‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر می‌رسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشته‌های خود را درو می‌کنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر می‌شدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگن‌های قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند. صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود. از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب می‌آمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂