eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و هفتم مدرسه قاضی نوری فاصله زیادی با مغازه مون نداشت. همکلاسها از نشستن در کنار من ابا داشتن چرا که بر اثر استنشاق ادویه عطسه می‌کردن. بارها و بارها به معلم و ناظم شکایت کردن. ظهر بعداز صرف غذا برای گذراندن شیفت بعد ازظهر به مدرسه برمی‌گشتیم. عصر از مدرسه به مغازه، به محض اینکه مغازه خلوت می‌شد، مشق می‌نوشتم. با تمام این‌کارها، فوتبال هم بازی می‌کردم، کتاب هم می‌خوندم. با دو سه نفر از معلم‌های جدید که اخلاق بهتری نسبت به قبلی‌ها داشتن دوست شدم. یکی شون معلم ادبیات بود، خانم برزگرزاده. یه دختر خانم جوان و زود جوش. یه روز که متن انشاء آزاد اعلام شده بود مطلبی در مورد اینکه چرا نفت را بصورت خام و بی محابا می‌فروشیم و این کارِ اشتباهیست نوشتم. خانم برزگرزاده وقتی متوجه شد علاقه ای به خوندن انشاء ندارم دفترم را گرفت و خودش خوند. اولش میخواست با صدای بلند برای تمام کلاس بخونه ولی تیتر انشاء را که دید تعجب کرد و از قرائت برای بچه ها منصرف شد. پشت تریبونش نشست و در حالیکه انشاء را می‌خوند چپ چپ مرا نگاه می‌کرد. حدود ۲ صفحه بود، متن انشاء را از دفترم جدا کرد و پاره پاره کرد بحدی که ریز ریز شد!!! مرا صدا زد و به آرامی پرسید؛ پدرت چکاره است؟ : مغازه ی عطاری داره ؛ برادر و خواهر دانشجو داری؟ : نخیر ؛ پس این چیزها را از کجا فهمیدی؟ : خانم خودم اهل مطالعه هستم. هم روزنامه و مجله می‌خونم هم کتاب. ؛ حواست باشه آقای فلانی دبیر ریاضی سازمانیه یه وقت از این حرفها نزنی که پدرت را در میاره. بچه ها در مورد معلم ریاضی مون یه چیزهایی میگن، در مورد سازمان نه، میگن منحرف و بچه ...ه خیلی هم بداخلاقه. کله کچلی داره و چشماش هم پیچ داره. روزهای اول رفتم پای تخته چندتا مسئله ریاضی داد همه را حل کردم، اومد پای تخته و در حالیکه کمرم را نوازش میکرد هی سئوال می‌پرسید، خیلی چندشم شد و در حالی‌که بسمت عقب پیچیدم بی هوا با آرنج زدم تو شکمش. حسابی عصبانی شد و یه سیلی محکم تو گوشم زد و از اون جلسه به بعد ما با هم دشمن شدیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و هشتم من که ریاضیاتم خیلی خوب بود دیگه نه تمرین می‌نوشتم نه به درسها گوش می‌دادم. او هم به محض اینکه وارد کلاس می‌شد می‌گفت نصاری دفتر تمرینهات را باز کن، تمرینی ننوشته بودم و هر جلسه کتک می‌خوردم.... : خانم شما که انشای مرا پاره کردی پس نمره ام چی میشه؟ ؛ بهت نمره می‌دم. توی دفترش نمره ۱۶ برام ثبت کرد، اعتراض کردم دلیل آورد که ۲ نمره برای نخوندنت ۲ نمره هم برای خط زشتت. همین انشا باعث شد با من صمیمی تر از بقیه بشه و مرا به خونه شون دعوت کرد. پدرش کارگر شرکت نفت بود. با یکی دیگه از خانم معلم‌ها همسایه بودن، خانم ویسی. رفتم خونه شون ولی بعلت حجب و حیایی که داشتم وارد خونه نشدم، توی باغچه ایستادم. یه کتاب که لای روزنامه پیچیده بود را داد دستم. روزنامه را کنار زدم، ماهی سیاه کوچولو بود. : خانم این کتاب را خوندم. چند دقیقه بعد یه کتاب دیگه آورد، درخت هلو. : خانم اینو هم خوندم. کوراغلو و کچل کفتر باز، اینهم خوندم. ؛ بچه مگر تو چند وقته کتاب میخونی؟ خیلی تعجب کرده بود، منهم خیلی خوشحال که حسابی سربلند دراومدم نشون دادم بچه های کفیشه به همون حدی که شیطون هستن اهل مطالعه هم هستن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و نهم بعد از چند وقت که دم مغازه آقام کار کردیم و یکمی یاد گرفتیم، به پیشنهاد ننه ام، هر پنجشنبه آقام به من و سعید حقوق می‌داد. سعید که بزرگتر بود ۵۰۰ ریال من ۴۰۰ ریال. چون خیلی فوتبال بازی میکردم، کفش‌هام تند و تند پاره می‌شد. پیراهن و شلوارم هم بعلت اینکه گونی‌های اجناس را بغل میکردم خیلی زود بد رنگ و پاره پوره می‌شدن. دو هفته ای یکمرتبه یه دست لباس کامل همراه با کفش و جوراب می‌گرفتم، هفته بعدش کتاب می‌خریدم. آقام وقتی دید حقوقم را خرج کتاب می‌کنم خیلی خوشحال شد و برای تشویقم ۱۰۰ ریال به حقوقم اضافه کرد و اجازه داد اجرت سینی هایی که برای عقد درست می‌کردم را برای خودم بردارم. اون زمان رسم بود برای مراسم عقد یه سینی را با انواع و اقسام اسپندهای رنگی و غنچه های گل آرایش می‌کردن. مجلات دختران پسران، جوانان، اطلاعات هفتگی، سپید و سیاه و دانشمند را مشترک شدم و روزنامه های اطلاعات و کیهان را هم تقریبا بصورت مداوم می‌خریدم. نمی‌دونم توی کدومیک از این نشریات بود که یه تبلیغ در مورد کلاس تندخوانی دیدم. یادم نمیاد از چه کسی در مورد تندخوانی سئوال کردم و بهم روش تندخوانی را بصورت تئوری و خلاصه توضیح داد. من که عاشق مطالعه شده بودم بدون هیچ راهنما و معلمی تندخوانی را تمرین کردم. بعد از چند ماه واقعا تندخوان شدم. هفته ای ۳-۲ تا کتاب در موضوعات مختلف می‌خوندم و به راحتی حفظ می‌کردم. در نظرم اومد که دنیا رنگ قشنگتری بخودش گرفته. از بس مشتاق مطالعه و دونستن بودم، چندتا کتاب در مورد طب سنتی هم خوندم و گاهی اوقات به آقام فوائد بعضی از گیاهان را توضیح می‌دادم. در همین اوانی که بشدت به مطالعه کردن تشنه شده بودم با موسسه ای بنام مکتب تشیع که تحت سرپرستی عده ای آخوند که دونفرشون را یادم مونده بی آزار شیرازی و زمانی، و یه موسسه دیگه که اسمش یادم نیست ولی با کمک مالی کارخانه سیمان فارسیت درود و تحت سرپرستی آخوندی به اسم مکارم شیرازی اداره می‌شد آشنا و وارد مکاتبه شدم. همچنین با میسیونرهای بین المللی. با چهار یا پنج موسسه مکاتبه داشتم و هر هفته دو سه مرتبه پستچی برام بسته های کتاب یا نشریات میاورد. آقام از اینکه اینجوری مطالعه می‌کنم نگران شده بود. یه بار توی کتابهام جستجو کرد و کتب مسیحیان را دید. هم تعجب کرد هم عصبانی شد. وقتی بهش توضیح دادم که می‌خوام در مورد همه چیز تحقیق کنم، کوتاه اومد. نمیدونم چه حسی مرا وادار به اینکارها میکرد ولی اینو خوب یادمه که همیشه فکر می‌کردم وقت و عمرم داره تلف میشه و باید هرچه زودتر همه چیز را بفهمم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌ام بشدت فعال و پرتحرک و کم خواب شده بودم. از صبح زود که بیدار می‌شدم تا نیمه های شب در حال فعالیت و تحرک بودم و گاهی با دعوا و پرخاش آقام مجبور می‌شدم بخوابم. یه بار توی مجله دانشمند تبلیغ یه روش برای یادگیری زبان انگلیسی در خواب را دیدم، قیمتش یکمی گران بود. از آقام کمک مالی خواستم دلیل خواست، وقتی بهش توضیح دادم که میخوام زبان انگلیسی را توی خواب یاد بگیرم و از ساعت‌هایی که خواب هستم استفاده کنم و نگذارم عمرم هدر بره با تشر و عصبانیت بهم گفت؛ لامصصصصب مگر تو آدمیزاد نیستی؟ آدم باید بخوابه و استراحت کنه. اگر نخوابی، مغزت میترکه، وقتی کپه مرگ می‌گذاری، مغزت استراحت میکنه، بکپپپپ. در کنار تمام این فعالیتهای مثبت و خوب، شیطنت‌هام هم روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شد. گاهی چنان شیطنت‌هایی میکردیم که کلاس برای یک یا چند روز تعطیل میشد و مدیر مدرسه پدر ومادرها را احضار میکرد. و از اونجایی که بچه های شلوغ و مزاحم مثل گاوپیشونی سفید معروف و شناسایی شده بودن، در همه غائله ها جزو اولین متهم ها بودم. لابلای اجناس مغازه مون بعضی مواد شیمیایی هم دیده میشد، مثل پرمنگنات و جوهر لیمو و جوهر نمک و جیوه ووو. تازه یاد گرفته بودم که با استفاده از دوتا ماده ساده و بدون استفاده از کبریت یا هر چیز دیگه ای، آتش روشن کنم. مقداری گوگرد و این مواد را برده بودم مدرسه که به معلم علوم نشون بدم و توی آزمایشگاه طریقه آتش روشن کردن را آزمایش کنیم. معلم نیومد و کلاس بی صاحاب شد. من هم کله خر شدم و روی نیمکت آتش روشن کردم، گوگردها را هم کنار موادی که قرار بود آتش بگیرند گذاشته بودم. چشمتون روز بد نبینه، آتش روشن شد و گوگردها را هم شعله ور کرد. بلافاصله نیمکت هم شروع به سوختن کرد. بچه ها هم از خدا خواسته، ضمن داد وفریاد ریختن توی حیاط. به فاصله یکی دودقیقه دود غلیظی از پنجره ها بیرون زد. مدرسه بهم خورد. کلاسهای بغلی هم ریختن بیرون و عروسی!!! شروع شد. ناظم وچندتا از معلمها با کپسول آتش نشانی آتش را خاموش کردن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌ویکم [بعد از آتش سوزی کلاس،] همه بچه ها دم دفتر به صف ایستاده بودن، مدیر چوب بدست و عصبانی، یکی تو سر دانش آموزها میزد چهارتا فحش میداد و دنبال مقصر بود. الحمدلله آدم فروش نداشتیم!!!! کسی حرفی نزد، ناظم ها اومدن و پرونده های بچه ها را دادن دست شون و گفتن اخراجید. افتادیم به التماس، از همه بیشتر من التماس میکردم، اگر آقام می‌فهمید که از مدرسه اخراج شدم، مطمئنا اعدامم میکرد. اینقدر التماس کردیم تا مدیر راضی شد بشرط اینکه ولی مون تعهد بده، کلاس برقرار بشه. البته اینکه دیگه دنبال مقصر نمی‌گشتن به این دلیل بود که همه مون متحدا گفتیم یکی از بیرون از کلاس یه دفتر آتش گرفته را انداخت توی کلاس‌مون. از اینکه اخراج نشدیم خوشحال بودم ولی از اینکه باید پدر یا مادرم بیاد مدرسه و تعهد بده خیلی وحشت کردم. چرا که اگر می‌فهمیدن تعهد دادنشون بخاطر آتش سوزی کلاس بوده، قطعا آقام یقه مرا می‌گرفت، آخه توی مغازه و خونه چندین بار دیده بود که با مواد شیمیایی و برق و اینجور چیزها کلنجار میرم و بشدت باهام دعوا می‌کرد. اومدن پدر یا مادرم به مدرسه همان و لو رفتن و کتک مفصصصصصل خوردن همان. عزا گرفته بودم که چه خاکی به سرم بریزم. بعد از کلاس رفتم مغازه، غصه تعهد ولی، ذهنم را بشدت مشغول کرده بود. غروب، طبق روال بعضی از روزها، آقام یکمی پول داد تا چند سیخ جیگر بخورم. اینهم یه نمونه از محبت‌های خشونت آمیز بابام بود. منم مثل همه بچه ها شکمو بودم، هر چیز خوردنی توی مغازه عطاری میدیدم می‌خوردم، از تمر هندی و قره قوروت و کشمش و زرشک گرفته تا ماهی موتو و میگوی خشک. آقام هم چپ و راست دعوام میکرد که این چیزها را درهم برهم نخور و برای اینکه اشتهای سیری ناپذیر منو یه جوری کنترل کنه، گاهی صبح‌ها بهم پول میداد می‌رفتم سرشیر و عسل از لبنیاتی آقای عابدینی میخریدم یا آش بسیار خوشمزه عباس آشی یا کله پاچه، بعضی عصرها هم جیگر و می‌گفت بخور جون بگیری دوباره آتیش بپا کنی، تو که آدم بشو نیستی لااقل جون بگیر. یه جیگرکی باحالی نزدیک مغازه مون بود تو کوچه بغلی حموم عمومیه حسین گزی به اسم اسی جیگری. تکیه کلام قشنگی داشت؛ خیلی آقایی خیلی سالاری •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌ودوم در حال بلع جیگر و خوشگوشت بودم که یه زن فقیری را در حال گدایی دیدم. مثل برق یه فکری توی ذهنم جرقه زد. دوتا سیخ جیگر و یه سیخ خوشگوشت را لای نصفه نون کشیدم و بهش تعارف کردم. ضمن تشکر، دودستی لقمه نون را قاپید. در حین جویدن لقمه بود، یواشکی بهش گفتم اگر فردا صبح یه کاری برام انجام بدی ۵۰ ریال بهت میدم. زیرچشمی یه نگاهی به قدوبالام انداخت و مطمئن شد که هنوز به اونجا نرسیدم که ازم بترسه!!! پرسید چکار داری؟ هیچی، بیا مدرسه و از مدیرمون بخواه مرا به کلاس برگردونه. یهویی یه برق محبتی توی چشاش دیدم. آدرس مدرسه و ساعت حضور را بهش دادم. خدا خیرش بده، چنان التماس و عجز ولابه ایی کرد که آقای مدیر حتی ازش تعهد هم نگرفت. شیطنت‌هام تمومی نداشت. یه روز با بچه های کوچه قرار گذاشتیم آخر شب جمع بشیم و موش‌های محله را شکار کنیم. فکر کنم اون زمان آبادان و خرمشهر تنها شهرهایی در کشور بودن که مجهز به سیستم فاضلاب بودن. این تکنولوژی هم خوب بود هم بد. خوبی به این دلیل که مشکل تخلیه چاه و اینجور مکافاتها را نداشتیم ولی عیب بزرگش این بود که محل و ماوای موشها بود. موش که میگم منظورم یه موجود کوچولو نیستا، موشهای آبادان خیلی بزرگ بودن بحدی که گربه ها هم ازشون می‌ترسیدن. شب قبل به مرغهای همسایه حمله کرده بودن و تعداد زیادی از مرغها را تلف کرده بودن. یه همسایه داشتیم اهل بهبهان بود. پدرشون فوت کرده بود و مادر خانواده با فروش مرغهای کارخونه ای امرار معاش میکرد. زن بسیار زحمت کشی بود. ۴ تا پسر داشت، رسول و خالق و نبی و رضا شهرویی، نبی بسیار پرتحرک و شیطون. همسایه نبی مرغی هم یه خانواده بسیار زحمتکش و بی سروصدایی بودن، خانواده میرزاجانی. هوشنگ یکی از پسرانشون بود که با ما همبازی و همکلاس بود. رنگ صورت هوشنگ خیلی سرخ بود اینقدر که فکر میکردی همیشه در حال خجالت کشیدنه. یه بابای بسیار زحمتکش و مهربون داشتن، تابستونها فالوده درست میکرد، زمستونها باقلا و نخود و لبو. با گاری چارچرخ دوره گردی میکرد. هوشنگ خیلی غیرتی و کم حرف بود و برخلاف خیلی از بچه ها اهل فحش دادن به هیچکس نبود. موشها به قفس مرغهای ننه نبی حمله کرده بودن و کله ی مرغها را جویده بودن ما هم تصمیم به انتقام گرفتیم. حدود ۱۰ نفر بودیم. با برداشتن درب فاضلاب حمله شروع شد. موشها اومدن بیرون و ما هم با لگد و چوب و سنگ خدمتشون می‌رسیدیم. نبی روی یکی از موشها نفت ریخت و کبریت کشید، از اقبال بد، موشه بطرف مغازه مکانیکی اوس کریم فرار کرد. مغازه مکانیکی معمولا محل نگهداری بنزین و روغن و مواد آتش زاست. درب کرکره بسته بود ولی درب با زمین مماس نبود و موش میتوانست وارد بشه. اگر وارد مغازه می‌شد به احتمال قوی محله به آتش کشیده می‌شد. چند نفری بدنبالش دویدیم و یکی از بچه ها با لگد از مغازه دورش کرد. بعد از یکساعت جنگ و گریز ۳۰-۲۰ تا تلفات به دشمن وارد شد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌وسوم معمولا عصرهای جمعه مغازه تعطیل بود و من هم آزاد. تو کوچه ما و بچه های همسن و سال ما، ۳ نفرمون شاغل بودیم و حقوق می‌گرفتیم. سعید یازع شاگرد شیشه بری بود، فرید شاگرد بنا بود، من هم شاگرد عطار. البته چند نفر دیگه هم کار میکردن ولی چون خانواده شون اجازه نمی‌دادن یا اینکه خودشون اهل ولخرجی نبودن، حاضر به مشارکت نبودن. خانواده سعید جزو خانواده های بسیار شلوغ کفیشه بودن، ۹ تا برادر، ۱۰-۱۲ تا پسرعمو و پسرعمه. خودشون به تنهایی یه محله بودن. بابای سعید اسمش حاج حمید بود، توی کوچه حلبی سازهای آبادان مغازه داشت. عموی سعید، حاج حسن و چندتا برادرزاده و خواهر زاده دیگه، تقریبا همه شون حلبی ساز بودن. توی کفیشه و کوچه ما از اینجور خانواده ها کم نداشتیم، خانواده عباسی که اصالتا اهل سه‌ده از روستاهای اطراف اصفهان است هم ۹ تا پسر داشتن، خانواده اوکی نژادیان که عرب هستن ۷ تا پسر، خانواده طرف نعمتی ۶ تا پسر. مدتی بود که به پیشنهاد یکی از بچه ها، ما ۳ نفر بصورت دوره ای، ظهرهای جمعه بچه ها را می‌بردیم سینما. من عاشق بزن بزن و بروس لی بودم. هفته ای که نوبتم بود می‌بردمشون فیلم‌های وسترن یا بروس لی. سعید عاشق فیلم ایرانی، می‌بردمون فیلم‌های فردین و بهروز وثوق و گوگوش و اینجور چیزها. فریدون عباسی، سعید را تشویق می‌کرد. فریدون خاطرخواه بهروزوثوق در نقش قیصر بود. سعید اینقدر عاشق فیلم‌های ایرانی بود که بعضی از فیلمها را ۱۸-۱۷ بار میدید و دیالوگها را حفظ می‌کرد. برای دیدن فیلم همکلاس سرجلسه امتحان نهایی حاضر نشد و چندتا تجدید آورد. یکی از علاقه های ماها این بود که به همین بهانه، سینماهای آبادان را ببینیم. هر هفته یه سینما می‌رفتیم، سهیلا کیهان ایران نیاگارا متروپل شیرین رکس خورشید تعداد سینماهای آبادان خیلی زیاد بود اکثرشون هم بالای پشت بوم سینما تابستونه داشتن. قدیما که هنوز کولر گازی و ایرکاندیشن نیومده بود، توی تابستونهای گرم آبادان نمی‌شد توی سالن سرپوشیده نشست، سینمادارها هم فضای پشت بوم را تبدیل به سینما کرده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌وچهارم یکی از سینماهای آبادان کلا تابستونه بود و خیلی هم باحال و ارزون قیمت بود، سینما بهمنشیر. این سینما در مقابل سینما تاج که برای کارمندان شرکت نفت ساخته شده بود، برای کارگرها بود. سینما تاج که در ابتدای منازل کارمندان شرکتی در محله بوارده جنوبی قرار داشت عمومی نبود، مختص کارمندها بود و بسیار لوکس و مجلل. سینما بهمنشیر در محله کارگری بهمنشیر چسبیده به دیواره پلیتی پالایشگاه قرار داشت. صندلی‌های فلزی و کف سیمانی بلیطش هم ۲ ریالی و ۳ ریالی بود، اتفاقا فیلمهای خیلی قشنگ و به روزی میاورد. فیلمهای آسمانخراش جهنمی و کینگ کونگ و ده فرمان را توی همین سینما دیدیم. فرید خنافره عاشق فیلم هندی بود، مادر هند، سنگام، بوبی، شعله ووو. خانواده فرید خنافره کم جمعیت بودن فقط ۲ تا برادر بودن. توی کفیشه خانواده کم جمعیت هم داشتیم. خانواده جلالیان فقط ۴ تا دختر داشتن، خانواده ایی بسیار محجوب و بی صدا. آقای جلالیان جزو ورزشکاران در رشته فوتبال، دومیدانی، دوچرخه سواری شرکت نفت بود. خانم جلالیان را به اسم مامان سوسن می‌شناختیم، بین زنهای کوچه مورد احترام بود و بعضی از بچه ها بهش لقب خاله داده بودن. سینما+ نصفه ساندویچ کالباس+ نوشابه کوچیک. یه جمعه، من یه کیسه بزرگ توپ پلاستیکی گرفتم و از ساعت ۱۶ شروع به بازی کردیم. ۵-۶ تا تیم تشکیل دادیم. هر وقت توپ پاره می‌شد یا اینکه همسایه ها پاره میکردن، یه توپ نو از کیسه در می‌آوردیم. پرطرفدارترین ورزش در آبادان فوتباله، تعداد زیادی از بازیکنان تیم ملی آبادانی هستن. چند تا زمین خاکی داریم، ما به زمینهای خاکی بزرگ می‌گیم گراند، گراند یه کلمه انگلیسی است. گراند شاپوری، گراند گیسی، گراند خاکی و چندتای دیگه. بچه هایی که بزرگتر هستن و تیم های فوتبالی که رسمیت دارن توی این زمینها بازی می‌کنن ما که بچه هستیم و با توپ پلاستیکی بازی میکنیم مجبوریم توی کوچه ها بازی کنیم. تا ساعت ۱ نصفه شب بازی کردیم، آخرش هم بعلت دعوای بسیار سختی که بین پدران همسایه ها با ما پیش اومد فوتبال تعطیل شد. چندین نفر از بچه های کفیشه توی بازی فوتبال واقعا استاد بودن، تکنیکهای خاص و عجیب و غریب و منحصر بفردی داشتن، نعمت مراد زاده، فاضل قیطانی، عبدالرضا یازع، سیامک احسانپور. سیامک یه تکنیک استثنایی داشت، در حین دریبل زدن یه جور خاصی روی توپ میایستاد و یهویی یه پاس میداد که قابل مهار نبود. همه اینها یه طرف، منوچهر شریفی یه طرف. خونه شون روبروی مسجد فاطمیه بود. بازی فوتبالش را ندیده بودم و نمیدونم چقدر وارد بود اون چیزی که منوچهر را از همه متمایز میکرد علاوه بر سرخ و سفیدیه صورتش، حرف زدنش بود. لامصب اینقدر تند حرف میزد که آدم حیرون میشد. من هیچوقت نتونستم بفهمم چه جوری مغز و زبونش هماهنگ میشن و آیا خودش میفهمه چی میگه؟ بهمین دلیل میگذاشتنش داور، وقتی به یه بازیکنی ایراد می‌گرفت اون بیچاره چون نمی‌تونست بفهمه داور چی میگه مجبور می‌شد تسلیم بشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌وپنجم تا یادم نرفته از بعضی اخلاقیات و منش های اون زمان براتون تعریف کنم. اون زمان حجب و حیا توی خانواده ها حرف اول را میزد. این حجب و حیا خیلی شدید و مقدس بود. مثلا خانواده ای که چندتا پسر داشتن، برادرها با دوست های همدیگه دوست نمی‌شدن چرا که ممکن بود اون برادره با دوستش یه سروسرهایی و یه زیرآبی هایی یا شوخی هایی داشته باشند و برادر بعدی حرمت نگه می‌داشت و وارد اسرار برادرش نمی‌شد. همه دخترهای محله را ناموس خودمون می‌دونستیم. هیچ غریبه ای اجازه تردد مشکوک و چند باره و بی دلیل توی محل را نداشت. اگر توی بازار یا محله های دیگه، یکی از زنان یا دختران محلمون را می‌دیدیم بصورت نامحسوس کنارش می‌موندیم تا اگر احتیاج به هر نوع کمکی پیدا کرد کمکش کنیم، حتی باربری و حمل اجناس خریده شده. همه مون شیطون بودیم ولی خیلی هم لوتی و با مرام. با سعید برادرم بصورت شراکتی یه دوربین عکاسی Sedik110 خریدیم. یه فیلم ۱۲ تایی هم انداختیم روش. بعد از اینکه فیلم تموم شد و چاپش کردیم، متوجه شدم کلاه سرم رفته، ۳ تا عکس از من بود و بقیه اش از سعید. من فیلم را خریدم و چاپ کردم ولی عکسها مال سعید بود. دعوامون شد، قرار شد دفعه بعد جبران کنه. با عکاسخونه ژرژ یونانی از اینجا آشنا شدم، یه پیره مرد ارمنیِ بسیار شیک و اطوکشیده و جنتلمن. یه عکاسخونه بزرگ که خونه اش را هم شامل می‌شد. لهجه ایی که صحبت می‌کرد را خیلی دوست داشتم. آقام یه دوچرخه برای سعید خرید. یه مدل دوچرخه جدید اومده بود که فرمونش بلند بود. من که هم فضول بودم و هم اینکه قبلا با دوچرخه انگلیسی که آقام داشت خیلی بهتر از سعید دوچرخه سواری می‌کردم، به سعید فرصت نمی‌دادم سوار دوچرخه اش بشه. هر روز با دعوا و جاروجنجال دوچرخه را ازش می‌گرفتم یا وقتی که نبودش دوچرخه را می‌دزدیدم و می‌زدم به کوچه. ننه ام حوصله اش سررفت و به آقام اصرار کرد یه دوچرخه هم برای من بخره. من هم صاحب یه دوچرخه فرمون بلند شدم. یه پسربچه شیطون که حقوق بگیر هم هست و حالا صاحب دوچرخه هم شده دیگه برای سیروسفر و گشت و گذار هیچی جلودارش نیست. جمعه بعد با بچه ها قرار گذاشتیم هر کسی که دوچرخه داره، یه نفر را سوار کنه و همگی باهم بریم‌ زیرپل خرمشهر جیگر بخوریم. برای ما در عالم بچگی یه مسافرت رویایی بود. ۱۲-۱۰ تا دوچرخه بسمت خرمشهر روان شدیم و بعد از یکساعت رکاب زدن از مسیر ایستگاه ۷ و ایستگاه ۱۲ و بیمارستان پروفسور جوادی و فلکه فرودگاه به پل خرمشهر رسیدیم. حسین کمالی و سیامک احسانپور خیلی به دوچرخه شون می‌نازن و هی تک چرخ میزنن. دوچرخه شون مدل کیا است. سیامک می‌تونه در حین حرکت چرخ عقب دوچرخه را هم بلند کنه. حسن شهریاری چون با دوچرخه ۲۸ انگلیسی باباش اومده و کوروش گنجانپور را ترکش آورده از نفس افتاده. یکمی که سرحال اومدیم شروع به‌ نمایش با دوچرخه ها شدیم. دوچرخه کریم سلمانپور یه مدلیه شبیه به انگلیسی‌ها ولی خیلی سبک به اسم رئیسسی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌وششم دو سه سال پیش، با تلاشهای بی بی و ننه ام پسرهای عمه ازدواج کردن و مستقل شدن، دختر عمه هم ازدواج کرد و رفت. طولی نکشید خواهرم هم ازدواج کرد و داماد دار شدیم. غلام شوهر خواهرم خیاطه، توی کوچه ایی که از صفای ماهی فروشها به خیابون اروسیه میرسه، توی یه مغازه کت و شلوار دوزی خیاطی میکنه. چند روزی رفتم پیشش کارکردم، محیط خیاط خونه به دلم ننشست. حالا که خونه خلوتتر شده و بزرگترها رفتن، احساس بزرگیم میشه. آقام یه موتور گازی رکس آبی رنگ خریده، بیشتر مواقع برای وصول مطالباتش از همکارها منو میفرستاد. خیابون پهلوی با حاج مفید حساب و کتاب داشت، خیابون امیری با حاج مرادیان و توانگر و شاهمراد، خیابون حموم جرمن هم با بستنی فروشی مکملی و چندتای دیگه. وقتی سوار موتور گازی می‌شدم انگاری سوار هواپیما بودم، خیلی حال می‌داد. از همین چند دقیقه استفاده می‌کردم و بقول حجت میرفتم راه‌های جدید را کشف می‌کردم. حجت خیلی علاقه داشت از خیابونهای تکراری حرکت نکنیم و خیابونهای جدید را ببینیم، یه وقت برای رسیدن به مغازه حاج توانگر که نبش بازار خرمافروشهای امیری بود ۲ بار خیابون لب شط و دادگستری و گمرک را دور زدیم. یه دفعه هم میخواستم سرعت موتور و دل و جرات خودم را بسنجم رفتم میدون پهلوی و تا جایی که گاز میخورد گازش دادم. یکی از بزرگترین شیطنت‌های دسته جمعی در کلاس دوم راهنمایی اتفاق افتاد. بحدی بزرگ بود که حدود ۱۰ روز کلاس معلق شد و بعد از تعلیق، دانش آموزان کلاس دوم ۱۳ را بین بقیه کلاسهای دوم تقسیم کردن تا از تجمع اراذل و اوباش در یک کلاس ممانعت کرده باشن. قضیه از اینقرار بود، یکی از ناظم‌ها که قد بلند و بداخلاق بود و بتازگی هم کلاس کاراته میرفت، یکی از همکلاسهای ما را که بچه بسیار ساکت و آرومی بود، نمیدونم به چه دلیلی با فنون کاراته، لگدی به پیشانی اش زد و پیشانی بچه را شکسته بود. با دستور مبصر کلاس که از فضولها و گردن کلفت‌های مدرسه و تنها شاگرد متاهل توی مدرسه هم بود، قرار شد بعد از تعطیلی مدرسه، بیرون از مدرسه منتظر آقای ناظم بشیم، وقتی‌که اومد بیرون کتکش بزنیم. یه دوچرخه داشت، نصفی از دوچرخه از درب مدرسه بیرون اومده بود که چشمش به ما افتاد، خواست برگرده داخل که چند نفری گرفتیمش، خودش و دوچرخه اش را کشیدیم بیرون. اولش چند تا مشت و لگد پروند ولی تعداد ما خیلی زیاد بود، افتاد روی زمین و ما هم تا جایی که میخورد زدیمش. خوب که کتک خورد و بیحال شد، چند نفری دست و پایش را گرفتن و انداختنش توی جویی که جلو مدرسه بود. اسمش جوی آب بود ولی پر از لجن و کثافت. در وهله آخر هم دوچرخه اش را پرت کردن روی سرش. روز بعد، بعد از اجرای سرود شاهنشاهی، مدیر به صفوف دانش آموزان اجازه داد بروند سرکلاسهاشون فقط دوم ۱۳ را نگهداشت. پرونده هامون دست ناظمها بود و یکی یکی صدا می‌زدن و پرونده ها را دست مون می‌دادن. همگی اعتراض کردیم و از حیاط بسمت دفتر حمله ور شدیم. بشدت اعتراض داشتیم که ما برای دفاع از همکلاس بی‌گناه مون، ناظم را کتک زدیم. چندتا از معلمها هم که از مدیر و ناظم شاکی بودن با ما همراه شدن. مدیر قانع نشد و نمی‌خواست ناظمش را کوچیک کنه. پرونده هامون را به دفتر برگرداند ولی اجازه تشکیل کلاس را نداد و دوباره اولیاء را احضار کرد. چون مدیر و ناظمها برای تقسیم کردن دانش آموزان دوم ۱۳ در حال برنامه ریزی بودن این کشش و کوشش ها و تعطیلی کلاس حدود ۱۰ روز طول کشید و طبیعتا ما هم بی نظم شده بودیم، بی موقع از خونه می‌ومدیم بیرون بی موقع برمی‌گشتیم خونه. کتاب و دفتر همراهمون نبود، توی خونه مشق نمی‌نوشتیم. وقتی میومدیم دم مدرسه، چند نفری می‌رفتیم ولگردی، یکی دوبار سوار اتوبوس واحد شدیم. زنگ تعطیل مدارس زده شده بود و اتوبوس پر از محصل، دختر و پسر. میرفتیم زیرصندلی بند کفش دخترها را به پایه صندلی می‌بستیم یا موهاشون را به دستگیره صندلی. تنها چیزی را که نباید فراموش کنم حاضر شدن سرسفره است. آقام به محض اینکه وارد خونه میشه با یه نگاه بچه ها را سرشماری میکنه، همیشه اصرار داره وقتی سفره انداخته میشه همه باید حاضر باشن. اعتقاد داره بچه ها باید سرسفره باباشون بنشینن و خیلی هم دوست داره سفره شلوغ باشه. از اینکه بچه ها قبل از غذا هله هوله بخورن و سرسفره ننشینند خیلی بدش میاد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌ونهم همین بی نظمی‌ها ننه ام را مشکوک کرده بود. طبق معمول اون زن گدائه اومد و نقش ولی مرا بازی کرد و ۵۰ ریال مزد گرفت و رفت. ننه یواشکی راپورت بی نظمی مرا به آقام داده بود. ما را که توی مدرسه راه نمی‌دادن منم متوجه نشدم، آقام اومده بود مدرسه. اتفاقا خیلی هم خوش تیپ کرده بود. یه تک پوش تنگ و آستین کوتاه که اندام ورزیده اش را خوب نشون می‌داد و یه شلوار اطو کرده خیلی شیک. وقتی مدیر می‌شنوه که ایشون پدر دانش آموزی بنام عزت اله نصاریه، حیرون می‌شه. حیرون از اینهمه تفاوت بین پدر ومادر!!! آهسته درگوش آقام می‌گه؛ شما خانمت را، مادر بچه هات را، طلاق دادی؟ آقام از تعجب و ناراحتیِ اینکه چه دلیلی داره که یه مرد غریبه راجع به زندگی خصوصیش کنجکاوی کنه، چشماش گرد میشه و جواب منفی می‌ده و علت سئوال را جویا می‌شه. وقتیکه شنید من یه زنه گدا و ژولیده را بجای ننه ام به مدرسه قالب کردم، هم از هوش و تقلبم خنده اش می‌گیره هم از اینکه یه زن به این نکبتی را بجای ننه خوب و قشنگم جا زدم عصبانی می‌شه. ظهر که اومدم خونه برخلاف معمول هر روز، آقام اومده بود. دلم هری ریخت، چرا اینقدر زود اومده خونه؟ توی حیاط روی موتور گازی نشسته بود. هنوز تک پوش منتی گول قرمز رنگ و شلوار فاستونی که خط اطوش هندونه را قاچ میکرد تنش بود و بوی خوش ادوکلنش همراه با بوی قلیه ماهی ننه که توی مطبخ درحال پخته شدن بود حیاط کوچولوی خونه را پر کرده بود. آقام مثل اکثر آبادانی‌ها اهل ادوکلن های خوشبو و گرونقیمت بود، زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. خیلی سریع اوضاع خونه را برانداز کردم، ننه توی مطبخ در حال انجام آخرین عملیات پخت و پزش بود. دستپخت مادرم عالی بود خصوصا وقتی قلیه ماهی و خورش بامیه و ماکارونی می‌پخت. مادرم اصالتا شیرازیه ولی بعلت سکونت چندساله در آبادان و معاشرت با زنهای همسایه که هر کدومشون از یه نقطه ایران به آبادان مهاجرت کردن، هم غذاهای جنوبی را یاد گرفته هم غذاهای عربی و اصفهانی و حتی آذربایجانی. عاشق آشپزیه، دستور پخت کوفته تبریزی و میرزاقاسمی تهرانی و خیلی غذاهای دیگه را از همسایه ها گرفته بود و برامون تهیه می‌کنه. همین چند ماه پیش یه تنور گلی خرید و بالای پشت بوم نصب کرد، حالا دیگه نون هم برامون می‌پزه. نونوایی های آبادان معمولا نون تافتون مشهدی پخت می‌کنن، ننه هم تافتون می‌پزه هم نون تیری، جمعه ها هم به سبک عربهای بومی آبادان ماهی کباب داریم. عربهای آبادان یه نوع ماهی بنام صبور را همراه با سبزیجات بسیار خوشمزه کباب می‌کنن. جمعه ها اکثر خانواده های آبادانی چه عرب چه اصفهانی چه لر چه ترک یه سینی ماهی صبور می‌برن دم نونوایی. حالا ما خودمون تنور داریم هم برای خودمون نون می‌پزیم و ماهی کباب می‌کنیم هم برای همسایه ها...... هنوز بقیه برادرها و خواهرهام از مدرسه نیومده بودن، بنظرم اوضاع عادی بود، سلام کردم. : کجا بودی؟ به محض اینکه سئوال کرد، هم از لحن حرف زدنش هم از طرز نگاهش، شستم خبردار شد که منتظر من بوده و یه اتفاقی افتاده و متهم اصلی منم. نمی‌دونستم کدوم یکی از شیطنت‌های ریز و درشتم لو رفته ولی می‌دونستم وقتی عصبانیه و می‌خواد کتک بزنه هیچ راهی بغیر از فرار وجود نداره، اینکه بخوام توضیح بدم و قسم حضرت عباس بخورم و خودم را به موش مردگی بزنم، هییییچ فایده ای نداره. دفترم را پرت کردم و بسرعت به‌سمت درب حیاط خیز برداشتم. از حیاط تا درب، یه دالان طویلی داشتیم، حدود ۱۵ متر، همینطوری که بسرعت می‌دویدم حواسم به پشت سر هم بود. می‌دیدم پشت سرمه و فاصله اش خیلی کمه ولی چرا پشت پام نمیزنه یا پس گردنم را نمی‌گیره، برام عجیب بود. به درب حیاط رسیدم، مثل همیشه درب نیمه باز بود، دست دراز کردم که درب را کاملا باز کنم و بپرم توی کوچه، یهویی از بالای سرم دست دراز کرد و درب را کوبید بهم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهلم [در حال فرار ،] به درب حیاط رسیدم، مثل همیشه درب نیمه باز بود، دست دراز کردم که درب را کاملا باز کنم و بپرم توی کوچه، یهویی از بالای سرم دست دراز کرد و درب را کوبید بهم. وقت نبود ترمز کنم، بشدت و با صورت خوردم به درب بسته و افتادم کف زمین. از کمرم گرفت و بلندم کرد و بردم توی حیاط و به ستون حیاط بستم، خیزرانش را آورد، خیزرون نوعی نی توپر و بسیار انعطاف پذیره. مدتی قبل این وسیله لعنتی را از یه عربی خریده بود. عربه چندتا خیزرون برای تنبیه زنها و بچه هاش خریده بود و به آقام گفته بود وقتی با خیزرون کتک شون میزنم تا یکهفته ساکت می‌مونند!!! آقام هم یکی ازش خریده بود. ضربه های خیزرون به اندازه ده تا کمربند درد داشت. وقتی روی بدن می‌نشینه، پوست و گوشت را پاره میکنه. میزد و فحش می‌داد. فهمیدم قضیه چی بوده. لابلای کتک زدنش، اعتراض داشت که خجالت نکشیدی این زنه چرکو و نکبت را بجای مادرت جا زدی؟ من هم در حال گریه کردن و آخ و اوخ بهش می‌گفتم که آقا به حضرت عباس، زن از این خوشگلتر پیدا نکردم!!! ننه وقتی شنید چه دسته گلی به آب دادم هوار میزد؛ ووی ننه روم سیاه، این نیم وجبی از الان اینجوری کلک سوار میکنه وای به فردا که بزرگ بشه. این حرفهای ننه ام آقام را آتشی تر می‌کرد و بیشتر و محکمتر میزدم. اینقدر خیزرون به تنم کوبید که تمام تنم غرق خون شد، خیلی کتک خوردم، خیییییلی. وضعیت اقتصادی خانواده روز به روز بهتر می‌شد. منهم تا حدودی به کار عطاری آشنا شده بودم و می‌تونستم تنهایی مغازه را بگردونم. گاهی اوقات خانمهای جوانی میومدن و تقاضای یه دارویی برای انداختن بچه شون داشتن و آقام با عصبانیت ردشون می‌کرد. دارویی بنام عروس پشت پرده. یه بار از آقام درخواست کردم فرمول این دارو را یادم بده قبول نکرد. می‌گفت این‌کار گناه داره، یه جوری آدمکشی حساب می‌شه، منم براش دلیل آوردم که به ما مربوط نیست شاید پدر و مادری دلشون نخواد الان بچه دار بشن، به ما چه مربوطه ما فقط دارو می‌دیم گناهش به گردن خودشونه. ولی آقام قبول نمی‌کرد. جابر یواشکی فرمول دارو را بهم یاد داد و گفت که این علف‌ها فقط تا چند هفتگی جواب میده اگه جنین بزرگتر باشه باید از داروها و روشهای دیگه ایی استفاده بشه که خطرش خیلی زیاده. آقا شکرالله زحمتِ بقیه را کشید و بهم یاد داد. حالا که یاد گرفتم پشیمون شدم، الان توانایی دارم به یه نفر کمک کنم یه موجود زنده را بکشه و این خیلی ترسناکه. خصوصا برای من که یه بچه ۱۵ ساله ام و نمی‌دونم اون خانم یا اون آقا واقعا حق دارن یه نوزاد را از زندگی ساقط کنن یا نه، کاش یاد نگرفته بودم. هر چی بیشتر کار یاد می‌گرفتم، شیطنت‌هام هم پیچیده تر می‌شد. اون زمان دولت به افراد مسن سالی که معتاد بودن کوپن تریاک می‌داد و هفته ای یه مقدار تریاک را بصورت قانونی از داروخانه می‌خریدن. اوضاع جوری بود که معتاد و اعتیاد خیلی بدمنظر نبود. بعضی از عطاری ها هم بصورت قاچاق و غیرقانونی تریاک را بعنوان دارو یا برای استفاده معتادین میاوردن. آقام کلا با دود و دم مخالف بود و تریاک و اعتیاد که وامصیبتا. چند روزی بود که یه معتاد نکبت میومد و تقاضای تریاک می‌کرد. آقام هم با پرخاش و دعوا ردش می‌کرد. یه روز که آقام نبودش، اومد و عجز ولابه، بهش گفتم چند دقیقه صبر کنه تا از زیر میز براش تریاک بیارم. خیلی خوشحال شد. مقداری قره قوروت بردم زیر میز و دور از چشمش، با دست ورزش دادم و لوله شد. خیلی خوشرنگ بنظر میومد. یواشکی بهش نشون دادم، از دیدن آب و رنگ قشنگش چشماش برق زد، بنحوی که فکر کنه از مامور می‌ترسم، سریع پیچیدمش توی کاغذ و بهش دادم و مقداری پول ازش گرفتم. او رفت و من از خنده غش کردم. چیزی نگذشت که یارو برگشت، آقام هم اومده بود. شروع به جاروجنجال کرد، چنان سروصدایی بپا شد که همسایه ها جمع شدن. بشدت شاکی بود، می‌گفت براثر استنشاق دود حاصل از سوختن قره قوروت، نزدیک بوده خفه بشه. تهدید می‌کرد که به کلانتری و بهداشت شکایت می‌کنه. آقام پولش را پس داد یه چیزی هم بیشتر تا شرش کم بشه. دوتا پس کله ای هم به من زد و با خنده بهم گفت از اینجور شوخی‌های خطرناک با کسی نکن.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂