eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهارم عبدالجلیل یه جوان مذهبی و ورزشکار و خوش اخلاق و مردم دار و بشدت اهل کار و تلاش بود. انواع و اقسام ورزشها را تجربه کرده بود. ورزش باستانی و کشتی و بوکس و وزنه برداری و عاقبت پرورش اندام. در همین ایام همت کرد و کلاس اکابر رفت و موفق شد سیکلش را بگیره. بعد از مدتی با یه دخترخانمی که اصالتا اهل خلار شیراز هستن و پدرشون کارگر شرکت نفت آبادان است ازدواج میکنه و سومین فرزندش و دومین پسرش در خونه ایی که بتازگی در محله‌ی کفیشه کوچه ۳ فرعی خریده بدنیا میاد. تولد پسر دوم مصادف میشه با ماه شعبان و به همین مناسبت عزت الله نامگذاری میشه. سال بعد هم یه پسر دیگه در ماه شعبان بنام حجت الله و چند سال بعد دوتا پسر دیگه بنامهای مهدی و هادی، و اینجوری شد که سعادتِ شروع نامگذاری فرزندان بنامهای آقا صاحب الزمان(عج) با تولد من انجام شد. بابام خیلی بچه دوست بود و در نهایت با ثبت رکورد ۹ فرزند، ۵ پسر و ۴ دختر در شناسنامه اش رضایت داد. خونه ایی که در محله کفیشه داشتیم یه خونه کوچک در حدود ۶۰ متر که دوطبقه بود. طبقه پایین یه اتاق بزرگ داشت که محل خورد و خوراک و خوابمون بود. یه مطبخ (آشپزخونه)کوچک و یه حیاط کوچولو. خونه ی ما پشت دوتا خونه قرار داشت، خونه ی آل خمیس و خونه ی عباسی بهمین دلیل با یه راهرو طولانی به کوچه وصل میشد. طبقه بالا ۲ اتاق داشت یه اتاقش یه خانم نرس(پرستار) مجرد یه اتاق هم به یه خانواده ای که یکمی شلوغ بودن اجاره داده بودیم. ۵-۶ نفری بودن. ننه علی، یه زن بسیار مهربون. عرب نبود ولی چون مدتها توی بصره زندگی کرده عربی و ترکی را بخوبی صحبت میکنه. هر روز به محض اینکه آفتاب داغه آبادان غروب میکنه چندتا آفتابه آب میبریم بالای پشت بومی که کاهگلی است و آبپاشی می‌کنیم و یکساعت بعد هم عملیات انتقال تشک و پتو و متکاها به بالای پشت بوم انجام میشه. چند ساعت بعد که برای خواب میریم بالا، تشک ها حسابی خنک شدن. بعد از خونه ی آل خمیس، مکانیکی بزرگ اوسا کریم بود. بعدش کوچه مسجد فاطمیه و روبروش هم خیابون ۲ اصلی که مستقیم میرفتی تو بازارکفیشه. خیاطی عمو یدالله تعمیرگاه اوس رحمان و دندونسازی، مدرسه ی مهر. یه مدرسه ی فوق العاده بزرگ دخترونه با یه معماری شرکتی. از اینطرف هم بعد از خونه ی عباسی، خونه ی حاجی زاده، سید، هندی ها، مامان سوسن، تعمیرگاه یابر، خیابون ۳ اصلی و خونه های یازعیها خصوصا خونه ی ۲ طبقه ی حاج حسن که با طلوع خورشید درش باز میشد و خدا بده برکت، زن و مرد و دختر و پسر را سن و سالهای مختلف به تعداد بیشماری تا شب تردد داشتن. و از اینجا از طریق کوچه ی جاسم باوی اینها وصل میشدیم به میدون پهلوی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت پنجم از اولین خاطراتی که از کودکیم دارم یکیش هم مربوط میشه به خیلی قدیم، شاید ۵ ساله بودم تازه داشتن کوچه مون را آسفالت میکردن که عده ایی از طرف بهداشت برای واکسیناسیون مردم به کوچه ما اومدن، واکسن آبله. شایع شد که همسایه سرکوچه ایی بعد از تزریق واکسن دچار حساسیت و تشنج شد و شیشه های خونه شون را شکسته. این خبر بسرعت توی کوچه پیچید ما هم که کودک بودیم خیلی وحشت کردیم و من رفتم پشت رختخوابها قایم شدم. وقتی پیدام کردن خیلی گریه میکردم که واکسن نزنم. کلاس اول دبستان را با نمره ۲۰ قبول شدم و تابستان آغاز شد. آقام، من و برادر بزرگتر و کوچکترم را به مغازه نونوایی و لبنیاتی و آش فروشی برد و ضمن معرفی مغازه دارها، به هر کدوممون وظیفه داد که هر روز جهت خرید نون و صبحونه اقدام کنیم. اون زمان کسی فریزر نداشت که نون را توی فریزر انبار کنه. نون بیات هم طرفدار نداشت. حتی اگر پخت صبح بود، کسی از شاطر تحویل نمی‌گرفت. بهمین دلیل روزی ۳ مرتبه باید نون خریده میشد. تهیه صبحونه هم به این ترتیب بود، سعید میرفت نونوایی و من جهت خرید شیر یا سرشیر یا لبنیات یا آش میرفتم. صبح زود حدود ساعت ۶ چون خیابونها خلوت تر بودن، سعید که بزرگتر بود راه دورتر میرفت. تازه اسکناس ۲۰ ریالی چاپ شده بود، قهوه ای رنگ و منقش به عکس بزرگی از شاه با لباس نظامی بود. آقام یه اسکناس ۲۰ ریالی همراه با کاسه جهت خرید شیر بهم داد. در عالم بچه گی بحالت دویدن و رقصیدن مسیر را طی میکردم که یهو یه مرد جلو راهم سبز شد. میگفت که مادرش از این اسکناسهای جدید ندیده و مداوم قسمم میداد که برای چند دقیقه اسکناست را بده به مادرم نشون بدم و برگردم. قیافه معمولی نداشت و به دل نمی‌نشست ولی دلم بحال مادرش سوخت و با تاکید بر اینکه زود برگرده، آقام منتظر شیر است و میخواد بره مغازه، اسکناس را بهش دادم. دقایق به کندی می‌گذشت، هر چی صبرکردم خبری نشد. یواش یواش اشکهام سرازیر شد. فهمیدم دزد پولم را برده. با چشمانی پر از اشک به خانه برگشتم. آقام توی حیاط سر سفره نشسته بود و در حال خوردن صبحونه، کاسه را پرت کردم گوشه حیاط و نشستم گریه کردم. فورا از جا پرید و سرم را نوازش کرد و آروم ازم پرسید: پولت را دزد برد؟ با هق هق جواب مثبت دادم. ننه ام بشدت فریاد زد و به آقام اعتراض کرد که نباید بچه ها را اول صبح بفرستی بیرون. آقام جواب داد اشکالی نداره باید یاد بگیرند چه جوری مراقب خودشون باشند. ((سالها گذشت، انقلاب شد، جنگ شد، چند سال بعد از پایان جنگ، دم مغازه ام ایستاده بودم یه چهره ی آشنا دیدم، توی ذهنم جستجو کردم یهو یادم افتاد، همون دزدی که اسکناس ۲۰ ریالی مرا در کودکی دزدیده بود!!! چقدر پیر شده ولی هنوز برق شیطنت توی چشماش پیداست. انگاری او هم مرا شناخته، سلام موذیانه ای کرد و گذشت. مدتها بعد دیدمش توی بازار اقدام به کیف قاپی کرده بود و گرفته بودن و کتکش میزدن. زیر مشت ولگد مردم بود با سروصورت زخمی یه لحظه نگاهمون بهم افتاد....) •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت ششم اکثریت خانواده های ساکن کفیشه کسبه و بازاری بودن. تعداد زیادی از بچه های بزرگتری که در حد دیپلم بودن در حال رفتن به دانشگاههای انگلیس و آمریکا، چند نفری هم مشغول تحصیل در آمریکا. چندین نفر هم ورزشکار در رشته های فوتبال و بوکس و شنا داشتیم. روی‌هم‌رفته محله ای متوسط ولی تا حدود زیادی روشنفکر و پر تلاش و پر کوشش. آقام مرد بسیار زحمت کش و فعالی بود. مغازه عطاری داشتیم ولی برای کسب درآمد بیشتر، آخه محل مغازه اش چندان خوب نبود. یه کوچه ای که با ایرانیت مسقف شده بود بنام صفای ماهی فروشها که چندین مغازه عطاری و دمپایی فروشی پشت سرهم قرار داشتن و مغازه آقام آخرین مغازه بود. البته بعد از مغازه ما، ماهی فروشها و سبزی فروشها بودن و محلی پرتردد و پر از مشتری بود. ولی مغازه های اولی چون نزدیک به خیابان اصلی بودن بازارشون خیلی بهتر بود، می‌رفت گناوه و بندرعباس و بوشهر اجناسی مثل چای، البسه چینی، ادویه عطاری، عروسک ووو میاورد. گاهی در فصل تابستان و آفتاب سوزان آبادان، کیسه ۵۰ کیلویی ثعلب(ماده ای که برای سفت شدن بستنی مصرف میشه و نوع خارجیش، قاچاق بود) را ترک دوچرخه اش می‌گذاشت و تا خرمشهر رکاب میزد. مدتی یه ماشین جوجه کشی نفتی خریده بود و اقدام به جوجه کشی توی خونه میکرد(من تازه بدنیا اومده بودم). مادرم هم کمکش می‌کرد، توی خونه، رب و ترشی و کشک و قره قورت و سمنو تهیه میکرد. ادویه های مختلف را با هاون می‌کوبید. پاکت می‌چسبوند و هر چیزی که به درد فروش توی مغازه بخوره. ما بچه ها هم کمک می‌کردیم، پاکت می‌چسبوندیم، بمناسبت‌های عید نوروز یا عید فطر می‌رفتیم دستفروشی، اگر عید نوروز بود آقام مقداری سنجد و سمنو و سیر پاک کرده ووو به ما می‌داد و ما یه صندوقی چیزی پیدا می‌کردیم و می‌رفتیم کف خیابون و با داد و هوار جنس ها را می‌فروختیم، عید فطر، گلاب و شمع و بخور. چون تعداد دستفروش‌ها و عابرین زیاد بود گاه به گاه دعوا و زدوخورد پیش میومد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتم یه بار یه آدم قوی هیکل که مست بود، با لگد زد زیر بساط ما، ما کوچیک و بچه بودیم مجبور شدیم از پسرعمه کمک بگیریم. او هم که مثل دائیش(آقام) بشدت اهل دعوا و درگیری و مقاومت در مقابل زورگو و ظالم بود، فورا اومد وسط معرکه، قبل از اینکه یارو کوچکترین حرکتی انجام بده، ۳-۲ تا مشت توی صورتش کوبید و بلافاصله با یه کله جانانه توی دهنش نقش برزمینش کرد. جابر فرار کرد و پاسبان، آقام را دستگیر کرد. جابر خودش را معرفی کرد و بعد از اینکه فلک شد و مقداری پول بعنوان جریمه دادن، آزاد شد. وقتی توی کلانتری داشتن جابر را فلک میکردن آقام خیلی اشک ریخت و اصرار می‌کرد تنبیهش نکنن آخه جابر را خیلی دوست داشت. بعد از آزادی جابر، آقام پسرها را توی حیاط جمع کردو آموزش دعوا و کتک کاری و کارهایی که بعد از دعوا باید انجام بدی که مقصر شناخته نشی انجام شد!!! ؛ کفش بند دار بپوشید، استفاده از ساعت و انگشتر ممنوع، به محض اینکه دیدید کسی بهتون نزدیک میشه و کوچکترین احتمالی برای درگیری وجود داره، مهلتش ندهید فورا با نوک کفش به ساق پایش بزنید و بلافاصله با مشت یا کله به دماغش بزنید. منتظر نباشید که گفتگو انجام بشه، گفتگو بعد از کتک کاری و تسلط شما باید انجام بشه. بعد از اینکه خوب کتکش زدید و احتمال اینکه از پشت سر بهتون حمله کنه وجود نداشت، بسرعت به کلانتری بروید و شکایت کنید که بهتون حمله شده و شما از خودتون دفاع کردید، هر کسی زودتر بره کلاتتری، در دادگاه محق شناخته میشه. این خلاصه آموزشهای آقام بود!!! بعلت همین تلاشهای سخت و خصوصا گرمای زیاد و تعداد زیاد بچه ها، و روحیه ی بسیار پرتلاشی که داشت، با مردم بسیار زودجوش و مهربان بود، ولی توی خونه.... چشمتون روز بد نبینه، بسیار منضبط و تندخو و عصبانی مزاج. کوچکترین بی نظمی و فضولی و شیطنت و سروصدا یا عدم اطاعت را تحمل نمیکرد. از طرف هرکسی، فورا کتکش میزد، کتک که میگم، کتک بودها!!! کمترینش سیلی هایی بود که تا دوسه روز صورت کبود میماند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هشتم چند کلاس از دوران ابتدایی را در مدرسه ای که ممتاز بود و بقول اونروزی ها محل تحصیل بچه کامبیزها(سوسول) بود گذروندیم. مدرسه کسری در محله بوارده که مختص کارمندان عالیرتبه شرکت نفت بود و به سبک خونه های شرکتی ساخته شده بود، یه حیاط بسیار بزرگ ودور تا دور کلاس. مدرسه مختلط بود، دختر و پسر قاطی. مدیر مدرسه از افراد سرشناس حزب توده!!! سیدعلی نبوی، بعد از انقلاب، رهبری حزب توده در استان خوزستان را بعهده داشت و کاندیدای مجلس از طرف حزب توده شد. هم مدرسه ای ها همه شون بچه های کارمندان شرکت نفت. در نظر مردم اون زمان کارمندهای شرکت نفت یه طبقه ی خاص در آبادان بودن چرا که خونه های بسیار بزرگ شرکتی داشتن، آب و برق و تلفن مجانی. هر خونه، باغ مصفایی داشت همراه با سرایدار اختصاصی وووو و بعضیاشون تابستونها مسافر اروپا خصوصا انگلیس بودن. طبعا بچه هاشون هم بسیار تی تیش مامانی و لوس. خیلی هم تپل مپل و سرخ و سفید. اصلا هم فحش بلد نبودن، اهل دعوا و فضولی هم نبودن!!! یه روزی توی آبخوری، دهانم را زیر شیر گرفته بودم آب بخورم، یه پسری تنه زد و دندونم به شیر آب خورد، عصبانی شدم و بهش گفتم کره خر!!!! چشماش داشت از حدقه در میومد، معلوم بود تو عمرش اینچنین فحشی نشنیده، یهویی جیغ بلندی کشید و ناظم را صدا کرد من هم بسرعت برق و باد فرار کردم. یه بار هم زنگ تفریح، سعید(برادر بزرگم) یه نفر را بهم نشون داد و گفت، این پسره یکی از همکلاسهاش را که حالت لمس داره (یه نوع فلج اعضا بدن که دست و پا بسختی و کندی حرکت میکنند) اذیت می‌کنه و کتک میزنه. من هم حس فردین بازیم گل کرد و با وجود اینکه، یارو ۲ سال ازم بزرگتر بود و قدش هم بلندتر، رفتم باهاش دعوا کردم و با مشت زدم تو دهنش و لبش شکافت. زنگ کلاس خورد و از صحنه گریختم. معلمشان چند نفر را برای پیدا کردن من بسیج کرد، پیدام کردن و بردنم سرکلاس شون. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت نهم اونها سوم بودن، من اول. همه شون هم قد بلند و من کوتاه قد. خانم معلمشون به محض اینکه قدوقواره مرا دید باتعجب و لبخند، از پسره پرسید، این نیم وجبی تو را زده؟ پسره گفت: خانم، نامردی کرد و با مشت زد. خانمه بهش گفت اگر مشت زدن نامردیه پس دعوای مردونه چیه؟ همه کلاس زدن زیر خنده. گوش من تو دست خانم معلم در حال پیچ خوردن بود که برادرم خطاب به معلم شون گفت، خانم درسش خیلی خوبه خصوصا ریاضی. خانم معلم با تعجب ازم پرسید مگه ریاضی بلدی؟ گفتم آره، جدول ضرب را حفظم. چندتا سئوال از جدول ضرب پرسید، جواب دادم. به احترام اینکه جدول ضربم خوب بود فقط دوتا پس کله ای خوردم و آزاد شدم. هفته ای ۱ جلسه کلاس موسیقی داشتیم. یه دختر خانم ارمنی بهمراه مادرش کلاس را اداره می‌کردن. دختر خانم آکاردئون می‌زد، مادرش رهبری آواز. من هم که صدای نتراشیده ای داشتم، همیشه صف آخر بودم. اون روزها یه ترانه کودکانه ایی اومده بود، تمرین می‌کردیم بریم رادیو نفت اجرا کنیم؛ خوش‌حال و شاد و خندانم قدر دنیا رو می‌دانم خنده کنم من دست بزنم من پا بکوبم من جوانم. بعد از تمرینات مکرر، برای اجرا به رادیو نفت آبادان رفتیم. یکبار هم بعنوان یکی از شاگرد زرنگهای مدرسه در مسابقه تلویزیونی آبادان شرکت کردم و جایزه گرفتم. نمیدونم چرا اصرار داشتن حتما با پیراهن سفید و کراوات مشکی باشیم. هر چند کوتاه قد و سبزه چهره(از سبزه یکمی به سیاهی متمایل) و فضول بودم ولی از نظر هوش و درس خیلی زرنگ و باهوش بودم، دو سه مرتبه مدیر مدرسه سر صف بهم جایزه داد.... برادرم برای طی کردن دوره پیشاهنگی انتخاب شده بود، منهم شیربچه. اون زمان یه سازمانی به اسم پیشآهنگ برای مدارس تدارک دیده بودن، ظاهرا قصدشون از این برنامه آماده کردن بچه ها برای اتفاقات غیرمترقبه و همچنین امداد رسانی و زندگی مستقل بود، ولی با مقدمات فراوان و لباس فرم. تابستون اردوی گروهی ۳ روزه، خورد و خوراک و استراحت در چادر بصورت گروهی برای بچه های خردسال خیلی جالب بود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دهم صبح ها مراسم زیر پرچم داشتیم، افراشتن پرچم همراه با سرود شاهنشاهی، در حالیکه ما با دوانگشت کنار پیشونی گرفته و بعنوان سلام پیشاهنگی خبردار ایستاده بودیم، هیجان انگیز بود. خونه ما که دست کمی از پادگان نداشت، جمعه ها باید پتوها و لباسهامون را می‌شستیم و ناخن‌ها کوتاه می‌شد. هر دوهفته یکبار هم پسرها به صف می‌ایستادن و آقام با اون ماشین های سرتراشی مشهور قدیمی، همه را کچل می‌کرد، کچل که بودیم اجازه بلند شدن مو را نمی‌داد. آقام از هر نوع بازی که شبیه قمار باشه متنفر بود. حتی از گلوله بازی. می‌گفت چون گلوله بازی برای برد و باخته قماره. پسرهای عمه ام که سن شون بیشتر بود و جوان محسوب میش‌دن، بشدت از کچل کردن متنفر بودن و همیشه برای فرار از کچل شدن، کتک می‌خوردن. یه تلویزیون RTL سیاه و سفید داشتیم. اون زمان تلویزیون ایران فقط ۱ کانال داشت ولی در آبادان بشرط اینکه لوله آنتن بلند باشه و از ۳ جهت شاخک داشته باشه، میشه کانال بغداد و بصره و کویت را هم دید. بچه ها مثل سیخ کبابی کنار هم دراز می‌کشیدن و تلویزیون نگاه می‌کردن. فیلم‌های وحشتناک از داراکولا و سامسون و دلیله یا فیلم‌های وسترن از جان وین یا فیلمهای عشقی از جینالولو و سوفیا لورن. یه سریال بسیار کسالت بار هم پخش می‌شد بنام آیرون ساید. فیلم تماشا کردن مون هم جالب بود. دخترها یه چادر یا پتویی چیزی کنارشون بود، اگر فیلم ترسناک بود، به محض اینکه جناب داراکولا تشریف می‌اورد، چادر یا پتو را می‌کشیدن روی صورتشون و به پسرها اصرار می‌کردن هر وقت داراکولا رفت بهمون خبر بدید. اگر فیلم عشقی بود، هر وقت صحنه ماچ و بوسه بود چادر یا پتو را می‌کشیدن روی صورتشون. به سیمی که از پریز آنتن تا تلویزیون کشیده و آویزان بود، چند لنگه دمپایی آویزان بود و هر وقت تصویر برفکی می‌شد، دمپایی ها را تکان می‌دادیم..... کلاس چهارم که رسیدم سیستم عوض شد و دوران ۱۲ کلاسه ابتدایی تبدیل به ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان شد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت یازدهم یکسالی بود وضع مالی آقام خراب شده بود و مدرسه مون را عوض کرده بودیم. از اون مدرسه ممتاز به یه مدرسه خصوصی و کوچیک نقل مکان کرده بودیم. مدرسه نورامید وسط بازار کفیشه، یه حیاط بسیار کوچک و تعداد ۵ تا کلاس. مدیر مدرسه که صاحب مدرسه هم بود یه آدم تقریبا بداخلاق، دخترش که تازه دیپلم گرفته بود را بعنوان معلم وارد کادر مدرسه کرده بود. یه معلم خیلی خوب داشتیم به اسم آقای شاه نظری. معلم دلسوز و خوش اخلاقی بود، یه روز نمیدونم به چه دلیلی با مدیر دعواش شد. زنگ تفریح بود و بچه ها توی حیاط. حیاطی که عرض میکنم حدود ۲۰ متر بود و تعداد بچه ها اینقدر زیاد بود که هیچکس نمیتوانست بدوه، هر کسی سرجاش میایستاد یا حداکثر قدم میزد. دفتر مدیر که محل استراحت معلمین بین زنگها بود پنجره ی بزرگی روبه حیاط داشت و ما به راحتی داخل دفتر را میدیدیم. یهویی آقای شاه نظری از جا پرید و شروع به داد وبیداد کرد و مشتی به سمت مدیر حواله کرد. دقیقا یادم هست که ساعت مچی اش باز شد و من نگران این بودم که ساعت معلمم نیفته بشکنه. لحظه ای بعد، آقای شاه نظری قندان را از روی میز برداشت و به طرف قاب عکس شاه پرتاب کرد، قاب عکس سقوط کرد و شکست. آقای شاه نظری هم به مدیر هم به شاه فحش میداد. طولی نکشید که چندتا پاسبان به مدرسه اومدن و ایشون را با دستبند و پس گردنی بردن، خیلی دلم شکست. پسر مدیر همکلاسم بود، به تلافی اینکار مدیر، پسرش را کتک زدم. هر روز باهمدیگه دعوا می‌کردیم و بلااستثناء کتک میخورد. خیلی پوستش کلفت بود، روز بعد میومد و میگفت امروز یه فنی یاد گرفتم میتونم بزنمت، دعوا میشد دوباره کتک میخورد. برای تحقیر کردنش از یه روش جدید استفاده کردم،( شاید توی فیلمها دیده بودم شاید هم توی تخیلاتم به اینراه رسیده بودم) یه گاز بزرگ از بستنی یخی را توی دهانم نگه میداشتم، به محض اینکه با مشت به شکمم میزد، همه بستنی ای که توی دهانم بود را توی صورتش تف میکردم. صحنه جالبی پیش میومد و همه ی بچه ها میخندیدن و تشویقم میکردن. این صحنه ها از چشم باباش دور نمیموند و گاهی با ترکه خدمتم میرسید، خصوصا صبحها که چند دقیقه دیر میرسیدم، همه را ۱۰ تا ترکه میزد، مرا ۲۰ تا.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دوازدهم یه روز مدیر اومد سرکلاس و یه متن نوشته شده را دست بچه ها داد و بچه ها میخوندن. ظاهرا قراره یکی از مسئولین آموزش و پروش بیاد مدرسه و آقای مدیر میخواد بعنوان خیرمقدم مراسمی برگزار کنه و دنبال یه دانش آموز برای خوندن اون متن بصورت دکلمه می‌گشت. برگه را دست من داد، چون توی مدرسه ی قبلی چندبار سرود خوانده بودم و دو سه مرتبه هم جلو دوربین تلویزیون و پشت میکروفن رادیو قرار گرفته بودم، لرزش و استرس توی صدام نبود. باصدای نکره و نخراشیده ای که داشتم بخوبی از پس قرائت دکلمه براومدم. مدیر تعجب کرد، یه نگاهی به قدوبالای نیم وجبی من انداخت و با تعجب پرسید: این صدای خودت بود؟ برای تائید و تصویب دکلمه خوانی، زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر. دخترش و چندتا از معلمها نشسته بودن و من هم با صدای بلند و قراء متن کاغذ را خوندم. صدا مورد تصویب قرار گرفت، فقط مشکل قدِ کوتاه و ریزه میزه ام بود. پیشنهاد دادن موقع دکلمه کرسی زیر پام بگذارند، در حال نظرسنجی از همدیگه بودن که بهشون گفتم، اینکه یه بچه ی کوچولو بتونه این متن را خوب و رسا بخونه، برای افتخار مدرسه بهتره تا اینکه کرسی زیر پام بگذارید!!! دختر مدیر بشدت تائید کرد و این جمله تاثیر خیلی مثبتی روی معلمها گذاشت. طبق معمول که هیچوقت شانس نداشتم، اون مسئول به مدرسه ی ما نیومد و نتونستم با صدای نکره ام هنرنمایی کنم. معلم کلاس پنجم مون آقای فدایی بود یه روز مدیر اومد سرکلاس و گفت بچه ها باید از الان صرفه جویی یاد بگیرن شاید فردا کاغذ سفید و مداد گیرشون نیاد، از حالا یاد بگیرن با ذغال روی کاغذ کاهی هم میشه مشق نوشت. از فردا مشقهاتون را روی پاکت هایی که توی بازار برای اجناس استفاده میکنن بنویسید، بچه ها میگفتن پاکتها را میبره میفروشه. آقای فدایی هم از این کار ناراضی بود. آقای مدیر با همه بدیهایی که داشت یه درس بزرگی به من یاد داد و همین درس در موارد متعددی راهگشای زندگیم شد و تا ابد مدیون ایشون هستم. قضیه این بود، یه روز معلممون نیومد و آقای مدیر بجای ایشون وارد کلاس شد، بجای درس دادن یه حکایتی تعریف کرد؛ در دوران گذشته یه خلیفه ایی بود که یکی از دانشمندان زمانش را مسئول درس و مدرسه ی بچه های اشراف و بزرگان کرده بود. لابلای این بچه ها، بچه ی آشپز کاخ هم میومد و درس میخوند. به خلیفه خبر دادن که آموزگار به پسر خلیفه توجهی نداره و بچه ی آشپز را بیشتر تحویل میگیره. از آموزگار سئوال میکنه، آموزگار بجای پاسخگویی خلیفه را دعوت به تماشای دانش آموزان و آزمایشی که آموزگار ترتیب میده میکنه. آزمایش به این ترتیب بود که قبل از ورود محصلین، در محل نشستن پسر خلیفه یه خشت میگذاره و زیر پای پسر آشپز یه ورق کاغذ. پسر خلیفه با وجود اینکه روی خشت نشسته بوده هیچ واکنشی نشون نمیده ولی پسر آشپز، تغییر اوضاع را متوجه میشه. نتیجه گیری حکایت این بود که به تفاوتها دقت کنیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سیزدهم یه روز نمیدونم چه اتفاقی افتاد( توی ذهنم اینجوریه که مشقم را بدخط نوشتم و چند صفحه از دفترم را که بد خط بود پاره کردم، درست یادم نیست) ننه ام این خبر ناگوار را به آقام داد. چشم تون روز بد نبینه، همیشه کتک میخوردم ولی ایندفعه بعلت اینکه کار ضدفرهنگی انجام داده بودم،( آقام درس و مشق را خیلی دوست داشت و همیشه به ما اصرار میکرد درس بخونید و دکتر و مهندس بشید و کمکی بحال ملت کنید) کتک با روش خشن تر انجام شد. از سمت سینه به ستونِ لوله ایی که وسط حیاط بود بسته شدم، بنحوی که کمرم در تیررس کمربند باشه، کمربند را از سمت انتها دور دستش پیچید، سگک کمربند اومد جلو. یعنی ضربه ها با سگک بود نه با کمربند. هر ضربه ای که میخوردم، سرم گیج میرفت. آقام ورزشکار بود و قوی هیکل، ضرب دستش در حالت عادی خیلی شدید بود حالا که عصبانی بود و با کمربند، وامصیبتا. ناگهان توی دهنم طعم تلخی حس کردم و یه جورایی سرم خنک شد، چند لحظه بعد معلومم شد که سگک چندبار به سرم خورده و سرم از دو سه جا زخمی و شکسته. دیگه نای ایستادن نداشتم، میخواستم بنشینم ولی چون ستون توی بغلم بود و دست‌هام هم بسته شده بود، نمیشد. با تمام توان عربده می‌کشیدم و ننه و مادربزرگم(مادر پدرم، بهش میگفتیم بی بی) را صدا میزدم. اونها هم جرات نمیکردن پادرمیونی کنن. به تجربه میدونستن وقتی آقام عصبانی میشه هیچکس جلودارش نیست. یواش یواش از نفس افتادم و صدام هم در نمیومد، درد شلاقها را حس می‌کردم ولی توان نداشتم فریاد بزنم. ننه ام جیغ کشید، بسه، مُرد، صداش در نمیاد. آقام چند لحظه مکث کرد، وقتی مطمئن شد هنوز نمردم، دوباره زد. بی بی طاقتش تمام شد و بهش حمله ور شد و کمربند را از دستش گرفت. اومد جلوی صورتم و با غضب نگاهم کرد و آخرین تهدیدها و فحشها را نثارم کرد و رفت خوابید. ننه با عجله بازم کرد. حال نداشتم سرپا بایستم، افتادم کف حیاط، تمام بدنم خونین بود. چند جای کمرم پاره شده بود، دو سه جای سرم شکسته و زخمی بود. با باند وگاز، خونها را شستن، از شدت ضعف خوابم برد، در حین خواب بر اثر غلطیدن، زخمهای کمرم دوباره دهان باز کرد و درد شدیدی عارض شد. از خواب پریدم، گوشه اتاق بودم و خواهر و برادرهام در حال مشق نوشتن، آقام رفته بود مغازه. ننه مقداری سوپ بخوردم داد، نمیدونم چرا دهانم باز نمیشه. شام هم توی رختخواب خوردم و از ترس اینکه مبادا با آقام چشم تو چشم بشم و دوباره عصبانی بشه، کپه مرگم را گذاشتم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سیزدهم صبح زود بیدار شدم، خواستم برم مدرسه، ننه اجازه نداد. گفت اگر با این ریخت و قیافه بری مدرسه، حتما پاسبان میاد و بابات را می‌بره زندان. تعجب کردم، مگر ریخت و قیافه ام چطور شده؟ رفتم توی آئینه و خودم را دیدم، تمام صورتم کبود و بشدت متورم شده بود. حالا فهمیدم چرا دهانم باز نمی‌شد، چند جای صورتم چاک خورده بود. پاها هم کبود و سیاه و زخمی. ننه ام چندین بار تموم تن و بدنم را روغن کنجد و زیتون مالید. دو سه روز مدرسه نرفتم. وقتی رفتم مدرسه، به محض ورود به حیاط ، با مدیر مواجه شدم، با تعجب نگاهی به من کرد دستم را گرفت و بردم توی دفتر و از چند وچون قضیه پرسید. بهش گفتم دوچرخه بهم زده. فهمید دروغ میگم، بهم اطمینان داد که پلیس اجازه نمیده پدرت اذیتت کنه، شکایتش کن میاندازنش زندان، دیگه کتکت نمی‌زنه. با غضب بهش گفتم، آقام را دوست دارم و پلیس غلط می‌کنه پدرم را زندان کنه. با اون سن کم می‌دونستم و تذکرها و یادآوری های پی درپی بی بی و ننه به بچه ها در مورد اینکه تمام بار خانواده روی دوش آقام هست هم خیلی در این دونستن موثر بود، بابام برای اداره خانواده خیلی زحمت میکشه، میدیدم وقتی میاد خونه اینقدر خسته است که گاهی پای سفره خوابش میبره و میدونستم بچه هاش را دوست داره ولی خب ما هم پسربچه بودیم و شیطون، من که از شیطون یکمی بیشتر. وقت صرف غذا، ننه ام اول برای آقام غذا میگذاشت. بشقابی که جلوی آقام میگذاشت پر از گوشت و گلچین سفره بود. می‌گفت باباتون از صبح تا شب میره زحمت میکشه بعدش هم میره باشگاه ورزشکاری باید غذای مقوی بخوره. من همیشه سعی میکردم کنار آقام بنشینم تا غذای بهتری گیرم بیاد، گاهی چنان بیرحمانه به بشقاب آقام حمله میکردم که ننه بهم تشر میزد. سعید خیلی آروم بود ولی من و حجت شیطون، تازه بغیر از ما دوتا کوچولو دوتا پسرهای عمه ام و پسر عموی اونها که باباشون برای کارآموزی فرستاده بودش خونه ما هم بودن. پسرهای عمه خیلی بزرگتر از ما بودن و طبعا دردسرهاشون هم بیشتر. آقام هم اهل مماشات و چشم پوشی از خطا نبود. یادمه یه روز صبح زود، وقت نماز، آقام داشت نماز میخوند جابر پسرعمه ام دسته کلید مغازه را گذاشت کنار سجاده آقام و به آقام گفت؛ دایی من دارم میرم دیگه هم برنمی‌گردم. جابر از خونه فرار کرد، می‌دونست تنها فرصتی که میتونه از دست داییش فرار کنه وقت نمازه. آقام بسرعت نمازش را تمام کرد و پابرهنه دوید توی کوچه، دم درمانگاه اقبال به جابر رسید. انداختش روی کولش و آوردش خونه و بستش به همون ستون لوله ایی و با کمربند افتاد به جونش. هم کتک میزد هم نصیحت میکرد؛ دایی این دنیا خرابه، از خونه دائیت فرار میکنی میری معتاد میشی، میری با آدمهای بد دوست میشی مشروب خورت میکنن، میری دزد میشی.... تو این دنیا اگر حواست نباشه بدبخت میشی و به خاک سیاه می‌شینی. همه میگن تو این دنیا یا باید سواد داشته باشی یا کار، من بهت میگم اضافه بر سواد و کار باید حواست جمع باشه خراب نشی.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهاردهم ما بچه ها باید شیطنت می‌کردیم، او هم باید استراحت می‌کرد. بالاخره این وسط گاه و بیگاه درگیری پیش میومد. یه راه گریزی برای مواقع اضطراری پیدا کرده بودم. بشرط اینکه خیلی سریع خودم را به پله ها می‌رسوندم، از پشت بوم می‌رفتم خونه همسایه. شب و روز فرقی نداشت، هر وقت احساس میکردم کتک خوردن حتمیه، می‌رفتم خونه همسایه، بهش می‌گفتیم ننه سهیلا. دوتا هوو توی یه خونه بودن. یه دختر بزرگ داشتن به اسم سهیلا، بعدش علی، بعدش ثریا که همسن من بود بعد هم یه پسره دیگه به اسم دانش. خانواده حاجی زاده اصالتا اهل دوان یکی از روستاهای کازرون هستن، آقای حاجی زاده توی بازار کفیشه مغازه پارچه فروشی داشت. یکی از اعضاء خانواده شون حمید حاجی زاده است، پای چپش از مچ پا مادرزادی اشکال داره ولی با وجود این نقص خیلی خوب فوتبال بازی میکنه و دریبل های قشنگی میزنه. با گونیا و نقاله و پرگار هنرنمایی‌های جالبی میکنه، رسم و هندسه اش واقعا عالیه. اکثریت مردمی که از دوان به آبادان مهاجرت کردن بسیار هنرمند و اهل کار و تلاش هستن. تعداد خیلی زیادی از جوشکارها و کارگرهای فنیِ شرکت نفت، دوانی هستن. گاهی سرسفره می‌رسیدم و اونها هم ناراحت نمی‌شدن. ننه سهیلا اخلاق آقام را خوب می‌شناخت و می‌دونست چرا فرار کردم. حتی گاهی شب‌ها اونجا می‌خوابیدم. (چندین سال بعد از خاتمه جنگ، با پسرم که کلاس سوم راهنمایی بود دم مغازه بودم. یه خانمی اومد و هی جنس‌ها را قیمت می‌کرد، این چنده، اون چنده ووو فرصت نمیداد جواب بدم، حس کردم مزاحمه ولی خانم خیلی مرتب و با کلاسی بود. محترمانه ازش پرسیدم؛ خانم ببخشید قصد اذیت کردن دارید؟ : بله. ؛ چرا؟ : یادت رفته چقدر موهای مرا می‌کشیدی؟ چقدر بهم لگد میزدی؟ پتو را ازم می‌دزدیدی؟ یهویی جا خوردم و جلوی پسرم شرمنده شدم. بهش گفتم خانم فکر نمی‌کنی اشتباه گرفتی؟ : نخیر، مگه تو عزت نیستی؟ ؛ بله عزت هستم ولی شما را نمی‌شناسم و از این غلط‌ها نکردم. : جلوی پسرت ضایع شدی ها؟ نترس من ثریا هستم همبازی بچه گی‌ها. یهویی رفتم به عالم بچگی. از دیدنش خیلی خوشحال شدم) •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂