و شکرالله محمدی و محمدخواجه ایی، عطارهای با سابقه که بعضیاشون اهل واردات هم بودن اومدن دم مغازه و شروع به بحث و چندوچون همین افزایش حقوق می‌کردن. شکرالله محمدی و محمد خواجه ایی هر دوتاشون اهل دوان و مغازه شون چندتا مغازه پائینتر از ما بود. جابر پسر عمه ام مدتیه توی مغازه آقای خواجه ایی کار می‌کنه. آقای خواجه ایی خیلی خوش تیپ و شیک پوش و خوش اخلاق و دست و دلبازه. یه ماشین شورلت طلایی رنگ هم داره، برخلاف آقای شکرالله که خیلی تندخو و بداخلاقه. هر وقت کاری داره و میخواد از مغازه بره بیرون، مغازه اش را دست من میده، منم مشتریهاش را خوب راه میاندازم ولی نمیدونم چرا از من خوشش نمیاد و گاه و بیگاه به آقام شکایت می‌کنه و منو کتک میاندازه. چندبار به آقام گفت عزت از تلفنم مزاحم مردم شده. خیلی حرصم گرفت. شماره مغازه اش را پیدا کردم، اونطرف خیابون دم مغازه فرش فروشی لطفی یه کیوسک تلفن بود. می‌رفتم از اونجا بهش زنگ می‌زدم و فوت می‌کردم. آی حال میداد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وپنجم یکی از دل مشغولی‌های آقام زن گرفتن برای آقا شکرالله بود. همسن آقام بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود. آقام روزی دوسه مرتبه براش در مورد محسنات تاهل و ازدواج و بچه داری سخنرانی می‌کرد آخرش آقاشکرالله می‌گفت: بچه؟ مثل این تنبل‌ها؟ جلیل به این بچه ها نون گندم دادی تنبل شدن اگه بچه های من بودن بهشون نون جو می‌دادم. آقام هم وارد بحث شد، من با عجله گونی‌ها و اجناس را می‌کشیدم داخل مغازه و صحبت‌ها را یکی در میون می‌شنیدم. یهویی بدون توجه به اینکه همه حضار بزرگتر از من هستن و قطعا تجربه و اطلاعات بیشتری دارن پریدم وسط حرفهاشون و گفتم: اینکه دولت بخواد حقوقها را افزایش بده هیچ فایده ایی نداره. دولت سالی یکبار حقوق را افزایش میده در صورتیکه اجناس هر روز داره بالا میره و این مسابقه در نهایت به ضرر دولت و کارکنان و مردم میشه. مشکل ما اینه که صادراتمون فقط نفته، نفت را گرون کردیم ولی در مقابل صدها قلم جنس وارد می‌کنیم، اونها هم اجناسشون را گرون می‌کنن.... آقام بهم نهیب زد؛ این حرفها به تو نیومده تو هنوز بچه ایی. حاج توانگر و حاج خلیلی حرفهای منو تایید کردن و گفتن: حرفهات درسته ولی این چیزها را جایی نگو اگه دولت بفهمه می‌فرستنت جایی که عرب نی انداخت. تازگی‌ها علاقه زیادی به تاریخ معاصر پیدا کردم. یه کتاب اطلاعات عمومی خریده بودم، در قسمت اطلاعات شهرها، آبادان اولین شهری بود که اسمش نوشته شده بود، خیلی خوشحال شدم. حدود ۴ صفحه توضیحات و آمار مفصلی در مورد امکانات و وضعیت آبادان توش نوشته بود، بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه بزرگترین بندر نفتی ایران 96٪ باسوادوووووو. یه جمله ایی توی این توضیحات بود که باعث کنجکاوی و تمایل به مطالعه تاریخ معاصر شد. جمله اش دقیقا یادمه؛ بنابه نظر کارشناسان، آبادان تنها نقطه در دنیاست که شرق و غرب در آن نقطه به آشتی رسیدن. شرق کیه، غرب کیه، چرا با هم قهرن، چرا توی آبادان با هم آشتی کردن؟ تهیه کردن کتابهایی که در مورد تاریخ معاصر باشه خیلی سخته. کتاب مزدوران بی جیره مواجب انگلیس را در همین ایام خریدم و تا حدودی به شیطنت‌های انگلیس آشنا شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وششم آقام به‌فکر تغییر محل سکونتمون بود. اصلا دوست نداشتم از کفیشه و خونه ای که زادگاهم بود جدا بشیم. ولی نوروز اون سال عده زیادی مهمون از شیراز برامون اومد و آقام از بابت کوچکی خونه خیلی ناراحت بود. چندتا دایی و دو تا خاله شیراز دارم. پدربزرگ و مادربزرگم از هم جدا شده بودن و ازدواج مجدد داشتن بهمین علت، یه عده خاله و دایی از طرف پدربزرگم داشتم که ساکن آبادان بودن و بسیار خونگرم، یه عده دایی و خاله از طرف مادربزرگ ساکن شیراز، اونها هم خیلی خوش برخورد و شوخ و شنگول. آقام تاکید داشت که باید یه خونه بزرگ بخره. توی همین روزها دوستش غضنفر که ساکن تهران بود اومد آبادان و به آقام گفت یه مغازه خوب چهارراه استانبول براش سراغ گرفته. هر چند کفیشه و آبادان را خیلی دوست داشتم ولی اسم تهران که اومد دلم غش رفت. من و سعید اصرار فراوان داشتیم بریم تهران، ننه ام بشدت مخالفت می‌کرد. از تهران متنفر بود. می‌گفت شلوغیه و دود و آلودگی. هر چقدر آقام و ما و غضنفر اصرار کردیم، ننه ام زیر بار نرفت که نرفت. عاقبت آقام یه خونه پیدا کرد نزدیک خونه پدربزرگم. توی یکی از خیابونهای میدون تره بار آبادان که معروف به میدون پهلوی بود. خیابون سیاحی، یه خیابون آسفالته که آخرش به یه خیابون ۲۰ متری خاکی می‌رسید. خونه ۲۵۰ متری ۳ خوابه. یه هال بزرگ و یه پذیرایی L خیلی بزرگ، آشپزخونه هم عالی. سعید و من و حجت، فورا یکی از اتاقها را اشغال کردیم. به اصرار من و سعید، آقام یه کتابخونه که طبقه پائینش ۴ تا کمد داشت برامون سفارش داد. حالا دیگه کتابهای عزیزم که توی خونه قبلی پخش و پلا بودن محلی برای نگهداری پیدا کردن. روزی که از کفیشه اثاث کشی کردیم، هم ما و هم همسایه ها، خیلی دمغ بودیم. البته خونه جدید فاصله زیادی با کفیشه نداشت، حدود ۵ دقیقه ولی همینکه از کوچه رفته بودیم خیلی تلخ بود. خونه جدید و همسایه های جدید. خانواده حاجی زاده هم خونه شون را فروختن و از کفیشه رفتن و یه خانواده بسیار کم جمعیت که فقط ۲ تا دختر همسن و سال ما داشتن بجاشون ساکن شدن. نمیدونم چطور شد که چشمم به دختربزرگه افتاد و الکی الکی خاطرخواهش شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وهفتم نمیدونم چطور شد که چشمم به دختربزرگه افتاد و الکی الکی خاطرخواهش شدم. حالا کله ایی که پر از شیطنت و کتاب و تخیلات عجیب و غریبه، یه عشق هم داخلش شد و جهازمون تکمیل شد. هر چی به خودم می‌گم تو می‌خواستی خلبان بشی، دکتر بشی، فیزیکدان بشی همین آخریها می‌خواستی جای خالی بروس لی را پر کنی، عشق چیه این مسخره بازیها را بگذار کنار بچسب به همون تخیلات خودت، تو گوشش نمیره. تازه معنی اشعار و غزلیات حافظ را فهمیدم. تازه تونستم چندتا از غزلیات را حفظ کنم. هر روز سعی می‌کردم یه جوری ببینمش و هر وقت می‌دیدمش تلاش می‌کردم خودنمایی کنم. ظرف مدت کوتاهی اون عزت شیطون که روی پاهاش بند نمی‌شد تبدیل به یه نوجوان عاشق شد ولی جرات ابرازش را نداشتم. نه به دختره نه به هیچ‌کس دیگه ایی، آخه این مسخره بازیها از من خیلی بعید بود. بعد از یکی دوهفته برای چاره جویی مجبور شدم موضوع را با سعید یازع و شاهین آل خمیس و فریدون عباسی درمیون بگذارم. همونطوری که توقع داشتم هیچکسی جدی نگرفت و حسابی مسخره ام کردن. بستگان شیرازی دوباره مهمون ما شدن. ایندفعه یه پسرهمسن و سال منم همراهشون بود که خیلی بهم شباهت داشتیم، پسردایی مادرم بنام حسام. او سفید چهره و یکمی قد بلند من سیاه و لاغرو قدکوتاه. خیلی زود با هم دوست شدیم و اصرار داشت باهاشون برم شیراز. وقتی علاقه و تمرینهای فراوان مرا در ورزش کونگ فو دید بهم وعده داد اگر بیایی شیراز می‌برمت کلاسی که استادش کمربند قهوه ای داره. خیلی مشتاق شدم و باهاشون رفتم شیراز. مادربزرگم مرا با لقب چشم دردو صدا می‌زد. از ننه ام قضیه را جویا شدم، معلوم شد نوزاد که بودم با آقام و ننه ام رفته بودم اصفهان، ظاهرا اونجا مبتلا به چشم درد می‌شم و دکترها چاره نمی‌کنند. میاییم شیراز، دکترهای شیراز هم چیزی نفهمیدن، وقتی به آبادان برگشتیم، دست و صورت مرا با آب میشویند و چشم‌هام خوب میشه!!! خیلی برام جالب بود. با مادربزرگ و بستگان شیرازی، رفتم شیراز. صبح زود توی جاده، اتوبوس یه جایی نگهداشت و مسافرها برای استراحت اومدن پائین. اسم محل سرآب بهرام بود. هوای بسیار خنک و تا حدودی سرد، گفتن چندکیلومتر جلوتر یه جای دیگه به اسم دشت ارژن هست که خیلی سرده و زمستونها برف میاد. حدود ساعت ۸ صبح رسیدیم شیراز، عجب هوای مطبوع و دلپذیری، بوی بهارنارنج و گل یاس توی کوچه ها به مشام می‌رسه. چقدر تمیز و سرسبز، این چیزها که توی آبادان نایاب بود. خیلی برام عجیب بود. توی کتاب دائره المعارفی که خریده بودم، وقتی آمار و اطلاعات کشور را میخوندم در تمام آیتم ها آبادان بعد از تهران مقام دوم را داشت. از نظر جمعیت و سطح سواد و کار واشتغال و امکانات وووو همه چیز، آبادان در مورد پالایشگاه و بندر صادرات و واردات اول بود ولی عجیب این بود که با وجود تمام این موارد، شیراز خیلی تمیزتر و آبادتر از آبادان بود. جوی های آب تمیز درختان نارنج با بوی خوش خیابانهای فراخ ساختمانهای تمیز. ولی توی شیراز ماشینهای لوکس و البسه خارجی کمتر دیده میشه، اکثر اتومبیل هاشون پیکان و فولکس واگن بود و البسه هم خیلی ساده. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وهشتم توی آبادان اکثرا اتومبیل های خارجی و البسه بسیار شیک هستند و موتورسیکلت هم تا دلت بخواد چهارسیلندر و دوسیلندر و کراس. همین چند روز پیش آقای حاجی زاده همسایه مون یه کاپریس طلایی رنگ خریده، ننه سهیلا با افاده می‌گفت ماشین ما شاه نشینه. حاج حسن، عموی سعید یه ایمپالای سورمه ایی رنگ داره که به اندازه ۶ تا پیکان قدرت داره. جاسم باوی یه سوزوکی ۱۰۰۰ خریده و هر روز عصر توی کوچه معرکه می‌گیره، چندتا موتور کراس هم توی کوچه داشتیم. تازه ما که کوچیکتر بودیم ۱۲-۱۰ تا دوچرخه فرمون بلند خیلی جدید داشتیم که توی شیراز نمونه اش را ندیدم. اونروزها خیلی علاقه داشتم اسم ماشینها را بخونم، کاپریس، کامارو، پونتیاک، فورد، بدفورد، آئودی، فیات لادا ووو. حاج رضا عباسی یه مرسدس بنز جدید آورد توی گاراژ، من رفته بودم دارچین از انباری بیارم. حاجی به چند نفر توضیح میداد که این ماشین دزدگیر داره و کسی نمیتونه بدزدش. یه کامارو ۶ سیلندر هم برای پسرهاش خریده، امان و عنایت. وقتی به دائی هام گفتم توی آبادان اتومبیلی دیدم که بوسیله نورخورشید تغذیه می‌کنه و حرکت می‌کنه، یکصدا گفتن؛ خشت نمال (چاخان نکن) باورشون نمی‌شد. توی خیابونها و کوچه پس کوچه های شیراز که قدم میزدم بوی یاس و نرگس و محبوبه و بهارنارنج مستم می‌کرد و غمی به بزرگی کوه روی دلم سنگینی می‌کرد که چرا آبادانی که منبع پول و درآمد کشوره باید اینجوری داغون باشه و فقط روی کاغذ پیشرفته باشه. فقط آبادان اینجوری نبود چند سال پیش که رفته بودم خونه عمه ام، مسجد سلیمان، اونجا هم بدتر از آبادان بود. فقط ادعای اینکه اولین چاه نفت ایران، اونجاست و هنوز هم پایتخت نفت و گازه ایرانه. در بعضی نقاط، نفت مثل چشمه از لابلای سنگها بیرون میزد. چند روزی که شیراز بودم اصلا موش ندیدم، جناب سوسک را فقط یکبار زیارت کردم(شیرازیها به سوسک می‌گفتن خزوک). کلپوک(شیرازی ها به مارمولک می‌گفتن) را هم یکی دوبار، در صورتیکه توی آبادان با موشها فوتبال بازی می‌کردیم. سوسک که بی‌نهایت، مارمولک هم بهترین سیبل برای تیروکمون مون بود. یه بار به آقام این مطلب را گفتم، جمله ای گفت که بعدها فهمیدم درست گفته؛ همه ایران برای تهران کار می‌کنند همه دنیا برای آمریکا. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌ونهم با اومدن نسل جدید معلمین و همچنین مطالعه کتابهای شبه سیاسی، افکار من هم به‌سمت روشنفکری متمایل شد. با وجود اینکه نوجوان و بچه بودم خیلی از مسائل را می‌فهمیدم، ولی نمی‌تونستم فهمیده هام را تجزیه و تحلیل کنم و راه درست را پیدا کنم. در همین ایام بود که در سطح کشوری چند نفر با هم ظهور کردن. فریدون فرخزاد که خواهری شاعر و انقلابی بنام فروغ داشت و خودش هم تا حدودی روشنفکر و انقلابی، یهویی با عنوان شومن وارد تلویزیون شد و رفتارهای جلف و زننده اش باعث رنجش و نفرت. داریوش، ابی، فریدون فروغی و فرهاد، جوانان تحصیلکرده ای که از هنر و شعر بعنوان ابزاری برای ابراز نارضایتی های مردم استفاده میکردن. همچنین یه برنامه طنز به اسم آقای مربوطه. آهنگ بوی گندم داریوش و جمعه سیاه فرهاد، نوعی مرهم بر زخمها بود. یادم میاد شایعه شده بود که فرهاد در مقدمه آهنگ، اونجایی که صدای پیچیدن باد میومد با صدای مبهمی میگه: پدرسوخته!!! و این توهین را به شاه کرده، حدود یکهفته چندین نفر با انواع ضبط صوتها این شعر را گوش می‌دادیم تا جمله پدرسوخته را بشنویم ولی موفق نشدیم. تلاشهای فرهنگی حکومت در سردرگم کردن جوانان هم خیلی موثر بود. مثلا یه محلی بنام کاخ جوانان ساخته شده بود و بعضی شبها، شب شعر دایر می‌شد و روشنفکران مطرح میامدن و شعر می‌خوندن و به این وسیله رهبران فکری جوانان را وابسته به حکومت معرفی می‌کردن. انگاری از سال ۵۵ که من وارد دوره راهنمایی شدم همه شهر یا همه کشور دچار تلاطم و هیجان شدن و این هیجاناتی که قابل روئیت نبود به من که یه بچه ۱۲ ساله بودم هم منتقل می‌شد و مرا وادار به مطالعه و تلاش بیشتر برای دونستن میکرد. این تلاطمات زیرپوستی از چند سال قبل و خصوصا بعد از مراسم جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی شدت گرفته بود. جمله ایی که شاه در اون روز گفته بود و دائما تکرار می‌شد و برای من که یه بچه بودم خیلی عجیب بود. هنوز هم یادمه؛ کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم!!! و از خودم سئوال می‌کردم بیداری ما چه جوریه وقتی بزرگترین پالایشگاه نفت مون تحت سیطره انگلیسی‌هاست. وقتی تمام کالاهای مورد نیازمون را وارد می‌کنیم، آیا در زمان کوروش هم امور حیاتی کشور بدست خارجی‌ها انجام می‌شد، همه اجناس وارداتی بود؟ حتی ترانه ها و فیلمهای سینماها هم یه جورایی حرفهایی برای گفتن داشتن. سینما شیرین اولین فیلم ۳بعدی را بنمایش گذاشته بود و ما هم به عشق دیدن فیلم ۳بعدی وارد سینما شدیم. بلیطش خیلی گرون بود، یه عینک هم همراه بلیط بهمون دادن، اسم فیلم حباب بود. دقایق اول هیجان ناشی از دیدن تکنولوژی ۳بعدی حسابی سرگرممون کرد ولی در ادامه به داستان فیلم دقت کردم. یه زن و مرد امریکایی نیمه شب با ماشین شون وارد یه شهری می‌شن، صبح که میان توی خیابون می‌بینن مردم دارن کارهای تکراری انجام میدن حتی روزنامه هایی که تو دست روزنامه فروشه، تاریخشون گذشته. همه مردم شهر دچار روزمرگی و تکرار رفتارهای گذشته هستن، وقتی میخوان از شهر فرار کنن متوجه می‌شن یه حباب شیشه ایی روی شهر قرار گرفته. با زحمت زیاد زیر اون حباب را خالی می‌کنن و یهویی هوای تازه به شهر می‌رسه و اوضاع به حال طبیعی برمی‌گرده. توی خیالم احساس کردم ما هم توی یه حبابیم و همه چیز تکراریه..... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت پنجاهم خبردار شدم که کلاس کونگ فو دایر شده. من که عاشق بروس لی بودم فورا ثبت نام کردم. اولین روزی که لباس مشکی رنگ و پرابهت کونگ فو را به تن کردم، خیلی خوشحال بودم. ورزش بسیار سخت و انرژی بری است. حالا دیگه کلکسیون کارهام سرریز کرده، درس و مدرسه، مغازه، شیطنت و ورزش. سعید، برادر بزرگترم، چند ماه اومد کونگ فو ولی با روحیاتش سازگار نبود، سعید روحیه ای آرام و متین داشت. اهل نقاشی و خط و اینجور چیزها بود. یکی دوتا تابلو رنگ و روغن و چندتا سیاه قلم هم کشید. کونگ فو را رها کرد و رفت ژیمناستیک. خیلی خوب طناب میزد، توی کوچه مسابقه طناب زنی گذاشتن، اول شد. از وقتی کونگ فو کار شدم خیلی آرومتر شدم آخه تمام توان و انرژیم را می‌گرفت. یه روز در میون کلاس داشتیم،۲ ساعت. بعد از تمرین، نیم ساعت هم کلاس تمرکز و ذن. این قسمتش خیلی برام جالب بود. آرامشی که در حالت ذن بهم دست میداد خیلی لذت بخش بود، مخصوصا اینکه استادمون مداوما شعار میداد؛ گر به خود آیی بخدایی رسی. استادمون آقای فرزادکیانی خیلی سعی می‌کرد ما را طبق دستورات ابراهیم میرزایی استاد ایرانیِ کونگ فو تربیت کنه. قرار بود مثل دانشجوها برای ارتقای درجه مون یه مقاله(تز) در مورد کونگ فو بنویسیم. با حسام رفتیم کلاس کونگ فو را از نزدیک ببینیم. محل کلاس یه جایی بود به اسم سه راه برق. 🔸ادامه مطلب سفر به شیراز یکی دیگه از تفاوتهای شیراز و شیرازیها این بود که حدود ساعت ۹ شب هیچکس توی خیابونها نبود. مغازه ها تعطیل و سوت و کور و مردم هم با عجله می‌رفتن خونه هاشون. آبادانی‌ها ساعت ۹ شب اول کار و تفریحشون بود. بازار معمولا ساعت ۱۲-۱۱ و بعضی مغازه ها دیرتر مشغول بکار بودن. جاهایی که محل تفریح بود مثل باشگاهها یا لب شط خرمشهر یا فلکه فرودگاه آبادان، تا ساعت ۴ صبح هم شلوغ و دایر و برقرار بود و آبادانی‌ها اعم از زن و مرد و کوچیک و بزرگ در حال تفریح و پول خرج کردن و فراموش کردن گرما و خستگیه هفته ایی که گذشته. رفتیم خونه دائی مادرم، پدر حسام. شب توی پشه بند و توی حیاط خوابیدیم. واقعا لذت بخش بود، بدون سروصدای کولر با بوی خوش گل‌ها. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌ویکم عشق آبادانیه دست از سرم بر نمیداره، حالا که توی شیرازم و حسابی بهم خوش می‌گذره بازهم ول کنم نیست. حالا که با حسام خیلی رفیق شدم یه راهکاری برای نامه دادن به دختره و ابراز علاقه ام بنظرم رسیده، طبق معمول رگ شیطنتم باد کرده ولی خجالت می‌کشم به حسام بگم آخه اونها اصلا توی این فکرها نیستن. نمی‌دونم من عجیب الخلقه ام که مثل آش شله قلمکار همه چیزی توی کله ام هست یا اونها. حسام بهم خبرداد که پنجشنبه عروسی یکی از بستگانه، برای جمعه هم برنامه ریختن بریم سد داریوش، پلاژ سازمان صنایع الکترونیک شیراز. پنجشنبه صبح رفتیم بازار و خیابون. خیلی دوست داشتم چندتا کتابفروشی بزرگ را از نزدیک ببینم. رفتیم بازار وکیل و ارگ کریمخانی و مسجد جامع را دیدیم. یه کتابفروشی دیدیم، هووووو چقدر کتابهای جورواجور. کتابهایی که توی آبادان نمی‌شد سراغشون را گرفت و کتابفروشی‌ها از اسمش هم می‌ترسیدن اینجا فراوان بود. خیلی دوست داشتم کتاب بنیادانواع و تکامل داروین را بخرم ولی از اینکه بی پول بشم ترسیدم، همچنین اینکه می‌دیدم حسام و دائی هام اصلا تو این مسائل وارد نمی‌شند ترسیدم یه جورایی انگشت نما بشم. کاش می‌تونستم یه تعدادی از این کتابها بخرم ببرم کتابخونه مسجد فاطمیه. مسجد فاطمیه یه مسجد کوچیک توی کفیشه است، یه خادم بسیار مهربون و عاقل به اسم حاج مجید داره. وقتی بچه بودم شاید کلاس اول دبستان. ماه رمضون بود و شب های احیا، بی بی ماه رمضون هر سال برای احیا میرفت مسجد فاطمیه، اون سال منو با خودش برد احیاء. با بچه های همسن و سال خودم تو حیاط مسجد بازی می‌کردیم مومنین در حال الغوث گفتن بودن که چراغها را خاموش کردن. یکی از بچه ها گفت بیایید کفش و دمپایی‌های مردم را برداریم ببریم دم مسجد، همه کفش‌ها را دم درب مسجد ریختیم. مراسم که تموم شد، زن و مرد دنبال کفش و دمپائی‌هاشون می‌گشتن و ما می‌خندیدیم. وقتی بی بی این قضیه را برای آقام تعریف می‌کرد آقام زیرچشمی منو می‌پایید و دید که من نیشخند موذیانه ایی زدم. به بی بی گفت شب بعد بچه ها را نبر مسجد، این شیطنت‌ها زیر سر همین‌هاست. بی بی گفت: حاج مجید همون موقع به مردم گفت بچه ها شیطنت کردن دعواشون نکنید تقصیر ماست که ازشون پذیرایی نکردیم حوصله شون سر رفته. شب بعد با چای و شربت و شیرینی و حلوا سرگرممون کردن و وقت شیطنت پیدا نکردیم. بتازگی مسجد فاطمیه با همت احمد و محمد پسران حاج مجید و چندتا از بچه های کوچه صاحب یه کتابخونه کوچک شده بود و من که عاشق کتاب بودم فورا به کتابخونه مسجد مراجعه کردم. توی همین مسجد با چندتا از بچه های همسن و سال خودم که ساکن کوچه بغلی هستن آشنا شدم، حسین و عباس کمالی پور و حبیب محسنی و سیامک و رضا و چند نفر دیگه. اون روزی که با دوچرخه تا خرمشهر رفتیم اینها هم همراهمون بودن. محمد روشن افشار استقبال خوبی کرد، تعدادی کتاب مذهبی که قبلا خونده بودم توی قفسه ها بود. کتاب جدیدی که علاقه ی مرا تحریک کنه ندیدم. کاش می‌تونستم تعدادی کتاب از کتابفروشی‌های شیراز بخرم و ببرم کتابخونه مسجد بگذارم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌ودوم با دو تا از دائی ها تقریبا همسن و سالم. یکی شون ۲ سال یکی شون ۱ سال بزرگترن. ابراهیم اهل کارهای الکترونیکی و فنیه، همه چیز را باز می‌کرد و تعمیر می‌کرد. حتی یه اتومبیل مونتاژ کرده. یه موتور را روی یه شاسی که خودش ساخته بود سوار کرده بود و با وصل کردن خرت و پرت، حرکت می‌کرد. اسماعیل اهل مطالعه، ولی سلیقه اش با من خیلی فرق داشت. همه نوع روزنامه و مجله ورزشی را میخوند. عاشق پرسپولیس بود. اسامی همه بازیکنان پرسپولیس به اضافه همه مشخصاتشون را بلده، مجله های ورزشی را با دقت می‌خونه بعد انبار می‌کنه، کاری که از نظر من خیلی عجیبه. جمعه راه افتادیم رفتیم سد داریوش. صنایع الکترونیک شیراز یه پلاژ اختصاصی پشت سد داریوش داره، دایی بزرگم جزو مهندسین این سازمان است. تصور من از پلاژ یه چیزی مثل لب شط آبادان بود ولی وقتی به اونجا رسیدیم دیدم خیلی فرق می‌کنه. یه چیزی شبیه اسکله برای پهلو گرفتن قایق موتوری و قایق های پایدانی، چندتا اتاقک برای تعویض لباس و یه دریاچه بسیار بزرگی که در بین چندتا کوه محصور شده بود. شنا کردن را به اندازه کافی توی پمپ هوز و بهمنشیر یاد گرفته بودم. اون زمان توی آبادان چند تا پمپ هوز داشتیم، پمپ هوز یعنی اتاق پمپ به زبان ساده تر تلمبه خونه. یه حوضچه بزرگی که آب بهمنشیر واردش می‌شد و بعد از ته نشین شدن وارد یه حوضچه دیگه برای کلرزنی می‌شد و بعدش هم بوسیله پمپهای قوی به مخازن بزرگی که در گوشه گوشه آبادان برروی پایه های بلندی نصب شده بودن واریز می‌شد. این مخازن که ما بهشون تانکی می گفتیم یکی از شاخص ها برای آدرس دهی بودن، تانکی ابوالحسن، تانکی ۲، تانکی کفیشه ووو. بچه های همسن و سال من توی آبادان، معمولا شنا کردن را توی رودخانه بهمنشیر یاد می‌گرفتن. بهمنشیر یه رودخانه تقریبا عریض که از رود کارون جدا شده بود و جذر و مد و سرعت داشت. شنا کردن توی بهمنشیر برای ما خیلی لذت بخش بود چون همراه با اضطراب بود. شنا کردن توی پمپ هوز ممنوع بود، گاهی که نگهبان خواب بود می‌رفتیم اونجا شنا می‌کردیم. حالا اومدم کنار یه دریاچه ی بسیار بزرگ که هیچ شباهتی به بهمنشیر نداره، نه جذر و مد داره نه حرکت. بغیر از اینها، عده زیادی زن و مرد هم اینجا هستن، برخلاف اینکه بسیار شیطون و فضولم خیلی خجالتی هستم. نمی‌تونم جلوی یه عده زن با مایو باشم. دایی ها به زور وادارم کردن برم توی اتاقک تعویض لباس، مایو پوشیدم و درب اتاقک را باز کردم و از همونجا شیرجه زدم توی آب و شروع به شنا کردم تا از مرد و زنها دور بشم. دایی مجید فریاد زد جلو نرو اینجا خزه های بلند داره پاهاتو می‌گیره غرق میشی. من که از خجالت بدون نگاه کردن به محیط پریده بودم توی آب با شنیدن هشدارهای دائیم یکمی آرومتر شنا کردم و حواسم را به اطرافم متمرکز کردم، خدای من اینها چیه زیر آب دیده میشه؟ انگاری یه جنگل زیرآبیه. این‌طرفها ساحلی هم دیده نمیشه که خودم را به ساحل برسونم. یهویی ترس برم داشت نکنه الکی الکی غرق بشم. یه قایق پایدانی در فاصله تقریبا ۱۰۰ متری درحال تفریح کردنه، خودم را بهش رسوندم و با کمک قایق به پلاژ برگشتم و قبل از اینکه دایی ها بهم برسن لباسهامو عوض کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂