eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت پانزدهم من و برادر کوچکترم حجت الله، خیلی شباهت داشتیم. آقام هم با خرید لباسهای همشکل و همرنگ باعث شدت گرفتن این شباهت می‌شد. گاهی خودش هم ما را با هم اشتباه می‌کرد!!! این شباهت گاهی دردسرساز بود، گاهی هم راه فرار!!! یادم نمیاد چند ساله بودم، با برادرهام بازی می‌کردم. پلکانی که بطرف طبقه بالا بود را بصورت نشسته، بالا می‌رفتیم(بازی بچه گانه) خواهر کوچکترم که خیلی محبوب آقام بود و گاهی مورد حسادت ما، اومد توی پله ها می‌خواست با ما همراهی و بازی کنه. او خیلی کوچک بود و حتی نمی‌توانست بصورت ایستاده هم براحتی از پله ها عبور کنه، در یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و با پا هولش دادم. از پله ها سرنگون شد و دستش شکست. وقتی آقام برای تنبیه کردن اومد، حجت را جای من کتک زد. بنده خدا هر چی می‌گفت من حجتم، من می‌گفتم دروغ می‌گه حجت منم!!! البته همدیگه را خیلی دوست داشتیم، شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه هم بودیم یا اینکه تفاوت سنی کمی داشتیم. گاهگاهی با برادرها می‌رفتیم مغازه آقام. برا دیدنِ مردمی که برای خرید ادویه و اجناس مختلف شلوغ می‌کردن، آقام و پسرعمه ها تند و تند ادویه توی پاکت میریختن و با خنده و شوخی و احترام بدست مشتریها میدادن خیلی جالب بود. ظهر که برای صرف ناهار آقام با دوچرخه میاوردمون خونه، توی مسیر من و حجت شونه هاش را مالش می‌دادیم. بعضی وقتها که میومدیم مغازه، کارگران کردی که بار برای مغازه میاوردن، بعلت اینکه آقام مزد خوبی بهشون میداد و گاهی هم به دعوت آقام ناهار میخوردن، آقام را خیلی دوست داشتن، من و حجت را قلمدوش می‌بردن خونه. یه بار که مغازه بودیم، هوا بشدت منقلب شد، آقام ۲ ریال بهم داد و گفت از همینجا تاکسی بگیرید برید خونه، الان باران میاد و سرما میخورید. اونروز اولین باری بود که می‌خواستیم مستقلا تاکسی بگیریم. در حال و هوای کودکی خیلی هیجان انگیز بود. کرایه تاکسی ۱ ریال بود. بعد از اینکه مقصد را گفتیم سوار شدیم. راننده فورا اعلام کرد نفری ۱ ریال می‌گیرم، منهم بسرعت حجت را نشوندم روی پام و گفتم ما یکنفریم!!! راننده خنده ای کرد و قبول کرد. درمانگاه اقبال پیاده شدیم که تقریبا ۱۰۰۰ متر با خونه مون فاصله داشت، یهویی بارون شدیدی باریدن گرفت و خیس شدیم. آب و هوای آبادان همینجوریه، وقتی بارون می‌باره انگاری شیلنگ آب را باز کردن. ظرف مدت کوتاهی تبدیل به سیل و آب گرفتگی میشه. من یه پیراهن آستین بلند داشتم ولی حجت یه پیراهن نازک و آستین کوتاه. حجت از سرما میلرزید، فورا پیراهنم را درآوردم و تن حجت کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شانزدهم کلاس پنجم را با معدل ۲۰ و شاگرد ممتازی قبول شدم. یکی از دلائلی که اون سال برخلاف سال قبل و با وجود اینکه توی مدرسه خیلی شیطنت می‌کردم بازهم ممتاز شدم رقابت یکطرفه با احمد عربی یکی از همکلاس‌هام بود. بابای احمد کارگر شرکت نفت بود، احمد برخلاف من که خیلی بی نظم و انضباط و شلوغ و فضول بودم، خیلی منظم و مرتب و آروم بود. همه درسهاش خوب بود توی ریاضیات و انشاء خیلی عالی بود. خصوصا اینکه یه بار بجای انشاء یه داستان کوتاه نوشت و همین باعث حسادت من شد و بسرعت بسمت کتابخونی و مطالعه رفتم. با داستانهای کوتاه از عزیز نسین شروع کردم، احمد محمود، صادق چوبک وووو. نمیدونم جایزه قبولیم بود یا هرچی، آقام بلیط سفر به مشهد و پابوس آقا امام رضا ع برامون گرفت. مسافرت با آقام خیلی عالی بود، توی مسافرت بود که علاقه و محبت آقام را با تمام وجود حس میکردم. هر چیزی می‌خواستیم برامون می‌خرید، لباس کفش خوراکی تنقلات، خودش هم خیلی تلاش میکرد به ما خوش بگذره. ما را می‌برد جاهای دیدنی و زیبا را ببینیم و.... تابستون هر سال که بچه های کوچه همراه مادرشون میرفتن ولات‌شون خیلی دلم می‌سوخت که چرا ما ولات نداریم و تابستونهای داغ و خرماپزون آبادان نمی‌تونیم جایی بریم. معمولا تابستونها کفیشه خیلی خلوت می‌شد، مادرها و بچه ها میرفتن ولات، خانواده عباسی می‌رفتن سه ده و حاجی زاده میرفتن دوان، وقتی میامدن و از آب و هوای خنک و سواری با الاغ و گشت و گذار توی باغ و مزرعه تعریف میکردن، فریدون عباسی یه جوری از سده تعریف میکرد من تو خیالاتم تصویر بهشت را میدیدم. شاهین آل خمیس می‌گفت چاخان میکنه سه ده یه روستای دورافتاده است نه آب داره نه برق. خانواده آل خمیس ۳ تا پسر بودن یه دختر. پسر بزرگشون شایع، توی تیم واترپلو بود و مدتی بود به امریکا مهاجرت کرده بود. عادل و شاهین و مادرشون باهم زندگی میکردن، پدرشون خیلی وقته پیش به رحمت خدا رفته بود. خیلی دلم میخواست ما هم یه ولاتی داشته باشیم و تابستونها بریم اونجا، آب و برق نداشته باشه ولی طبیعت قشنگ و هوای خنک داشته باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفدهم ۲ سال پیش که رفتیم شیراز خونه مادر بزرگم، هم آب و هوای خوبی داره هم خیلی قشنگه. امسال هم میخواهیم بریم مشهد. من و خواهر بزرگترم و بی بی و آقام. گاراژی که ازش بلیط گرفته بود اسمش شمس العماره بود. اونروزها خیلی علاقه مند بودم که تمام کلمات را بخونم و معنی شون را پیدا کنم. شمس العماره کلمه خیلی نامفهومی بود و تا چندوقت ذهنم را به کاوش و مطالعه مشغول کرد. یکساعتی که از حرکت اتوبوس گذشت نوشابه آوردن، برای بچه ها نوشابه کوچک و برای بزرگترها شیشه معمولی. اون روزها انواع واقسام نوشابه ها وجود داشت، من طعم فانتا را خیلی دوست داشتم. ساعتها توی اتوبوس نشستن خسته کننده بود خصوصا که نه جاده درست و حسابی بود نه اتوبوس بدرد بخوری. مردم به اون اتوبوسها می‌گفتن، اتول نچ نچ روی پای آقام خوابیده بودم، یهو اتوبوس ایستاد و سروصدای زیادی توی اتوبوس پیچید، مرا از روی پاش انداخت و با عجله رفت پائین. مسافران سراسیمه شده بودن. عده ای به شیشه های سمت شاگرد چسبیده بودن وبیرون را نگاه میکردن. کنار یه دره ایستاده بودیم، مسافران مداوم صلوات میفرستادن و دعا میکردن. بعلت عمق دره، نمیتونستم ببینم و بفهمم قضیه چیه، حدود یکساعتی گذشت. آقام با سروروی درهم برهم و خاک آلود و عصبانی اومد بالا. راننده هم که پائین رفته بود، برگشت و پشت فرمون نشست و با صلوات قراء مسافرین حرکت کردیم. مسافران از آقام پرس و جو میکردن، از لابلای صحبتها متوجه شدم که یه کامیون حمل نوشابه افتاده توی دره. آقام و راننده و ۲ نفر دیگه رفتن پائین کمک کنند ولی متاسفانه راننده کامیون و شاگردش کشته شده بودن. اینها هم فقط تونسته بودن جنازه ها را از لابلای آهن پاره ها بکشن بیرون. آقام غرغر میکرد و فحش میداد، هم به راننده مرحوم هم به راننده خودمون هم به دولت. از اینکه طناب نبود که جنازه ها را از ته دره بالا بیارند خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. به مشهد رسیدیم. رفتیم حرم زیارت، کوچه و خیابونهای اطراف حرم خیلی تنگ و درهم برهم بودن. یه چیزهایی شبیه به اتاقک خیلی کوچیک نزدیک در حرم بود و تعدادی شمع روشن توش بود. کنار هر اتاقک هم چند نفر مشغول فروش شمع. بی بی میخواست یه بسته شمع بخره و روشن کنه آقام اجازه نداد. اعتقاد داشت شمع روشن کردن هیچ فایده ای نداره و اون آدمها هم به محض اینکه ما بریم شمعها را خاموش میکنند و مجددا می‌فروشند. وارد صحن شدیم، دست خواهرم را محکم گرفت و مرا هم قلمدوش کرد و بسمت ضریح یورش برد. هی به من سفارش میکرد، محکم بنشین نیفتی، سعی کن دستت به ضریح برسه. پاهام را از کنار پهلو به پشت کمرش چسبونده بودم. دو سه قدمی ضریح، حس کردم کسی تلاش میکنه پای مرا کنار بزنه، به پدرم اطلاع دادم، بسرعت با دست دیگه اش مچ یارو را گرفت، میخواست جیب آقام را بزنه. دور ضریح خیلی شلوغ بود، بشدت مچش را فشار داد و می‌دیدم که از شدت فشار و درد اشک یارو داره سرازیر میشه، آقام دستهای قوی داشت. چون اطراف ضریح شلوغ بود، آقام بهمین قدر تنبیه رضایت داد و ولش کرد. به ضریح رسیدیم و..... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هجدهم روز بعد رفتیم باغ وحش، فیل و شیر و حیوانات وحشی را از نزدیک دیدم. یه فیل هم برای سواری و عکس گرفتن اونجا بود، خواهرم از هیبت فیله ترسید، من و آقام سوار فیل شدیم و عکس گرفتیم. از مشهد اومدیم تهران، شهر خیلی شلوغیه، ولی خیلی دلچسبه. نمی‌دونم چرا همون موقع عاشق تهران شدم. رفتیم شاه عبدالعظیم، واقعا کوچه های مزخرف و کثیفی بود، تعجب آوره توی تهران پایتخت ایران اینچنین کوچه های کثیفی دیده بشه. نزدیک به درب حرم، توی کوچه خاکی، یه نفر داشت یه شتر را سلاخی می‌کرد. دستفروش‌ها غوغایی بپا کرده بودن. حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی. با اجازه پدرم ۱ ریال حلوای تن تنانی خریدم، عجب آشغالی بود!!! روز بعد آقام بهم مژده داد، می‌برمت یه جایی که حسابی عشق کنی. با چند کورس تاکسی، رسیدیم به یه جائی که هوای بسیار خنک و مطبوع سرشار از بوی بلال ، دربند. آقام میگه، بلالی‌ها برای جلب مشتری کاکل ذرت ها را میریزن توی منقل. چقدر جالبه، تاکسی های تهران هم مثل تاکسی های آبادان نارنجی هستن، یاد اون جوکی افتادم که آبادانیه به راننده اتوبوس خط واحد تهران میگه تهران حومه آبادانه. حالا که می‌بینم تاکسی‌هامون همرنگ هستن. احساس خوشایندی برام ایجاد میشه. حس می‌کنم توی آبادان دارم قدم میزنم. تنها فرقی که تاکسی‌های آبادانی با تاکسی‌های تهرانی دارن اینه که خیلی نو و تمیز و شیک و با تزئینات هستن. چندین آیینه کوچیک و بزرگ به در و دیوار تاکسی نصب شده، تعداد زیادی هم آنتن‌های جورواجور که نمی‌دونم کاربردشون چیه. فکر نمی‌کنم اینقدری که راننده تاکسی‌های آبادانی برای ماشین‌هاشون هزینه می‌کنن درآمد داشته باشن، تاکسی که نیست انگاری حجله عروسه. و چقدر اتوبوسهای دوطبقه شون بدقواره و زشته، انگاری ناقص الخلقه ان مثل کله بهروز وثوق تو فیلم سوته دلان. مردم تهران هم مثل من علاقه ایی به طبقه بالای اتوبوس ندارن. بی بی عجز و ناله می‌کرد که نمی‌تونم از کوه بالا برم، آقام بهش اطمینان داد که بالا نمیریم همین نزدیکی‌ها می‌نشینیم. از یه مغازه مقداری انگور و یه هندوانه خرید. دوتا بطری شیر هم برای خودش و من گرفت. کنار یه جوی آب نشستیم. آب بسیار زلال و سردی توی جوی روان بود، بطری‌های شیر را کنار یه سنگ توی جوی گذاشت و تعریف کرد که وقتی سعید(برادر بزرگترم) نوزاد بود با مادرت اومدیم دربند. حواسم نبود که نوزاد تحمل سرما نداره، پاهاش را توی همین جوی گذاشتم از سرما سیاه شد و غش کرد. کمی جلوتر که رفتیم، مغازه دارها تعدادی تخت فلزی روی رودخانه گذاشته بودن. روی یه تخت نشستیم، آقام هندوانه و انگورها را توی آب رودخانه و در پناه سنگ گذاشت تا سرد بشوند. ناهار دیزی سفارش داد، خودش همه مقدمات را انجام داد و ما مشغول صرف غذا شدیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت نوزدهم عصری بردمون ساختمان ۱۸ طبقه پلاسکو. اون روزها این ساختمان جدیدترین و مرتفع ترین ساختمان ایران بود. اولین بار بود که پله برقی و آسانسور می‌دیدم. با کنجکاوی همه چیز را برانداز می‌کردم. طبقه ۱۸ یا طبقه ای دیگه، رستورانش بود. برای شام سفارش زرشک پلو با مرغ داد. از پنجره به خیابان نگاه می‌کردم و کوچکی ماشین‌ها برام جالب بود. روز بعد رفتیم خیابان لاله زار، توضیح داد که این خیابون یکی از شلوغترین خیابونهای تهرانه و دلیل شلوغیش اینه که تعداد زیادی تولیدی کفش و لباس و همچنین تعداد زیادی کاباره که محل آواز خوانی خوانندگان است و همچنین تعداد بسیار زیادی کافه و عرق فروشی. چندتا کاباره را دیدم، عکس‌های بزرگ از خوانندگان اون روز را سردرشون نصب کرده بودن. وارد یه مغازه بزرگ شدیم و به اصرار آقام یه کت خریدم. از کت خوشم نمیومد ولی آقام اصرار داشت که باید بپوشی، در آینده که دکتر یا مهندس شدی، هم کت و هم کراوات واجبه. روز بعد رفتیم خونه دوستش، اسمش غضنفر بود و توی کارخونه سیمان کار میکرد. مدتی آفریقای جنوبی کار کرده بود. خونه شون یه آپارتمان کوچک تو خیابون سیدخندان بود. خیلی اصرار داشت که آقام با خانواده به تهران مهاجرت کنه. آقام از خونه آپارتمانی اظهار تنفر کرد. غضنفر بهش قول داد که اگه بیاد تهران مغازه دایر کنه بعد از مدتی چنان وضعش خوب میشه که خونه مستقل میخره. یه آرزوئی تو دلم جوونه زد، زندگی در تهران، پایتخت ایران با اینننننهمه امکانات. بعد از قبولی درکلاس پنجم برای ثبت نام در مدرسه راهنمایی گرفتار مشکل شدیم. مدرسه راهنمایی پسرانه ایی که نزدیک کفیشه بود، مرکز بچه های شیطون به معنای واقعی کلمه بود. یه مدرسه بسیار بزرگ بنام قاضی نوری. بچه ها براش شعر ساخته بودن؛ قاضی گدا با دله اش خدا زده تو کله اش یه حیاط داشت تقریبا به وسعت زمین فوتبال، البته آسفالت بود. از هر پایه ۱۵ کلاس داشت. کلاس اول راهنمایی ۱۵ تا دوم ۱۵ تا سوم هم ۱۵ تا. دیوار به دیوار مدرسه ما، هنرستان صنعتی بود و بعد از هنرستان دبیرستان دخترونه سپهر که اونها هم خیلی بزرگ بود‌ن. روبروی مدرسه ما، دبیرستان دخترونه بهار. توی یه محدوده ۱۲-۱۰ تا دبستان و راهنمایی و دبیرستان دخترونه و پسرونه کنار هم، زنگ آخر را که میزدن یه فستیوال تمام عیار برپا میشد. دبیرستان جاوید و سپهر و دکتر فلاح و سینا و هنرستان و فارابی و قاضی نوری و چندتای دیگه که فراموش کردم. روز اول و بقول اون روزها کلاس بندی بخیال اینکه حالا دیگه بزرگ شدم، با یه پیراهن سفید و شلوارک مشکی و کفش ورنی براق(لباس فرم دبستان کسری)و سامسونتی که همه کتابها و دفترهام را توش گذاشته بودم، وارد حیاط مدرسه شدم. به محض ورود به حیاط و رودر رو شدن با دانش آموزان متوجه شدم تیپ و لباسم هیچ سنخیتی با همکلاسها و بروبچه ها نداره. صف بستیم و بعلت کوتاهی قد، مثل همیشه نفر اول صف ایستادم. سامسونت را کنار پام گذاشته بودم و نفر پشت سری چند مرتبه با نوک پا سامسونتم را سرنگون کرد!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیستم با صف بطرف کلاس حرکت کردیم، وارد کلاس شدیم، بوضوح خنده تمسخرآمیز همکلاسها را می‌دیدم. نیمکت اول نشستم. سامسونتم توی نیمکت جا نمی‌شد، گذاشتمش روی زمین کنار نیمکت. برپا... خانم معلم وارد کلاس شد. خودش را معرفی کرد، معلم ریاضیات است. خانم معلمه هم یه چیزیش می‌شد، گاهی یه نگاهی به من می‌کرد و پوزخندی میزد. کلاس ساکت بود و خانم معلم در حال قدم زدن توی کلاس، برامون صحبت میکرد و خط و نشون می‌کشید و تهدید میکرد که اگه فضولی کنید فلان می‌کنم بهمان می‌کنم پدرتون را درمیارم...... ترررررررقققققق ناگهان صدای وحشتناکی سکوت کلاس را در هم شکست. یه نفر با نوک پا سامسونت مرا انداخته بود. سامسونت بعلت سنگینی و اینکه فلزی بود صدای وحشتناکی ایجاد کرد. خانم معلم، گوشم را گرفت و از جا بلندم کرد و با تمسخر پرسید: فکر نمی‌کنی کلاس را اشتباهی اومدی؟ تو الان باید کلاس چهارم بنشینی، اینجا چکار می‌کنی؟ بچه ی کدوم محله هستی؟ خیلی عصبانی شده بودم، هر لحظه در حال تحقیر شدن بودم، صدام را کلفت کردم و با تشر گفتم؛ نخیر، کلاس پنجم شاگرد ممتاز شدم، بچه کفیشه ام. : تو که بچه کفیشه ایی، چرا با این سر و وضع اومدی مدرسه؟ آدم فکر میکنه بچه کامبیزی!!!! ۳ زنگ داشتیم و حسابی کلافه شده بودم. زنگ تفریح، زنگ کلاس، در همه لحظات مورد اذیت بودم. روز بعد، پیراهن رانگلرRwangler، آستینها تا آرنج بالا زده شلوار لی Lee آبی کفش اسپورت (اون زمان دو نوع کفش اسپرت بنامهای بوت Boot و رون Rewen وجود داشت که هم بندی بودن هم بی بند و ساخت کشور چین و بسیار ارزان قیمت) یه دونه دفتر ۴۰ برگ که لوله شده بود تو دستم و یه دونه خودکار بیک. آماده برای هر نوع دعوا و درگیری!!! حالا باید بهشون نشون بدم بچه کفیشه یعنی چی. همکلاسی‌ها تعجب کردن، به هوای روز قبل یه نفر اومد جلو و خواست اذیت کنه دوتا مشتش زدم و انداختمش روی زمین و نشستم روی سینه اش. چند نفر پریدن وسط و جدامون کردن. یهویی نظر همه نسبت بهم عوض شد. یواش یواش شیطونی‌هام بحدی مورد پسند همکلاسی‌ها قرار گرفت که سردسته عده ای از اراذل و اوباش شدم!!! گاهی هم طراح بعضی از فضولی‌های جمعی بودم.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و یکم یکی از همکلاسها اسمش حبیب بود، صورتش مملو از کک مک‌های قهوه ایی رنگ. اکثر اوقات، وقتی دخترها از کنارمون رد می‌شدن با تعجب نگاهش می‌کردن و سئوال می‌کردن، حبیب هم فی الفور جواب می‌داد ماست سیاه خوردم اینجوری شدم. اون روزها دوشیفت می‌رفتیم مدرسه، هم صبح هم بعداز ظهر. بعداز ظهر با حبیب داشتیم میومدیم مدرسه، تو کوچه کنار درمانگاه لام سی از لای شمشادها یه قورباغه درشت درختی جهید بیرون.‌ حبیب گرفتش، یه کاغذ از وسط دفترم کندم و بسرعت یه پاکت درست کردم و قورباغه را گذاشتیم توی پاکت. مسیری که از کفیشه تا مدرسه میومدیم را خیلی دوست داشتم. از کوچه های شرکت نفتی عبور میکردیم، خونه های شرکتی دیوار حیاط نداشتن بجای دیوار فنس بود و فنسها با شمشادهای سرسبزی پوشیده شده بود. توی تابستونهای گرم آبادان همین شمشادها باعث خنکی و طراوت میشدن. بعضی از کوچه های شرکتی بعلت پرپشتی شمشادها زیبایی خاصی داشت. کوچه ایی که کنار درمانگاه لام سی بود. یه کوچه تنگ و کوتاه، دوطرفش هم شمشادهای پرپشت، زنگ اول یا زنگ آخر که دانش آموزها به مدرسه میرفتن یا تعطیل می‌شدن این کوچه مملو از دختر و پسر میشد و بهترین نقطه برای اذیت و آزار همدیگه. تقریبا نیمی از شهر آبادان تحت تصرف منازل سازمانی شرکت نفت بود. خونه های با صفا، همه شون دارای باغچه و آب رودخانه برای آبیاری، با سقفهای شیروانی. یه روز درمیون دوچرخه هایی که حامل نون تافتون گرم و نوعی نون خشک به اسم باخسام بودن توی کوچه های شرکتی میچرخیدن و با بوقهای خاصی که داشتن خانواده ها را خبردار میکردن. بسیاری از خونه های کارگران شرکتی یا بقول اونروزی ها کواترا، با آجرهایی که از بصره به آبادان حمل شده بود ساخته شده. در اون زمان برای جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب و کاهش دادن گرما و همچنین مقاومت در مقابل بارانهای سیل آسای آبادان سقف همه خونه های شرکتی را با ایرانیت فلزی شیروانی کرده بودن که در بعضی از قسمتها این شیروانیها رنگی بود و خیلی شکیل. کواترا در واقع به بلوکهای مسکونی گفته میشد مثلا کواتر هندیها یعنی بلوکی که هندیها ساکن بودن. کوچه ها هم با حروف انگلیسی و شماره عنوان بندی شده بود A5 یا P5 یا حروف و اعداد دیگه. لام سی همون L30 بود که تغییرش داده بودن. یکی از کوچه های پرتردد منطقه ی کارگران شرکتی بنام بهمنشیر. یه درمانگاه کوچیک هم برای امور سرپایی بیماران شرکتی در کنار تانکی لام سی از مشخصات این محدوده بود. هر روز یه ربع به ۷ صبح سوت بزرگی بنام فیدوس که صداش در تمام شهر شنیده میشد ۳ بار بصدا درمیومد و به کارگران اعلام میکرد ربع ساعت دیگه کار شروع میشه. چند لحظه بعد کارگران سوار بر دوچرخه ها در حالیکه سپرتاس غذاشون را ترک دوچرخه بسته بودن از خونه بسمت پالایشگاه روان میشدن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و دوم شاید اون روزی که انگلیسی‌ها جزیره سرسبز آبادان را برای ساخت بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه در نظر گرفتن هیچوقت به ذهنشون خطور نمی‌کرد مردم زحمتکش و پرتلاش ایران با وجود تلاطمات متعددی مثل جنگ جهانی و قحطی و اشغال کشور و ملی شدن نفت، ظرف مدت کوتاهی هم پالایشگاه را به نهایت ظرفیت تولید برسونن هم با درکنار هم قرار گرفتن یه شهر جدید و یه فرهنگ جدید ایجاد کنن. راس ساعت ۷ با شنیده شدن سوت ممتد فیدوس، دربهای پالایشگاه باز میشد و لشکری از کارگران بیلرسوت پوش وارد محوطه می‌شدن و روزی نو برای تولید شروع می‌شد. مردمی که از چهارگوشه ایران به آبادان مهاجرت کردن خرده فرهنگ‌های خودشون را با همسایه ها و همکارها به اشتراک گذاشتن و از تداخل این خرده فرهنگها یه فرهنگ جدید اختراع شد که شباهتی به هیچکدوم نداشت. ولی با همه فرهنگها نقطه اشتراک‌های فراوانی داشت حتی با فرهنگهای خارجی. در زمان ورود انگلیسی‌ها به آبادان تعداد زیادی هندی و رانگونی هم وارد آبادان شدن. حالا فرهنگی که در آبادان تولید شده مخلوطی از فرهنگ انگلیسی‌ها و هندیها و اعراب بومی، بختیاریها، شیرازیها، آذربایجانی‌ها، اصفهانی‌ها، کردها وووو و حتی روستاهای کوچکی مثل خورموج و گله دار و هفشجان و ریز و چالشتر و سامان وووواست و یه فرهنگ بسیار استثنایی و خاص. مهمترین رکن این فرهنگ، مدارا و تفاهم و تلاش و کوشش مستمر برای تولید و سربلندی کشور و امید به فردایی بهتر که با همت و مدیریت خودشون باید ساخته بشه...... زنگ اول با همون خانم معلمه کلاس ریاضی داشتیم، مابین درس احتیاج به دستشویی پیدا کرد و رفت دستشویی. رگ شیطنتم باد کرد و تصمیم گرفتم به خانم معلم نشون بدم شوخی کردن با بچه کفیشه چه عاقبتی داره، قورباغه را گذاشتم توی کیفش. خانم معلم با دستهای خیس اومد توی کلاس و رفت سراغ کیف که دستمال کاغذی برای خشک کردن دستش برداره. به محض اینکه کیف را بازکرد، قووووورررررر، قورباغه با یه جهش بلند پرید بیرون. خانم معلم جیغ کوتاهی کشید و ولو شد کف کلاس و غش کرد. نمیدونم فروختنم یا بعلت دیگه ایی از کلاس اول۹ به کلاس اول ۱۱ منتقل شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و سوم توی این کلاس یه خانمی معلم هنر بود، ظاهرا معلم هم نبود و یه جورایی گردن باری اومده بود آموزش پرورش!!! نه هنری داشت نه سواد آنچنانی. اکثر اوقات دکمه های بالای پیراهنش باز بود بنحوی که یه جاهاییش کاملا هویدا بود!!! یا مینی ژوپ میپوشید یا دامن چاک دار و این لباسها باعث ایجاد قصه های متعددی شد. اون روزها کتاب داستان باشرفها را داشتم میخوندم و در حال قیاس خانم معلم با شخصیت اصلی اون داستان بودم. آقا معلم انگلیسی مون هم خیلی جالب بود. خیلی تلاش میکرد با زور و تهدید شاگردها را ساکت کنه یا از تقلب کردن جلوگیری کنه ولی نمیتونست چون اصلا تیپ و قیافه و لحن صحبت کردن و لباسهاش نشون میداد اهل خشونت نیست. من انگلیسیم خوب بود و معمولا سر جلسه امتحان بچه ها تقاضای تقلب میکردن. یه روز بدون اطلاع قبلی اعلام کرد میخوام امتحان بگیرم بچه ها قشقرق بپا کردن. از نمیکت‌ها اومدیم بیرون و دوره اش کردیم، یکی از بچه ها رفت پشت تریبون معلم و دفترچه ایی که برامون نمره میداد را برداشت و دست بدست کردن و دادن یکی از شاگردهایی که توی حیاط بود. چند دقیقه بعد که معلم رفت پشت تریبون و حواسش جمع شد، متوجه شد دفترچه اش گم شده. مدیر و ناظمها را احضار کرد و همه دانش آموزها را بازرسی بدنی و کیف و کتاب کردن. دفترچه گم شده بود و آقامعلم مستاصل و پریشون. به بچه ها التماس میکرد اگه دفترچه را پس بدید به همه تون تا آخر سال ۲۰ میدم، توی این دفترچه بغیر از کلاس شما اسامی ۴ تا کلاس و یه مدرسه ی دیگه هم هست جان مادراتون پسش بدید ولی واقعیت این بود که ما هم نمی‌دونستیم اون شاگردی که دفترچه را توی حیاط گرفت مال کدوم کلاس بود و چکارش کرد. این معلم هم با همه شوت بازی هایی که داشت یه تجربه جالبی به من یاد داد. با همون لحن شل و وارفته خودش می‌گفت: گاو و گوسفند چند ساعت بعد از اینکه علوفه میخورن، میرن یه گوشه ایی استراحت میکنن در حین استراحت علوفه ایی که خوردن را به دهن شون برمیگردونن و دوباره خوب میجوند تا بتونن تمام مواد علوفه را جذب کنن، شماها هم باید مثل اونها باشید. توی کلاس که از معلم درس میگیرید بعد که رفتید خونه وقتی میخواهید بخوابید بجای فکر کردن به فوتبال بازی و فیلمهایی که دیدید، درسهایی را که سرکلاس باعجله خوندید را دوره کنید تا همه نکات درس جذب اون گچ‌هایی که توی کله تون بجای مغز گذاشتن بشه. سال دوم راهنمایی، تعداد زیادی معلم جدید و جوان به گروه معلمین اضافه شدن. جو حاکم بر مدرسه کاملا تغییر کرده. ظاهرا معلمهای جدید دانشجویان دانشکده تربیت معلم هستن. تیپ و سر ووضعشون هم کاملا متفاوت با قبلیهاست. مردها کت و شلوار و کراوات ندارند و بعضیاشون سیبیلو. خانمها بدون آرایش و اکثرا پیراهن شلواری. پیراهنهای بلندی که تقریبا تا روی باسن میامد و شلوار هم اکثرا چینی و ارزان قیمت. با اومدن نسل جدید آموزگاران یه حرفهای جدید و نوی هم به گوشمون میرسید؛ صمد بهرنگ علی اشرف درویشیان جلال آل احمد کمونیسم داروین ووو. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و چهارم یه چیزهایی در درونم احساس می‌کنم که بعد از مشاوره با همکلاسی ها فهمیدم بالغ شدم و معنای بلوغ را هم فهمیدم. اینو سال قبل همون خانم معلم بهم فهموند. رفتم پای تخته انشاء بخونم، توی صدام یه نوع شکست و دورگه ای مشهود شد. خانمه زد زیر خنده و با طعنه بهم گفت برو بنشین با این صدای زشتت مثل جوجه خروسها غیغی میکنی. بچه ها زدن زیر خنده و خیلی خجالت کشیدم، آخرین باری بود که پای تخته رفتم، تا آخرین سال تحصیل دیگه پای تخته نرفتم انشا بخونم و همیشه بهمین دلیل ۲ نمره از انشام کم می‌شد. آقام هم که حس کرد پسرها یکمی بزرگ شدن، سعید و مرا برد مغازه، شدیم شاگرد عطار. مغازه مون عطاری بود ولی همه چیزی توش پیدا می‌شد. از لیف و کیسه و میگوی خشک و تر و ماهی موتو گرفته تا فانوس و شمع و قرص کاشه کالمین و آکسار ووو. در این سالها چندین اتفاق و حادثه باعث شد زندگی خانواده و همچنین خودم در مسیری دیگه ایی حرکت کنه. مهمترین اتفاق، تغییر مکان مغازه مون بود، مغازه های آخر صفای ماهی فروشها را فروخته بودیم و سرقفلی یه مغازه که وسط خیابون اصلی بود را خریده بودیم. قیمت این مغازه بقدری گرون بود(فکر کنم ۴۸ هزارتومان بود) که سرقفلیه ۳ دهنه مغازه قبلی و همچنین تمام طلاهای مادرم و فرش زیر پامون را فروختیم. بعلت کسری، آقام مجبور شد منزل مسکونی را رهن بانک کند و ۵ هزار تومان وام بگیرد. دو سه تا چک برای ماه‌های آینده هم داد تا مبلغ کامل شد. مغازه جدید در بهترین نقطه بازار احمدآباد و لین یک بود و همیشه پررونق. دقیقا روبروی بازار میوه فروشها. یکی از دلائل شلوغی لین یک همین صفای میوه فروشهاست. از کله سحر تا نیمه های شب در حال تخلیه و بارگیری و خرید و فروش میوه و تره بار هستن. بازاری که مثل صفای ماهی فروشها با ایرانیت مسقف شده و بر خلاف صفای ماهی فروشها بجای مغازه، تخت هایی برای فروشندگان در نظر گرفته شده. این صفا خیلی طولانیه از لین یک تا لین ۹ امتداد داره و چندین کوچه و خیابون را شامل می‌شه. دوتا تخت اولی که روبروی مغازه ما هستن معمولا با هم دعوا میکنن، خصوصا فصل مرکبات. پرتقال های خیلی درشت لبنانی که دونه دونه توی کاغذ مخصوصی پیچیده شده میارن. تخت سمت چپی ۲ تا برادر خیلی زبروزرنگ هستن، پرتقال ها را از توی کاغذ درمیارن و بوسیله گونی کنفی مالش شون میدن، پرتقالها بسیار براق و دیدنی می‌شن. مشتریها از اینجور پرتقالها استقبال می‌کنن، تخت بغلی هم با فریاد به مردم میگه پرتقال تقلبی نخرید و دعوا شروع می‌شه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و پنجم بغل صفای میوه، فرش فروشی لطفی که دنیای فرش دستی است. آجیل فروشی عباسی، دوتا برادری که بسیار سختکوش و اهل کار هستن. علی آقای عباسی را خیلی دوست دارم، یه جوان رشید و تنومند با سیبیل‌های آویخته و خیلی با مرام. یه تلفن عمومی همینجا کار گذاشتن. توی پیاده رویی که جای راه رفتن نداره، کیوسک تلفن برای چیه؟ سمت راست مغازه مون یه گاراژ متروکه است، تا همین چند سال پیش فعال بود. گاراژ دشتستانی، چند تا مغازه چوب فروشی و چوب بری هم داخلش بوده، حالا همه ی اینها و تمام صفای ماهی فروشها و مغازه های بیرونی متعلق به حاج رضا عباسی، عموی فریدون و فرهاد همسایه مون بود. حاج عباسی پولدارترین شخص در آبادان بود، املاک خیلی زیادی داشت، تازگی‌ها هم نمایندگی انحصاری تمام محصولات ژاپنی در ایران را گرفته بود. جدیدا رادیو و تلویزیونهای لامپی پیشرفت کردن و ژاپنی ها هم انواع و اقسام رادیو و تلویزیون را ساختن و روانه ی ایران کردن. داخل گاراژ دشتستانی چندتا مغازه متروکه هم بود، آقام ۳ تاش را برای انباری اجاره کرده بود و منم هر روز برای تکمیل اجناس مغازه توی گاراژ بالا و پائین‌ میرفتم. حاج عباسی یه پیره مرد را از سه ده برای نگهبانی این گاراژ آورده بود. تکیه کلامش یه بیت شعر بود؛ خوشبخت مائیم که خر نداریم از کاه و جوش خبر نداریم بعضی وقت‌ها آقام کرایه مغازه و انباری ها را به من می‌داد تا ببرم تحویل بدم. می‌گفت از حالا باید یاد بگیری با آدمهای ثروتمند و قدرتمند و کسانیکه ریشت پیششون گیره چه جوری رفتار کنی. اسم مغازه حاجی عباسی رادیو توانا بود، یه شاگرد الدنگی داشت که بدون هیچ دلیلی مزاحم می‌شد و نمی‌گذاشت مستقیما برم پیش حاجی. توی مغازه چندین ردیف یخچال و فریزر چیده شده بود. منم لابلای یخچال‌ها گمش می‌کردم و خودم را به میز حاج عباسی می‌رسوندم. معمولا حاجی وقتی منو با لباسهای آغشته به ادویه و نفس نفس زنان میدید به همون شاگرد الدنگ می‌گفت یه نوشابه برام باز کنه. شاگرده یه بار هم پررویی کرد و اومد دم مغازه به آقام گفت یه پولی بهش بده که هر ماه مزاحم من نشه، آقام یه اردنگی بهش زد و گفت خود حاجی که صاحاب ماله هیچی نمیگه تو که شاگردی داری تکبر بخرج میدی!!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و ششم بغیر از مغازه حاج عباسی یه مغازه دیگه هم لوازم خانگی می‌اورد به اسم زمانی. مغازه آقای زمانی هم پر بود از رادیو و تلویزیون و یخچال. معمولا یه تلویزیون رنگی بزرگ هم روشن بود و برنامه ها و فیلم‌های کانال ۱ و ۲ را نمایش می‌داد. آقام عاشق کشتی و بوکس بود، یه شب سر سفره شام بهم گفت امشب زود بخواب فردا صبح زود باید بریم مغازه، محمدعلی کلی با جورج فورمن مسابقه داره. صبح زود قبل از اذان صبح، هوا تاریک بود رفتیم مغازه. من خوابم میومد آقام می‌گفت حتما مسابقه کلی طول می‌کشه و چون می‌خواست تمام مسابقه را ببینه نمازش را توی مغازه خوند. توی مغازه آقای زمانی مسابقه را میدید و با هر هوک یا آپارکاد کلی هورا می‌کشید و صلوات می‌فرستاد و بعد از پیروزی کلی به مردم شیرینی داد و این برای من خیلی عجیب بود، آقام می‌گفت کلی یه بوکسور شیعه است باید ازش طرفداری کنیم. دومین اتفاق، شاگردی در مغازه عطاری آقام بود. حضورم در مغازه باعث چندین اثر شد. حالا دیگه من یه بچه محصل سیاه سوخته کوتاه قد نبودم بلکه یه فروشنده بودم و می‌تونستم با مشتری‌ها از یه موضع تقریبا مساوی صحبت کنم، یاد گرفتم چه جوری با مردم مدارا کنم، برخورد آزادانه با مردم و مشتریها، گاهی شنیدن درد دلهای مردم، گاهی دیدن فسادهای حاکم بر جامعه، استقلال شخصیت، خصوصا وقتی‌که آقام نبود و به تنهایی مغازه را می‌چرخوندم و از همه مهمتر حقوق هفتگی که می‌گرفتم. هر روز ساعت ۶ صبح، زودتر از بصدا دراومدن فیدوس پالایشگاه و سرازیر شدن کارگران شرکتی با دوچرخه های انگلیسی‌شون کف خیابونهای آبادان، با فریاد آقام از خواب می‌پریدم، بسرعت لباس می‌پوشیدم و کتابها را می‌زدم زیر بغلم و دوان دوان خودم را به مغازه می‌رسوندم. مغازه را باز می‌کردم و اجناس را می‌چیدم، بعلت اینکه کوچولو بودم برای جابجا کردن گونی های ادویه مجبور بودم بغلشون کنم و با زور و زحمت تکونشون بدم. همین امر باعث می‌شد تمام لباس‌هام آغشته به ادویه جات بشوند. آقام هم نیم‌ساعت بعد یا کمی کمتر و بیشتر میومد مغازه و در حالیکه یه کیک یا نون و پنیر به دندون گرفته بودم خودم را به مدرسه می‌رسوندم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂