eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ظهر به قرارگاه مرکزی دژبان واقع در جنوب شرقی بغداد در نزدیکی کارخانه آجر سازی رسیدیم. ستون تیپ برای کسب دستورات مدتی توقف کرد و ما از این فرصت استفاده کردیم تا از طریق تلفن قرارگاه با خانواده هایمان تماس بگیریم. از آنجایی که می‌ترسیدم خانواده ام را به طور مستقیم در جریان امر قرار دهم، به منزل دایی ام تماس گرفتم و به او خبر دادم که عازم جنوب هستم و در مکالمه بعدی محل اقامتم را اطلاع خواهم داد. او سعی کرد به من که به شدت ناامید بودم قوت قلب دهد. بعد از نیم ساعت توقف، فرمانده گردانها به اتفاق چند موتورسوار دژبان همراه ما آمدند و کاروان دوباره به راه افتاد، در حالی که مردم همچنان در دو سوی جاده اجتماع کرده بودند و با چشمان اشکبار ما را نگاه می‌کردند. بعد از خروج کاروان از شهر بغداد، موتورسواران ما را ترک کردند. چند لحظه در نزدیکی نیروگاه هسته ای که پیشتر توسط هواپیماهای اسرائیل بمباران شده بود توقف کردیم. فرمانده گردان ضمن صدور دستوراتی در مورد مراعات نظم و ترتیب، از من خواست سوار آمبولانس شوم و به دنبال کاروان حرکت کنم. دستور را اجرا کردم. کاروان مسیر خود را دنبال کرد تا اینکه بعد از غروب خورشید به عزیزیه رسیدیم و مدتی برای صرف شام توقف کردیم. سپس کاروان در جاده ای تاریک که قادر به تشخیص مناطق آن نبودم، به راه افتاد. نیمه شب معاون دستور توقف داد تا راننده ها قبل از ادامه مسیر قدری استراحت کنند. از آنجایی که خوابیدن در آمبولانس حامل افراد واحد سیار برایم میسر نبود، بار دیگر مجبور شدم در اتومبیل معاون بخوابم. قبل از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم و ساعت هشت بامداد به العماره رسیدیم، بدون حتی لحظه ای توقف به راهمان ادامه دادیم تا به العزیر رسیدیم و معاون توقف کرد، ما هم برای صرف صبحانه پیاده شدیم. در طول مسیر کاروان نظم و ترتیب خود را از دست داده، هر راننده مسیر دلخواه خود را در پیش گرفت. به منطقه نشوه رسیدیم. افراد دژبان خط سیر تیپ ما را نشان دادند. سمت چپ از روی یک پل نظامی که بر روی شط العرب احداث شده بود، عبور کرده، به سمت جنوب روانه شدیم. سمت چپ ما نخل هایی وجود داشت که گویی پا به پای ما حرکت می‌کردند. راه ناهموار و سختی در پیش رو داشتیم، از دژبانهای متعدد در مورد راه توضیح می‌خواستیم و آنها سمت جنوب را به ما نشان می‌دادند. اتومبیل ما وارد یک جاده خاکی شد که به نخلستانهای شط العرب منتهی می گردید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هوا گرم و شرجی بود ولی نخل‌ها از تابش شدید نور و حرارت خورشید جلوگیری می‌کردند. افراد گروهانها بین نخل ها در منطقه حوطه واقع در شمال بصره لوازم و تجهيزات خود را کنار گذاشته و سربازان خسته بر روی زمین دراز کشیده و برخی دیگر به خواب رفته بودند. عده ای دیگر پوتین‌های سنگین‌شان را از پا در آورده و سلاح هایشان را در گوشه ای قرار داده بودند. منظره عجيب و هیجان انگیزی بود، دوربین عکاسی ام را درآوردم و عکس های متعددی برداشتم ولی متأسفانه، آنها را در خرمشهر، جایی که به محاصره در آمدیم، جا گذاشتم. فرمانده گردان برای دریافت دستورات، راهی قرارگاه لشکر هفت شد. در این مدت کنار معاون نشستم تا از وضعیت منطقه اطلاعاتی کسب کنم، برخی از اسناد سری ضد اطلاعات نظامی را مطالعه کرده و متوجه شدم که نیروهای ایرانی از جمله یگانهای لشکر ۹۲ زرهی نقطه مقابل ما استقرار یافته اند. بی اختیار لبخند زدم، چرا که شش هفته قبل، عراق در عملیات فتح المبین ادعا کرده بود که تمامی تیپ های این لشکر از بین رفته اند. فرمانده بازگشت و به ما اطلاع داد که مأموریت یافته ایم برای آزادسازی دژی که در منطقه مرزی به تصرف نیروهای ایرانی درآمده در یک عملیات تهاجمی شرکت کنیم. شرکت تیپ ما به همراه تیپ‌های لشکر هفت ضروری بود. دچار سر درگمی شدیم چرا که تیپ برای مأموریت‌های تهاجمی آموزش ندیده و یک تیپ مرزی بود. ولی فرمانده گفت: «این مسئله مهم نیست. ما تا آغاز حمله دو یا سه روز بیشتر فاصله نداریم، بنابراین افراد گروهان باید طی این مدت با نحوه شروع حمله آشنا شوند. افسر استخبارات و توجیه سیاسی گردان در یک جلسه خصوصی با ما پیرامون ملاقات و گفت و گوی فرمانده تیپ و فرمانده همان گردان با صدام توضیحاتی داد. او گفت: «به دلیل بحرانی بودن اوضاع صدام مجبور شده است با فرماندهان گردان ملاقات کرده و آنها را به جنگ و مقاومت تشویق کند. آنگاه یک افسر وظیفه به نام ابو كفاح که مسئول ارشد حزبی و مسئول تمامی تیپها بود و همه حتی فرمانده تیپ از او حساب می‌بردند به جمع ما ملحق شد. او با انتخاب سه نفر از هر گردان در زمینهٔ تشکیل جوخه های آتش دستوراتی داد و بر عدم پیوند عاطفی دوستی و همکاری بین افراد جوخه اعدام و سربازان گردان تأکید کرد. طبیعی است این گروهها و جوخه ها بر اساس یک دستور نظامی تشکیل می‌گردید و ابو كفاح همانند مقامات بلندپایه بعثی وقیحانه تهدید می‌کرد که سربازان در صورت عدم مقاومت در برابر نیروهای ایرانی اعدام خواهند شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 با فرا رسیدن شب، لوازم و ساز و برگهایمان را در میان نخل‌ها پهن کردیم و برای خلاص شدن از تشویش‌های ذهنی چشمهایمان را روی هم گذاشته قدری استراحت کردیم. ناگهان ده ها گلوله توپ و کاتیوشا بی وقفه شلیک شد. پی بردن به اینکه توپها از کدام سو شلیک می شود و چه چیزی طی روزها و ساعت های آینده در کمین ما خواهد بود مشکل می‌نمود. با این حال به علت خستگی جسمی و روحی ناشی از دو روز تلاش به خواب عمیقی فرو رفتم. صبح روز بعد فرمانده برای شناسایی مواضع جدید روانه شد. فرماندهان گروهانها آموزشهای لازم را برای عملیات تهاجمی و پیشروی برای سربازان شروع کردند. فرمانده پس از بازگشت از ۷ افسران گردان خواست تا برای شناسایی مواضع راهی شوند. مسیر جاده را به سمت جنوب در پیش گرفتیم. در نزدیکی تنومه به سمت چپ پیچیده وارد یک جاده خاکی شدیم. اتومبیل در پوشش معلق و عظیمی از گرد و غبار فرو رفت. سپس از یک مانع آبی، دریاچه ماهی عبور کرده، به زمین مسطحی وارد شدیم که در آنجا چند واحد دژبان و فلش هایی چوبی که مواضع استقرار واحدهای بی شماری را نشان می داد نمایان شدند. سپس وارد منطقه مسطح و وسيعى شدیم که محل استقرار گردان به هنگام حمله بود. نیروهای حمله کننده را تیپ های ۳۸ و ۳۹ از لشکر هفتم تشکیل خواهند داد و ما نیروی خط دوم خواهیم بود. از من خواسته شد مکانی را به عنوان مقر واحد سیار پزشکی و تخلیه مجروحان انتخاب کنم. حفره ای عظیم که محل استقرار تانک بود را پیشنهاد کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 فرمانده گردان به اتفاق تنی چند از فرماندهان گروهان‌ها به نزدیک ترین نقطه در مرزی حرکت کردند، ولی ما از آن منطقه جلوتر نرفتیم. این دژ، از دو خاکریز تشکیل شده بود و در طول مرزهای عراق و ایران که یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق بود امتداد می یافت. ایرانی‌ها خاک عراق را در تصرف خود داشتند. از یکی از فرماندهان گروهان وضعیت را جویا شدم. او گفت ماندن در اینجا نوعی خودکشی است، چگونه ممکن است در این زمین باز و مسطح به سمت یک در شش متری که در پشت آن جنگجویان متعصب و جاهل سنگر گرفته اند، پیشروی کنیم؟ حرفهای او نظر افسری را در ذهنم تداعی کرد که در سال ۱۹۸۲ وارد مواضع ما در موخوره شد. او در جنگ ۱۹۷۳ با اسرائیل شرکت کرده بود، وقتی در مورد حال و هوای جنگ با اسرائیل از او سؤال کردم. در پاسخ گفت «ما» اگر مانند ایرانی‌ها با سرسختی تمام می جنگیدیم، اسرائیل مدتها پیش از صحنه گیتی محو شده بود. نزدیک ظهر به محل موقت گردان در حوطه رسیدیم. هوای داغ و شرجی، عرق بدنمان را با گرد و خاک غلیظ منطقه صحرایی درهم آمیخته بود و به علت تشنج روحی و دلهره و نگرانی از روزهای آینده در شرایط طاقت فرسایی به سر می‌بردیم. از طرفی زمان شروع حمله نیز مشخص نبود و ما حالت افرادی را داشتیم که از اعدام شدن خود آگاه بودند، ولی زمان اجرای حکم را نمی‌دانستند. با این حال فرمانده تمامی ما را اطراف میزی گرد آورد و ضمن تشریح مواضع واحدها، جاده ها خاکریزها و موانع آبی مسئولیتهای محوطه به گردان را مشخص کرد و به حاضرین گفت: «آقای رئیس جمهور به شما اعتماد کامل دارد، به همین خاطر باید موجبات سرفرازی گردان را فراهم سازید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از ظهر در نهرهای پر آب منشعب از شط العرب خود را شستیم. هنگام عصر از طریق رادیو اطلاعیه ای پخش شد: «نیروهای ما در منطقه جنوب دست به ضد حمله ای علیه نیروهای دشمن زده و پس از اتمام مأموریتشان عقب نشینی کردند.» این بیانیه در نوع خود خنده دار بود. نیروهای مهاجم از دو لشکر پنج و شش مکانیزه، زبده ترین لشکرهای عراق تشکیل یافته بود. این دو لشکر مأموریت داشتند برای عقب راندن نیروهای ایرانی از اطراف خرمشهر و خارج کردن آنها از دژ مرزی دست به یک ضد حمله بزنند اما کاری از پیش نبرده، به ناچار عقب نشینی کردند. بعد از شنیدن این خبر عده ای از افسران سؤال می‌کردند: «در صورتی که این دو لشکر مجرب و کارآزموده نتوانستند به هدف دست یابند چه کاری از دست ما برخواهد آمد؟» سحرگاه روز بعد نوزدهم فوریه پاسخ این سؤال در قالب این خبر خوشحال کننده به دست ما رسید. حمله ای که قرار بود در آن شرکت کنیم، لغو گردید. با شنیدن این خبر از زبان فرمانده نفس راحتی کشیده شکر خدا را به جا آوردیم. فرمانده به ما اطلاع داد، برای اتخاذ مواضع دفاعی راهی خرمشهر خواهیم شد. طبیعی است این دستور در نظر ما بهتر از فرمان حمله به سوی استحکامات و مواضع تحت کنترل رزمندگان سلحشور و طالب مرگ بود. بلافاصله در مسیر شرق شط العرب به راه افتادیم. از تنومه گذشته در یک منطقه وسیع واقع در جنوب شرقی تنومه به انتظار دریافت دستورات تازه توقف کردیم. طبق معمول سربازان برای یافتن استراحتگاه موقت به فعالیت پرداختند و تا پاسی از شب به‌تلاش خود ادامه دادند. من هم مجبور شدم بار دیگر در اتومبیل معاون بخوابم. بعد از ظهر روز بیستم مه به مقر درمانگاه صحرایی یکی از تیپ‌ها که بعد از عملیات سپتامبر گذشته مجبور به عقب نشینی از شرق کارون شد رفتم و ضمن ملاقات با دوستان دانشکده از آنها درخواست حمام و یک دست لباس نو کردم. آنچه را می‌خواستم برایم فراهم کردند به امید اینکه شب هنگام بر سر سفره شام کنار هم باشیم. از آنها خداحافظی کردم. شب که دوباره برای صرف شام گرد هم جمع شدیم درباره مسائل مختلفی از جمله وضعیت نظامی منطقه و تحولات آن صحبت کردیم. یکی از همکارانم که از عدم علاقه و گرایش من به بعثی ها مطلع بود گفت اوضاع بر وفق مراد نیست و ما جنگ را باخته ایم و به من توصیه کرد که هنگام عقب نشینی فقط فکر خودم باشم و به دستورات فرمانده توجه نکنم، زیرا عقب نشینی در ارتش عراق امری طبیعی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در همان روز طوفان شدیدی وزیدن گرفت، درختها و نخلها را با قدرتی تمام به حرکت درآورد و درها و پنجره های باز به هم کوبیده شد. بعد از خداحافظی از همکاران و دوستانم به استراحتگاه موقت برگشتم. طوفان همه چیز را به هم زده و چادرها را از جا کنده بود. دستور حرکت به سمت خرمشهر صادر گردید و همه سوار شدند و خودروها آماده حرکت شدند. خدا را شکر می‌کنم که در آن شرایط افسر بودم و در وظایف دشوار سربازان سهمی نداشتم. وقتی به ادارات مؤسسات و انبارهای دولتی مراجعه می‌کردم به ارزش ستاره ای که بر دوشم نصب شده بود پی می‌بردم. این ستاره های کوچک کارهای بزرگ را برایم سهل و آسان می ساخت. سرانجام نیمه شب بعد از فروکش کردن طوفان در حالی که باران می بارید به راه افتادیم. خودروها در ستونی منظم حرکت می‌کردند اما همان طور که در حرکت‌های شبانه معمول بود، به تدریج نظم و ترتیب خود را از دست دادند. من در آمبولانسی که پیشاپیش ستون حرکت می‌کرد نشسته بودم و اطراف جاده را با وجود تاریکی دهشتناک آن نظاره می‌کردم. سمت راست جاده نخلستانها بودند، با استناد اطلاعات جغرافیای ام در مورد جنوب عراق حدس می‌زدم که شط العرب در سمت راست این نخلستانها قرار دارد. مسیر حرکت ما همچنان ادامه یافت تا به نقطه ای رسیدیم که در سمت چپ آن گلوله های منور با رنگهای مختلف به آسمان پرتاب می‌شد و در سمت راست نیز شبح نخلستانها همچنان ما را همراهی می‌کرد. حدس زدم که به مرزهای بین المللی نزدیک شده ایم و پرتاب گلوله های منور گواه بر این بود که با خط آتش فاصله زیادی نداریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نقطه مورد نظر شلمچه بود. با اینکه وصف این منطقه را شنیده بودم، تاریکی شب برایم قابل لمس نبود. یادم آمد که برخی از افسران می‌گفتند دو هفته قبل هنگام نفوذ یگانی از نیروهای ایرانی به این منطقه و پیشروی آنها به خاک عراق نبردهایی در این منطقه صورت گرفت که در نتیجه آن ایرانی‌ها با تحمل تلفاتی مجبور به عقب نشینی شدند. در آن روز از طرف اداره توجیه سیاسی امریه ای برای لشکرها صادر شد که بر اساس آن از دفن اجساد ایرانی جلوگیری می‌شد تا روحیه سربازان عراقی با مشاهده آنها تقویت شود. سعی کردم نقشه جاده ای را که می پیمودیم در ذهنم ترسیم کنم. جاده ای به موازات شط العرب که تا خرمشهر ادامه پیدا می‌کرد. شط العرب در سمت راست و خاکریزهای حایل نیروهای متخاصم در سمت چپ قرار داشت. نزدیکی خاکریزها نشان می‌داد که گلوله های نور از آن سو پرتاب می‌شود. در طول جاده با اینکه موظف به خاموش کردن چراغ اتومبیل‌ها بودیم اما ناگهان گلوله هایی در مسیر کاروان فرود می آمد. شاید ایرانی ها متوجه شدند که فاصله چندانی با آنها نداریم. لحظه ای بعد خمپاره ای بر روی یک کامیون نظامی حامل مهمات فرود آمد که موجب انفجار شدیدی شد و کامیون را به همراه سرنشینانش متلاشی کرد، در این هنگام توانستیم سایه‌های منازل و ساختمانهای بی شماری را از هم تشخیص دهیم. به حومه خرمشهر رسیدیم، در حالی که وارد خیابانهای شهر می‌شدیم گلوله های منور از ما فاصله می‌گرفتند در آن لحظه انبوهی از سنگرهای شنی مواضع استقرار رزمندگان و سایه های افراد را که در حرکت بودند، مشاهده می کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. با وارد شدن به یک جاده مارپیچ به تدریج از مناطق مسکونی فاصله گرفته، در یک جاده بی آب و علف که هیچ گونه نشان و علامتی در آن وجود نداشت به حرکت خود ادامه دادیم. آخرین روزهای ماه رجب سپری می‌گردید و هلال کوچک کم سوی ماه تنها نشان این راه تاریک بود. بالاخره حرکت ما در نقطه ای متوقف گردید. از آمبولانس پیاده شدم و سعی کردم مکانی را که در آن توقف کرده بودیم، مورد شناسایی قرار دهم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نشانه هایی از مواضع و استحکامات متعدد به چشم می خورد و دهها نفر در این مواضع استقرار یافته بودند. نمی‌دانستم کجا می روم و چه می‌کنم. حتی یکی از افسران گردان را هم ندیدم تا از او در مورد محل توضیحاتی بخواهم. تجمع افراد و خودروها در یک نقطه خطر آفرین بود، زیرا هر لحظه ممکن بود زیر آتش نیروهای ایران قرار گیرند ولی ایرانی‌ها کجا مستقر شده بودند؟ جهت ها را گم کرده بودم و به علت وجود هوای ابری حتی نمی توانستم ستاره ای را ببینم تا اینکه کسی مرا صدا زد، خودم را به او معرفی کردم و با هم به یکی از مواضع مستحکم رفتیم. آنجا محل واحد سیار پزشکی یگانی بود که در منطقه مستقر است. با طبیبی که سرگرم مداوای مجروحی که چند لحظه قبل مصدوم شده بود آشنا شدم و از او در مورد وضعیت منطقه سؤال کردم. پاسخ داد: منطقه بسیار خطرناکی است و حملات زمینی و هوایی ایران هر روز عده ای از نفرات ما را کشته و مجروح می سازد. از او پرسیدم «مگر ایرانی‌ها کجا هستند؟ پاسخ داد: «ما در حال حاضر صد متر از رود کارون فاصله داریم و گروهانهای خط مقدم نیز در ده متری رودخانه مستقر شده اند. ایرانی‌ها در طرف دیگر قرار گرفته و زندگی در اینجا را به جهنمی واقعی مبدل کرده اند.» از کلامش یاس و ناامیدی احساس می‌شد. دست مرا به گرمی فشرد و گفت باید بروم، زیرا یگان تحت فرمانم عقب نشینی کرده و جز من و فرمانده و تعدادی افسر کسی باقی نمانده است.» بعد از رفتن او تصمیم گرفتم سر و سامانی به وضع آشفته آن واحد پزشکی بدهم. نظافت را به صبح موکول کرده خوابیدم. صبح، برای شناسایی و انتخاب محل از پناهگاه خارج شدم، آنجا مملو از خاکریزهای موازی با رودخانه بود و مواضع و استحکامات متعددی داشت. در نزدیکی ما یکی از یگانهای جیش الشعبی منطقه زبیر مستقر شده بود و سایر گروهانهای گردان در خاکریزهای مقدم مشرف بر رودخانه استقرار یافته بودند. میان ما و خاکریز مقدم خاکریزهای متعددی وجود داشت و در میان آنها یک جاده خاکی برای عبور نفرات و خودروها احداث گردیده بود. برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایرانی به این منطقه زمینهای میان خاکریزها را میدانهای مین تشکیل می‌داد. می خواستم از موقعیت جغرافیایی منطقه اطلاعاتی کسب کنم، ولی نقشۀ نظامی نداشتم. هنگام بازدید از منطقه صدای غرش بمباران و شکاریهای ایرانی را شنیدم. چند لحظه بعد راننده معاون رسید و مرا به خط مقدم محل معاون انتقال داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در خط مقدم ارتفاع خاکریزها از ارتفاع خودروها بلندتر بود، برای همین دید ایرانی‌ها گرفته می‌شد. به سنگر معاون که رسیدم در مورد این منطقه از او سؤال کردم. او گفت این منطقه که قصبه نام دارد در ساحل کارون و در پانزده کیلومتری خرمشهر واقع شده است. همان مکانی که نیروهای عراقی در آغاز جنگ از آن عبور کرده و به سمت آبادان پیشروی کردند. هنوز آثار پل‌های نظامی منهدم شده به چشم می خورد، مواضع و استحکامات واحد قبلی نامرتب به جا مانده بود و مقدار زیادی مهمات جنگی از انواع مختلف در هر گوشه ای رها شده بود. با این همه، معاون گفت که در مدت کوتاهی همه چیز را منظم خواهیم کرد. بعد از صرف ناهار به واحد سیار پزشکی برگشتم، مسافت بین واحد سیار و خط مقدم حدود نیم کیلومتر بود. پرستارها و مسئولین پانسمان در واحد سیار همه چیز را مرتب کرده بودند، به طوری که برای پذیرش مجروحان مهیا شده بود. طی بازدید از مواضعی که با ما فاصله زیادی نداشتند بیشتر آنها را خالی یافتم ،سپس وارد مقر فرمانده یگان جيش الشعبی شدم و خودم را به او معرفی کردم. چند لحظه بعد از اینکه معاون به من خبر داد یکی از گروهانها در زیر آتش قرار گرفته است يک دستگاه کامیون نظامی حامل اجساد سربازانی که مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بودند، شتابان از خط مقدم رسید. این عده بدون اطلاع از وخامت اوضاع، قصد داشتند خود را به ساحل رودخانه برسانند که نیروهای ایرانی را شناسایی کرده و به طرفشان آتش گشودند. با کشته شدن این عده میزان خسارات وارده به گردان افزایش یافت، طی دو روز گذشته نیروهای زیادی را از دست دادیم. بیست و یکم ماه مه بدون مشکلات قابل ذکری سپری شد. سحرگاه بیست و دوم مه، تعدادی مجروح با وضع روحی بسیار بد را آوردند.. اجازه هیچگونه مرخصی صادر نمی‌شد و خستگی و بی خوابی چند روز گذشته در کنار شرایط بحرانی به اوج خود رسیده بود. عده ای به گریه افتاده از من می‌خواستند آنها را به پشت جبهه تا انتقال دهم شاید بتوانند مرخصی استعلاجی بگیرند. این کار را کردم و آنها در آخرین حمله نیروهای ایرانی به اسارت در نیامدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هنگام ظهر فرمانده یگان جیش الشعبی و معاون او مرا برای صرف ناهاری که همسرش از خانه فرستاده بود، دعوت کرد. بر سر میز ناهار حاضر شدم. او که گویا در خیال سیر می‌کرد به من گفت: «بالاخره روزی جنگ با پیروزی ما به پایان خواهد رسید و ما در آینده برای نوادگانمان تعریف خواهیم کرد که چگونه با مجوسها مبارزه کرده، به آنها درسی فراموش نشدنی دادیم.» در دلم به این خوش باوری ها خندیدم. ما همچنان شکست میخوردیم و ماه ها بود که عقب نشینی تاکتیکی می‌کردیم. دو روز بعد از آخرین ملاقات من با فرمانده یگان جیش الشعبی مطلع شدم که او در خرمشهر به هلاکت رسیده و جسد او به همراه صدها نفر دیگر در گورستانهای دسته جمعی به خاک سپرده شده است. رسانه های تبلیغاتی احتمال می‌دادند که در آینده نبرد بزرگی به منظور آزادسازی خرمشهر آغاز گردد. بر اساس گزارش این رسانه ها تعداد نیروهای ایرانی که شهر را به محاصره درآورده بودند صد هزار نفر و تعداد عراقی‌هایی که از شهر دفاع می‌کردند سی و پنج هزار نفر برآورد می‌شد. ما همگی پیش بینی می‌کردیم که ایران خرمشهر را مورد تهاجم قرار دهد. حدود یازده شب معاون تلفن کرد و گفت: «همۀ گروهانها ساز و برگ و سلاح هایشان را جمع آوری کرده و آماده حرکت باشند و مکالمه‌اش قطع شد. از پناهگاه خارج شدم آسمان مملو از گلوله های منور بود که به ظاهر از نزدیکی منطقه شلمچه پرتاب می‌شد. در این موقع یکی از پرستاران خبر داد که لشکر شش زرهی حملۀ خود را برای شکست حصر خرمشهر آغاز کرده، چرا که پیش از این حمله نیروهای ایرانی به بسته شدن جاده شلمچه خرمشهر منتهی شده بود و بدین ترتیب ارتباط شهر با بیرون قطع شد. تمام نیروهای عراق به محاصره ایرانی ها درآمده بودند، ولی هنوز ما از این قضیه اطلاع نداشتیم. به تدریج وسایل و تجهیزات واحد سیار را به داخل آمبولانس حمل کردیم و گروهانها نیز در نزدیکی مواضع ما گرد آمدند. هنگام طلوع فجر، همه چیز مهیا گردید و آماده حرکت شدیم. فرمانده از من خواست آمبولانس را خالی کرده، به جای دارو و تجهیزات پزشکی خمپاره اندازها و گلوله های آن را بار کنم. با اینکه دستور برخلاف قوانین بین المللی بود چند قبضه خمپاره انداز و صندوق حاوی مهمات را در داخل آمبولانس قرار دادم و با روشن شدن هوا به راه افتادیم. افراد گروهانها به شکل ستونهایی در حاشیه جاده و خودروها نیز در وسط جاده حرکت می‌کردند. صحنه غم انگیزی بود، ارتشی شکست خورده که بدون هدفی مشخص عقب نشینی می‌کرد. زیر تابش شدید نور خورشید میادین وسیع مین را جلو می‌رفتیم. در اطراف ما به جز خاکریزها و تپه های دیده بانی که ارتش احداث کرده بود، چیزی دیده نمی‌شد. یکی از سربازان مرتب می‌گفت: «زنده باشید ای سربازان صدام، خدا شما را حفظ کند.» این آهنگ آن روز به طور مداوم از رادیو و تلویزیون پخش می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 سربازان از فرط خستگی سلاحها و مهمات خودشان را در جاده رها می‌کردند. مشاهده سلاح های سبک دستگاههای بی سیم و کلاه خودهای نظامی که در حاشیه جاده ریخته بود صحنه ای همچون فیلم سینمایی از یک ارتش شکست خورده را در برابر دیدگانمان مجسم می‌کرد. برخی از سربازان بیمار شدند، به حدی که یکی از آنها که حرارت بدنش بسیار بالا بود جلو ماشین را گرفت و از من خواست که سوار آمبولانس شود ولی آمبولانس مملو از سلاح و مهمات بود و این کار ممکن نبود. بعد از مدتی به یک خاکریز طولانی که از رودخانه تا سمت نامشخصی امتداد یافته بود رسیدیم. در سمت راست و از فاصله ای دور صدای شلیک سلاحها به گوش می‌رسید. از اتفاقاتی که رخ می‌داد اطلاعی نداشتیم. بی اطلاعی از موقعیت دشمن بدترین شرایطی است که یک ارتش ممکن است در آن قرار گیرد. در کنار خاکریز توقف کردیم. دژی توجهم را به خود جلب کرد، مقابلم زمین مسطحی بود که در آن دکل‌هایی کاشته شده بود تا مانع از پیاده شدن نیروهای ایرانی شود. صدها عدد از این ستونها در مساحت زیادی نصب شده بود که نیروهای شکست خورده در آن در جمع بودند. طی قدم زدن مواضع مستحکمی را دیدم که از بتون ساخته شده بود و در آن انبوهی از سربازان را دیدم که پشت به پشت یکدیگر نشسته بودند. از آن مکان خارج شدم، مجروحانی را دیدم که تقاضای کمک می‌کردند و هزاران سرباز که در امتداد دراز کشیده بودند و خودروهای متعددی که در نزدیکی در توقف کرده بودند. آنجا چند دستگاه آمبولانس متعلق به واحدهای مختلف را پارک کرده بودند که بیشتر آنها مجروح حمل می‌کردند و مشخص نبود که این مجروحان کجا تخلیه خواهند شد. حال عده ای از آنها بر اثر خونریزی شدید بسیار وخیم بود و متأسفانه، آمبولانسی برای حمل آنها وجود نداشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از فرمانده خواستم که اجازه بدهد آنها را سوار کنم، ولی او قاطعانه پاسخ داد: ما مسئول افراد واحدهای دیگر نیستیم. در مورد شروع حمله از شمال شرقی شهر برای ایجاد شکاف در حلقه محاصره تصمیمی گرفته شد. برخی از گروهانهای ما خواسته یا ناخواسته در این حمله شرکت کردند که نتیجه ای جز شکست عایدشان نشد. ناگهان صدای هواپیمایی در آسمان شنیده شد، برای یافتن پناهگاهی به این سو و آن سو دویدم تا اینکه خودم را به داخل حفره ای انداختم که محل رفع حاجت بود. یکی از مجروحان که از ساق پا آسیب دیده بود، با اینکه جراحت های شدیدی را تحمل کرده بود از آمبولانس بیرون پرید و به دنبال یافتن پناهگاهی شروع به دویدن کرد. بعد از خاتمه بمباران به طرف آمبولانس برگشتم و دیدم که حال یکی از مجروحان وخیم است. به توصیه ای که چند روز قبل همکاران واحد پزشکی صحرایی کرده بودند عمل کردم. از حدود اختیاراتم به عنوان یک افسر و فرمانده واحد سیار پزشکی استفاده کرده به راننده آمبولانس و بهیاران دستور دادم کلیه سلاحها و تجهیزات و مهمات را از آمبولانس خارج کرده عده ای از مجروحان را سوار کند و به سمت شهر برود. به همراه کاروانی از سربازان که در عملیاتها عقب نشینی کرده بودند به طرف شهر به راه افتادیم. نظم و ترتیب به هم خورد و هر واحدی ملزم شد برای ایجاد نظم در بین نیروهای خود تدبیری بیندیشد. بعد از پیمودن خیابانها به اماکن مسکونی رسیدیم. از ماشین پیاده شده و به داخل یکی از منازل قدم گذاشتیم، اثاثیه منزل ریخته و پاشیده بود. در یکی از اتاقها عکسهای کودکان، کتابهای درسی و لباس ها روی زمین پخش شده بود. بخاری و آبگرمکن براثر اصابت گلوله ها سوراخ سوراخ شده بودند. به راستی، هدف از این ویرانگری چه بود؟ مگر این منازل متعلق به شهروندان عرب نبود؟ این آتش افروزیها انگیزه و هدفی جز کینه توزی و دشمنی با سرزمین‌های مسلمان ندارد، انگیزه ای که از قلب و روح بعثی های نژادپرست تراوش یافته است. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان خمپاره ای بر پشت بام یکی از خانه های خالی از سکنه اصابت کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 به سرعت به طرف آمبولانس برگشتم، بی درنگ حرکت کردیم تا به نزدیکترین واحد درمانی برسیم. به تابلویی برخوردیم که روی آن نوشته شده بود: مرکز جمع آوری مصدومان ..واحدهای... در آنجا توقف کردیم. بعد از تخلیه مجروحان به صحنه های وحشتناکی برخوردیم. کف حیاط یک خانه دو طبقه را حدود چهل تا پنجاه جسد پوشانده بود. این اجساد به قدری تغییر شکل داده بودند که امکان تعیین هویت آنها وجود نداشت. برخی از آنها قربانیان نبردهای سحرگاه بودند. کنار در ساختمان با یکی از همکارانم که از زمان فارغ التحصیلی سال ۱۹۷۸ او را ندیده بودم روبه رو شدم. همدیگر را به گرمی آغوش کشیدیم. او یکی از پزشکان و مسئولان واحد درمانی تیپ ۱۱ مستقر در خرمشهر بود. در میان انبوهی از مجروحان به داخل ساختمان رفتیم. به من گفت: انواع مُسکن ها و آرام بخشها تمام شده و نمی توانم کاری انجام بدهم. وارد اتاق پزشکان شدیم. پزشکان را دیدم که آثار خستگی و ضعف روحی در جمعی چهره هایشان هویدا بود. از آنها پرسیدم: چرا اسامی کشته ها و مشخصات آنها را ثبت نمی‌کنید؟ همکارم با لبخند حاکی از خونسردی پاسخ داد: چه اهمیتی دارد؟ این اطلاعات به دست چه کسانی خواهد رسید؟ به همین راحتی اسامی این کشته ها در فهرست مفقودالاثرها به ثبت می‌رسید و خانواده های آنها انتظار فرزندانشان را می‌کشیدند. در مورد تعداد مجروحان سؤال کردم، پاسخ دادند: «صد مجروح را در منزل مجاور قرار داده ایم تمامی اتاقها حتى حمام مملو از مجروح است. در آن حال مجروحی را آوردند که ران او براثر اصابت ترکش خمپاره شکاف برداشته بود. خون زیادی از او می رفت، چون خونی در اختیار نداشتیم که به او تزریق کنیم در برابر دیدگانمان از بین رفت. بر روی تخت معاینه سرهنگی دراز کشیده بود که در خون خود غلت می‌زد. به ظاهر فرمانده گردان سوم تیپ ما بود و در حمله صبح همان روز شرکت کرده بود. در آن حال هیاهویی در آستانه در به پا شد و گروه دیگری از مجروحان تخلیه شدند. برخی از آنها از جمله ستوانیار گردان ما که از ناحیه گردن جراحت‌هایی برداشته و در حال احتضار بود، مرا شناخت. او در همان حال جزئیات حملۀ صبح را که به کشته شدن هشتاد تا نود نفر از افراد گردان و اسیر و مجروح شدن عده زیادی منتهی گردیده بود، برایم تعریف کرد. سپس بازوی مرا محکم گرفت و درخواست کمک کرد ولی متأسفانه کاری از دستم برنمی آمد. دیدگانش طوری خیره شده بود که انگار چیزی را می بیند که من قادر به دیدن آن نیستم. احساس می‌کردم ملک الموت کنارم ایستاده و او را قبض روح می‌کند. دقایقی بعد آرام گرفت و چشمانش به دنیای تازه ای که روحش به آن پر کشیده خیره ماند. لحظه ای بعد او را در حالی که با چشمانی بسته روی زمین دراز کشیده بود، از اتاق خارج کردند و به جرگۀ کشته های مفقود انتقال دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 به اتاق پزشکان برگشتم. طرحی در مورد وضعیت شهر در حال انجام بود. گاه و بیگاه خمپاره هایی فرود می آمد و از صدای انفجار مشخص بود که به نقاط نزدیک ما اصابت می‌کردند، خستگی و یأس باعث می‌شد به صدای انفجارها توجه نکنیم. در این حال یکی پرسید: چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ پاسخ دادم در نهایت به تهران خواهیم رفت. یکی از افسران لشکر ما که درجه سرهنگی داشت و جراحت‌هایی نیز برداشته بود گفت: خوشبین باش برادر، مسئله آن طور که تصور می‌کنید، مهم و خطرناک نیست. اگر گروهانی در اختیار داشتم، حلقه محاصره را می‌شکستم. از آنجایی که معلوم بود هذیان می‌گوید پاسخش را ندادم. این کار از قدرت چند تیپ خارج بود، از دست یک گروهان چه کاری می توانست برآید؟ نزدیک ظهر از حاضران اجازه خواسته، اتاق را ترک کردم. به علت خستگی و گرمی هوا بسیار تشنه بودم، ولی حتی یک قطره آب آشامیدنی وجود نداشت. نزدیک در یکی از خانه ها بشکه آبی بود که نظامیان دستهای خود را در آن فرو کرده سر و صورت خود را می شستند. ناگزیر از آن نوشیدم با اینکه گرم و کثیف بود، اما گواراترین آبی بود که تا آن روز در طول زندگی نوشیده بودم. سوار خودرویی شده به سمت یکی از خیابانهای مجاور حرکت کردم. افراد گردان خودمان را دیدم. برخی از افسران ما و افسران تیپ که از صحنه حوادث گریخته بودند، در آنجا اجتماع کرده و نمی‌دانستند چه باید بکنند. به افسری که روی زمین نشسته بود، سلام کرده، کنار او نشستم. به من گفت: «کجا بودی؟ فرمانده سراغ تو را می‌گرفت؟» گفتم تعدادی از مجروحانی را که حالشان وخیم بود، به مرکز جمع آوری مصدومان انتقال دادم و نتوانستم با شما تماس بگیرم. گفت: نیروهای ایرانی ما را مورد هجوم قرار داده، شکست سختی به ما وارد ساختند و فرمانده یکی از گروهانها خود را تسلیم کرد. از او در مورد وضعیت موجود و اینکه چه تصمیماتی گرفته خواهد شد، سؤال کردم پاسخ داد معلوم نیست. ممکن است نیروهای ما از خارج شهر برای شکستن حلقه محاصره دست به حمله ای بزنند و یا اینکه ما برای شکستن حلقه محاصره حمله ای را از داخل آغاز کنیم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر می‌رسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشته‌های خود را درو می‌کنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر می‌شدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگن‌های قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند. صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود. از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب می‌آمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 همه، اطراف دستگاه بی سیم، نشسته بودند و سعی می‌کردند با مقر فرماندهی لشکر ۱۱ که مسئول منطقه بود، تماس برقرار کنند ولی بی نتیجه بود. یک بار که افسر مخابرات به این تماسها مشغول بود فرمانده لشکر ۱۱ با عصبانیت از پشت بیسیم فریاد زد، چه شده است که مدام با من تماس برقرار می‌کنید؟ تعداد نفراتتان که از دو یا سه هزار نفر تجاوز نمی‌کند! جامعه ای که بعثی ها بر آن حکومت می‌کنند طبیعی است اگر این گونه فرماندهان ارتش برای سربازان تحت فرمانشان ارزشی قائل نشوند. اسرائیل دریاها، دشتها، کوهستانها، کشورها و مرزها را برای نجات هفتاد تن از شهروندان خود که در فرودگاه عتبه اوگاندا بازداشت شده بودند پشت سر گذاشت؛ در حالی که آقای فرمانده لشکر از رساندن این خبر که دو یا سه هزار نظامی محاصره شده در آوارگی به سر می‌برند و خطر مرگ هر لحظه تهدیدشان می‌کند ناراحت می‌شود. این مکالمات را از طریق افسران مخابرات که در جریان این تماسها بودند شنیدم. در حالی که نیروهای خودی نتوانستند برای شکستن حلقه محاصره کاری از پیش ببرند. هر یک از افسران در مورد خلاصی از این بن بست نظری می‌دادند. نظر سرگرد ستاد سلیمان تکریتی افسر تیپ ما این بود که همگی به سمت شط العرب حرکت کنیم و از این طریق به آن سوی ساحل عبور کنیم اما این راه حل تکلیف مجروحان و آنهایی را که با شناکردن آشنا نبودند، روشن نمی کرد. از نظر او این مسئله اهمیتی نداشت چرا که می‌گفت: هرکس باید به فکر خود باشد. فرمانده گردان ما صاعب پیشنهاد کرد نیروهای فعلی را سازماندهی کرده به گروه های کوچکی تقسیم کنیم. آنگاه هر گروهی به پشت بام ها برود و تا صبح بجنگد تا شاید فرجی حاصل شود؛ اما کسی با این پیشنهاد موافقت نکرد. سپس نوبت به فرمانده تیپ رسید. او با عصبانیت گفت: اوضاع بسیار وخیم است، شهر از هر سو به محاصره درآمده و تمامی تلاشها برای شکستن حلقه محاصره با شکست مواجه می‌شود. کسانی که قصد عبور از شط العرب را دارند می‌توانند به اختیار خود عمل کنند. او از صدور فرمان عقب نشینی بیمناک بود حتی در این مورد دستوری نیز دریافت نکرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از غروب آن روز تلخ، شب هنگام همه برای حرکت به طرف ساحل رودخانه در تاریکی آماده شده، دست در دست هم در میان شیارهای تو در تو به سمت غرب یا شمال غرب به راه افتادیم. صدای شلیک گلوله ها در آسمان طنین انداز بود. به درختان نخل نزدیک شدیم. فردی بر روی تپه ای که پیش روی ما قرار داشت ایستاده و فریاد می‌زد: "فرزندان عدنان و قحطان کجا هستند؟" معلوم بود از مبارزین خوزستانی است ولی لهجه اش به مجاهدین عراقی شباهت بیشتری داشت. هیچکس حرفی نزد، حتی گلوله ای هم به سوی او شلیک نکرد، همه می‌خواستند به نحوی از مهلکه بگریزند. پس از طی مسافتی به ساختمانهای یک طبقه مشرف بر رودخانه رسیدیم. کنار در یک ساختمان سربازی جلو مرا گرفت و از من خواست، جرعه آبی از قمقمه ام به او بدهم. به همین دلیل، توقف کردم. تا به خود آمدم دیدم که همراهانم را در تاریکی شب گم کرده ام. سر درگم شدم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم. از بین انبوهی از نفرات که روی زمین نشسته و یا دراز کشیده بودند گذشته، به ساحل رودخانه نزدیک شدم، انعکاس نور آتش بر روی سطح آب رودخانه دیده می‌شد. کسی از آب عبور نمی‌کرد، همگی منتظر وقوع حادثه بودند. فرماندهان نظامی عراق برای عبور نظامیان پلی احداث کردند اما نیروهای ایرانی در نخستین لحظات پل را منهدم کردند. همگی به امیدی واهی چشم دوخته بودیم. نیروهای ایرانی هر سه دقیقه یک بار گلوله های منور را بر فراز شط العرب شلیک می‌کردند تا عبور نیروهای خود را زیر نظر بگیرند. با نوری که از گلوله ها متصاعد می شد می توانستیم لاشه جرثقیل‌هایی را که برای تخلیه محموله ها در بندر خرمشهر مورد استفاده قرار می‌گرفت را ببینیم. به حتم محلی که در آن قرار گرفته بودیم، بخشی از بندر بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از کمی استراحت از جا برخاستم تا ضمن قدم زدن شاید به روزنه امیدی دست یابم. در یکی از ساختمانهای یک طبقه عده زیادی در حال رفت و آمد بودند. من هم وارد شدم، رسیدم و سالن بزرگی را دیدم که درِ اتاقهای متعددی به آن باز می‌شد و مملو از مجروح بود. حال بیشترشان وخیم بود، به طوری که از شدت دردناله می‌کردند ولی فریادرسی نبود. وارد اتاقهای دیگر شدم، مجروحانی را به حالت خوابیده دیدم. به طرف راهروها حرکت کردم، آنجا نیز مملو از مجروح بود. در داروخانه باز بود و داروها روی زمین ریخته بود. سعی کردم با استفاده از چراغ دستی آرام بخش‌ها را پیدا و به مجروحان تزریق کنم، اما چیزی نیافتم. در آشپزخانه بشکه ای پیدا کردم. آن قدر تشته بودم که حاضر بودم آلوده ترین آبهای دنیا را بنوشم. به یکی از راهروهای مملو از افراد برگشتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و بدن خسته ام را روی آن انداختم. در این حال صداهایی را از بیرون محوطه ساختمانی که مرکز درمانی مجروحان بود و از انواع سلاح ها شلیک می‌شد شنیدم. سربازانی که فرمانده بالای سرشان نبود، به هر سمتی آتش می‌گشودند. برخی از آنها وارد ساختمان شده، فریاد زدند: آیا افسری نیست که ما را رهبری کند؟ هیچکس پاسخی نداد، گویا افسری غیر از من در آنجا حضور نداشت. به هر حال من پاسخی ندادم. برخی دیگر وارد شدند و از حاضران خواستند تا در درگیریها شرکت کنند، در غیر این صورت مهمات خود را برای ادامه جنگ و انهدام هدفهای مبهم در آن تاریکی شب به آنها تحویل دهند. در این هنگام رگ غیرت ابلهانه یکی که از گروهبانهای مجروح که در کنار من دراز کشیده بود، به جوش آمد و با صدای خرخر به سربازان گفت که سلاح و مهمات او را بگیرند و به دشمن درسی فراموش نشدنی بدهند تا فرصت قوا پیدا نکند. در این حال یکی از سربازان به من نزدیک شد و با لحنی مضطرب و نگران از من پرسید شنیده ام که امام خمینی دستور اعدام تمام جنگجویان مستقر در خرمشهر را صادر کرده است. گفتم: تصور نمی‌کنم چنین اقدامی صورت گیرد و اگر این دستور اجرا شود، چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ پرسید: «آیا راه نجاتی وجود ندارد؟» گفتم: «تنها راه نجات عبور از شط العرب است.» گفت: «من می توانم شنا کنم ولی الان هوا تاریک و دیر وقت است.» گفتم: تصور می‌کنی ایرانی‌ها به تو فرصت عبور خواهند داد؟» گفت: بالاخره باید دل را به دریا زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عده زیادی از کسانی که آن روز قصد عبور از شط العرب را داشتند غرق شده اند. گفتم: «احتمال دارد در آن سوی ساحل در برابر جوخه آتش قرار گیریم.» با گفتن این جمله، بر نگرانی او دامن زدم. پرسید: «چه باید کرد؟ گفتم من اینجا میمانم چنانچه ایرانی‌ها بیایند خواهم گفت که پزشک هستم و به وضع و حال این مجروحان رسیدگی می‌کنم، هر کار دلشان می‌خواهد بکنند.» با ناامیدی گفت من هم همین کار را خواهم کرد امیدوارم که که به ما رحم کنند.» سپس هر دو ساکت شدیم و من در خوابی سبک فرو رفتم در حالی که صدای انفجارها، شلیک گلوله ها و نعره سربازان را می شنیدم. در آن شب تاریک و خونبار، به خود این نوید را دادم که به دنبال این تاریکی نوری خواهد دمید و در سپیده صبح خود را تسلیم قضا و قدر خواهم کرد. قدری از نگرانی‌هایم کاسته شد. خداوند رحمان هر طور که بخواهد سرنوشت مرا رقم می‌زند. با طلوع آفتاب از محل تجمع مجروحان خارج شدم تا مکانی را که در آن قرار داشتیم ببینیم. مکانی بسیار زیبا و دل انگیز بود، چند دستگاه ساختمان یک طبقه که در اطراف آن مزارع کشت خشخاش، انواع گل ها و درختان سر به فلک کشیده خرما قرار داشت، دیده می‌شد و ساختمانها ما را از گزند این گلوله باران در امان نگه داشته بودند. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یکی از سرگروهبانهای گردانمان را دیدم. او و افراد گردان با خوشحالی تمام به من نزدیک شدند. سرگروهبان گفت که از سرنوشت افسران دیگر اطلاعی ندارد، اما همین قدر می‌داند که فرمانده گردان، معاون و فرمانده گروهان پشتیبانی هنگام شب با استفاده از قایق نجات از شط العرب عبور کرده اند. سپس به من گفت فرمانده و راهبری جز تو نمی‌بینیم، برای همین هر کجا بروی دنبال تو خواهیم آمد. در قلب خود به این گفته خندیدم، تصور می‌کردند من چه کسی هستم؟ رومل یا مونتگمری؟ با این همه سرم را تکان داده و گفتم خدا کریم است، در کنار من باشید تا وقتی خبری رسید با هم حرکت کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 باغها و میادین اطراف ساختمانها مملو از سرباز، درجه دار و افسر بود. در آنجا اتاقهایی وجود داشت که افراد از راه پلکان وارد آنها می شدند. این اتاقها در زیر زمین تعبیه شده بودند و سقفشان بیش از یک متر از سطح زمین ارتفاع نداشت. این اتاقها دارای پناهگاه هایی بودند که فرماندهان ترسو و بزدل یگانها به آن پناه می بردند. یکی از پزشکان تعریف می‌کرد که وارد جمع شده و هیجان زده فریاد کشیده است ای ترسوها چرا سربازان و مجروحان را رها کرده اید و با سرنوشت آنها بازی می‌کنید؟ یعنی ارزش انسانها این قدر در نظر شما تنزل پیدا کرده است؟» و سرهنگها و سرگردها که زمانی با غرور و تکبر قدم برمی داشتند و به درجات نظامی خودشان می‌بالیدند و سربازان را همچون خدم و حشم به خدمت خود در آورده بودند اینک به پناهگاه رو آورده و اهانت یک ستوان را نسبت به خودشان تحمل می‌کردند. برخی از سربازان در میان تلی از زباله دنبال تکه نان بیاتی می‌گشتند تا آن را با آب تمیز کرده و با مقداری پنیر و کره بخورند. من هم گرسنه بودم اما حاضر نبودم چنین کاری انجام بدهم. به نظر آنها انسان از اینکه بگوید تشنه است نباید احساس شرم کند، ولی اینکه بگوید گرسنه است شرم آور است. بسیار تشنه بودم، از یکی از سربازان گردان خواستم آبی برایم فراهم کند. او توانست مقدار آبی کمتر از یک استکان از یک سرباز برایم بگیرد. امروز که به یاد آن خاطره می‌افتم می‌خندم، زیرا فراموش کرده بودم در جایی که ایستاده بودم رودخانه عظیمی جریان داشت. انسان در آن فاصله ده متری شرایط دشوار حتی قدرت تفکرش را هم از دست میدهد. لحظاتی بعد، برخی از افسران گردان سر رسیدند و من خوشحال شدم که حداقل از مسئولیت فرماندهی که ناخواسته به عهده گرفته بودم خلاص خواهم شد. آنها از هول و هراس چهل و هشت ساعت اخیر مضطرب و سردرگم بودند و نمی دانستند چه کنند. در این حال یکی از افسران به اتاقی که سربازان در آن جمع شده بودند، وارد شد و تهدید کرد که آنها را به خاطر ترسو بودنشان توبیخ خواهد کرد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 شلیک آتش از شب قبل بی وقفه ادامه داشت و سربازان ما پشت دیوار ساختمان سنگر گرفته بودند و با سلاح هایشان به سمت شرق تیراندازی می‌کردند. از آنها پرسیدم: «آیا چیزی می‌بینید که به طرفش آتش می‌گشایید؟» گفتند «نظامیانی را در پشت خاکریزی که حدود صد متر تا شرق امتداد یافته است می‌بینیم» به آنها گفتم «هویت‌شان را شناسایی کرده اید؟» گفتند هرگز ولی به طرف ما تیراندازی می‌کنند، ما نیز پاسخ می‌دهیم. بدین ترتیب، این شایعه در بین سربازان پیچید که احتمال دارد آنها نظامیان عراقی باشند، اما چگونه میتوان مطمئن شد؟ ناگهان افسری در حالی که فریادکشان تهدید می‌کرد، به نظامیان اطراف خود دستور حرکت به سمت شمال غرب و به موازات شط العرب را داد. همه امیدوار بودند که ما حلقه محاصره را خواهیم شکست و از مرز بین المللی عبور خواهیم کرد. این ادعا با سادگی تمام مطرح می‌شد چرا که هیچ کس از موقعیت ما اطلاعی نداشت. به هر حال سربازان از یک خیابان باریک فرعی عبور کرده و به ساختمان چند طبقه ای واقع در شمال ساختمانهایی که آنها در مستقر بودیم رسیدند. گلوله باران به شکل پرحجمی ادامه داشت، به طوری که ما به حالت خمیده می‌دویدیم تا اینکه به مکانی مملو از صدها نظامی عراقی رسیدیم که به سمت خاکریزی واقع در شرق ما تیراندازی می‌کردند. در آن ساختمان افرادی از گردانمان را دیدم. یکی از آنها از ناحیه گردن مجروح شده بود. هنگام صحبت صدایش خرخر می کرد. آسیب جزیی به حنجره اش وارد شده بود. هر دو دست خالی خود را مقابل او گشودم تا به وی بفهمانم هیچگونه وسیله درمانی در اختیار ندارم و قادر نیستم برای او کاری انجام دهم. با اینکه تا آن لحظه اجساد متعددی دیده بودم، اما جسدی در آنجا مرا به فکر فرو برد. جسدی نقش بر زمین که با یک اورکت نظامی پوشانده شده بود و نظامیان بی تفاوت از کنار او می‌گذشتند. این انسان که در نظر والدینش از هر چیزی با ارزشتر است نقش بر زمین شده و کسی به او اعتنایی نمی‌کند. او که تمامی رویاهایش به یکباره نقش برآب شده بود، فردا در یک گورستان دسته جمعی دفن شده و نامش در طومار مفقودین به ثبت می‌رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هلهله سربازان مرا از این اندیشه ها بیرون آورد. آنها با خوشحالی تمام به سمت شرق خاکریزی که به جانب آن آتش گشودند، اشاره می‌کردند. به آن نقطه نگاه کردم و نظامیانی را دیدم که با در دست داشتن پرچم عراق به ما علامت می‌دادند. با فریاد یکی از آنها که "عراقی هستیم" همه به وجد آمدند. همگی از جمله یک افسر فارغ التحصیل دانشکده کشاورزی که چند ماه قبل ازدواج کرده بود از ساختمان مشرف بر خیابان اصلی خارج شدیم. هنگام عبور از خیابان در حالی که سربازان ما فریاد می دادند گلوله هایی به طور همزمان از شرق و شمال شلیک شد. برخی از سربازان نقش بر زمین شده، تعدادی هم در حالی که به سمت ساختمان می‌دویدند زیر دست و پا ماندند. در حال دویدن بودم که گلوله ای از کنارم رد شد، ایستادم، دوستم را دیدم که نقش بر زمین شده، خون از چهره اش سرازیر گردید. گلوله به استخوان صورتش اصابت کرده بود. او را در آغوش کشیده و کشان کشان به آن سوی خیابان که به ساختمان نزدیکتر بود بردم و روی آسفالت خواباندم، سپس به دیوار محکمی به طول یک متر تکیه دادم و سرش را به سینه چسبانده سعی کردم با دستهایم جلو خونریزی سرش را بگیرم. موقعیت جغرافیایی این منطقه که نامش را نیز نمی‌دانم شامل خیابانی بود که به موازات شط العرب امتداد یافته بود. در ضلع غربی آن ساختمانهایی قرار داشت که به گمانم یکی از ادارات بندر بود. در ضلع شمالی یک ساختمان چند طبقه و دو انبار مسقف بندر واقع شده بود. در ضلع شرقی خیابان، اسکله ای با دیوارهای بتونی به ارتفاع یک متر قرار داشت و در ضلع شرقی اسکله، زمین شوره زاری بود که سطح آن را گیاهان آبی پوشانده بود و در فصولی آب شور راکد سطح آن را می‌پوشاند. در طرف شرق و در فاصله صدمتری، خاکریزی طولانی که از جنوب به شمال امتداد می یافت قرار داشت و گلوله هایی از طرف شمال شلیک می شد. بر روی اسکله دراز کشیده بودم و دیوار همچون سپری مرا در برگرفته بود. گلوله های آرپیجی از روی سرم می‌گذشت و به ساختمانهایی که در نقطه مقابلم قرار داشتند، اصابت می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 مجروحان نقش بر زمین شده، درخواست کمک می‌کردند، در حالی که برخی از سربازان با خودروهایشان از صحنه می گریختند. در چنین شرایط دشواری هر کس تلاش می‌کند خود را از مهلکه نجات دهد و دیگران را به حال خود باقی گذارد. ماهیت اصلی انسانها در گرفتاریها به خصوص در جنگ‌ها بهتر ظاهر می شود. به طور معمول انسانها به خاطر ترس از مجازات از ارتکاب جرایم خودداری می‌کنند اما در زمان جنگ جز مأمور درونی، خمیره و وجدان آدمی کسی حضور ندارد و متأسفانه، اغلب نظامیان ما تنها به خود می اندیشند و توجهی به دیگران نداشتند. تصمیم گرفتم دوستم را ترک نکنم. رنگ چهرۀ او از فرط خونریزی به زردی می گرایید و فشارخون او نیز به تدریج پایین می آمد. سعی کردم با کاغذهای روزنامه که بر روی کف خیابان پخش شده بود جلو خونریزی او را بگیرم ولی بی فایده بود. یک راه بیشتر نداشتیم، تسلیم شدن به نیروهای ایرانی. بدنم به خون آغشته بود. انبوه سربازانی را در مقابل خود دیدم که مات و حیران ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه کنند. مسلم ایرانی‌ها می توانستند تمامی آنها را از بین ببرند ولی این کار را نکردند. برخلاف ادعای بسیاری از نظامیان که می‌گفتند به علت تمام شدن ذخائر و مهمات خود به نیروهای اسلامی تسلیم شدند، همه سربازان ما سلاح در دست داشتند و شلیک نمی‌کردند. وضعیت سربازانی که به سمت شمال و جنوب می‌گریختند مایه خنده و در عین حال حزن آور بود. آنها مایل بودند خود را تسلیم کنند، اما هر یک منتظر اقدام بغل دستی خود بود. دو تن از رزمندگان ایرانی را دیدم که از خاکریز گذشته، به سربازان ترسوی ما نزدیک شده و آنها را با اشاره دست به سنگر خود دعوت کردند. اولین باری بود که نیروهای بسیج را می‌دیدم، پنج ماه قبل وقتی نامی از آنها را در یک گزارش نظامی دیدم تصور کردم که نام یکی از عشایر ایرانی است. آنها باندهایی بر پیشانی بسته و چفیه هایی شبیه به چفیه‌های فلسطینی دور گردنشان پیچیده بودند. کفش‌های ورزشی و شلوارهای گشادی نظیر شلوارهای کردی پوشیده بودند و بسیار مصمم و با اراده می نمودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 این دو رزمنده در معرض تیراندازی یکی از سربازان واقع شدند به همین دلیل عقب نشینی کرده و به پشت خاکریز بازگشتند. در این هنگام دو تن از نظامیان به من نزدیک شده به طرف شرق تیراندازی کردند. خشاب تفنگ یکی از آنها تمام شد. با صدای بلند خطاب به سربازانی که در مقابلم و ضلع غربی خیابان ایستاده بودند، گفتم چرا کاری انجام نمی دهید؟ چرا تیراندازی نمی‌کنید و یا حداقل خود را تسلیم نمی‌کنید؟ پاسخی نشنیدم. سپس، از سربازی که در کنارم ایستاده بود سؤال کردم ممکن است تیراندازی را به مدت پنج دقیقه متوقف کنید؟ علتش را پرسید، گفتم: «می خواهم خود را تسلیم کنم، زیرا اگر این کار را نکنم دوستم از بین خواهد رفت.» گفت: «مگر درمانگاهی برای انتقال مجروحان وجود ندارد؟» گفتم: "هرگز. گذشته از این من پزشک هستم و بدون وسایل و داروی کافی قادر به انجام کاری نیستم." گفت «ولی آنها تو را خواهند کشت.» گفتم: «به هر حال باید دل به دریا زد.» به سربازان اشاره کرده، از آنها خواستم تیراندازی را به مدت چند دقیقه متوقف کنند. آنها نیز از تیراندازی دست کشیدند. با بستن بازوبند سفیدی بر روی تفنگم که در منقطهٔ جنوب ما را از ایرانی ها جدا می‌کرد، خودم را تسلیم کردم. چند لحظه ای آرامش برقرار شد. از جا برخاستم. دوستم را بر روی شانه بلند کردم و به طرف شمال و به سمت خاکریز ایرانی ها به راه افتادم. در حالی که نگران تیراندازی از سوی افسران متعصب عراقی و ایرانی ها بودم در طول مسیر به دوستم اطمینان می‌دادم که ما به سلامت خواهیم رسید. در نیمه راه صدای بلندگوهایی را از پشت خاکریز شنیدم که با لهجه عربی، سربازان عراقی را به تسلیم دعوت می‌کردند. در این هنگام سربازان دستهایشان را به علامت تسلیم بالا برده و به سمت خاکریز دویدند، احساس خوشحالی کردم. قبل از رسیدن به خاکریز نگاهی به زمین شوره زار انداختم و ده ها نفر از افراد بسیج را دیدم که از آن نقطه عبور کرده و از دیوار بتونی بالا می‌روند تا به خیابان برسند. ناگهان سنگینی دستی را روی شانه راستم احساس کردم. نوجوان پانزده ساله ای را دیدم که از من می خواست کلتم را به او بدهم. بالاخره به خاکریز رسیدم. عده ای از رزمندگان ایرانی نوارهای سفید مستطیلی شکل را که در دست داشتند به سربازان عراقی می‌دادند تا آن را به علامت تسلیم بالا ببرند. در مقابل خاکریز پل کوچکی بود، بعد از عبور از آن با خیل ایرانی‌ها مواجه شدم. خاکریزی که از آن عبور کردیم فقط یک خاکریز نبود، بلکه خاکریز تبلیغاتی دشمنانی بود که ایران اسلامی را احاطه کرده بودند و آن کشور را به عنوان کشوری که به قرون وسطی بازگشته و بی اعتنا به حقوق بشر، قوانین بین المللی را زیر پا می‌گذارد در سطح دنیا معرفی می‌کرد. احساس کردم وارد دنیای تازه ای شده ام، دنیایی که مشتاق بودم جریانات و اتفاقات آن را از نزدیک لمس کنم. یکی از افراد بسیج چنان استقبالی از من کرد که فکرش را نمی کردم. مرا در آغوش کشید و دو بار صورتم را بوسید و این در حالی بود که اجساد دوستانش بر روی خاکریز افتاده بودند. احساس شرمساری کردم. احساس کردم که می‌خواهم گریه کنم. شرمندگی، خوشحالی، اندوه، رنج و مصیبت آمیخته درهم بود. خودم را به گونه ای کنترل کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در آن سوی خاکریز (ایرانی‌ها) به صفحه ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و ربع بامداد روز بیست و چهارم را نشان می‌داد، ماه مه ۱۹۸۲ میلادی (سوم خرداد ۶۱)، آنجا بود که احساس کردم تولدی دوباره یافته ام. در طرف دیگر خاکریز تعداد زیادی اتومبیل توقف کرده بود تا اسیران را به پشت جبهه منتقل کنند. ایرانی‌ها از اسرای عراقی خواستند لباس نظامی خود را درآورند. دو تن از بسیجی ها در مورد اینکه لباس من به تنم باشد تا درجه ام مشخص گردد یا نه، با یکدیگر صحبت کردند. در نهایت هر دو توافق کردند که لباسم را درآورم و روی شانه هایم بیندازم. با اشاره به آنها فهماندم که دوست مجروحم نیز افسر است. او را سوار آمبولانس کردند و من از او خداحافظی کردم و دیگر از او اطلاعی نداشتم تا اینکه بعد خبر بهبودی و انتقال او به اردوگاه را دریافت کردم. رزمندگان به اتومبیل لندکروزی که توقف کرده بود، اشاره کردند. به همراه تنی چند از مجروحان سوار شدم. آنها با مشاهده لباسهای خونی ام تصور کرده بودند که من هم مجروح شده ام. به سرعت در یک جاده خاکی به راه افتادیم. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. راننده خوشحال بود و زیر لب کلماتی زمزمه می‌کرد که ما نمی فهمیدیم. تعدادی میوه به ما تعارف کرد و ما بعد از چهل و هشت ساعت گرسنگی آنها را با اشتها خوردیم. دوست راننده از من پرسید درجه ات چیست؟» به انگلیسی پاسخ دادم: «ستوان» هستم ولی او نفهمید، سپس به انگشتری نامزدی ام که رنگ خون گرفته بود اشاره کرد و من از کلمات او جز حمام چیزی نفهمیدم. دقایقی بعد به جاده اهواز رسیدیم، اتومبیل چند دقیقه ای در جاده به مسیر خود ادامه داد تا اینکه در نقطه ای توقف کرد. ما پیاده شدیم. تعداد زیادی از اسرا در آنجا مستقر بودند. یکی از رزمندگان ایرانی با لهجه سلیس عربی سؤال کرد: «آیا در بین شما پزشکی هست؟» وقتی پاسخ مثبتم را شنید مرا به نزدیک اسیران هدایت کرد. اسرای مجروح را جمع کرد و از من خواست که عده ای را که جراحت های سطحی برداشته بودند مداوا کنم. حدود چهار تا پنج مجروح را مداوا کردم در این حال رزمنده دیگری در آنجا حاضر شد که نمیدانم رزمنده بود یا خبرنگار، چرا که همه لباس نظامی بر تن داشتند و من تا آن لحظه ارتشیان ایرانی را ندیده بودم. او مرا به دور از جمع دیگر اسیران هدایت کرد. دو تن از افسران را دیدم که یکی از آنها تابع گردان ما بود. قبل از این تصور می‌کردم تنها افسری هستم که به اسارت درآمده ام. مدتی روی زمین نشستم تا اینکه آن شخص دوباره آمد و مرا از این دو افسر جدا کرد. یکی از رزمندگان که شلوار گشاد و چفیه ای به گردن داشت و عربی را به خوبی تلفظ می‌کرد در مورد نام و نام خانوادگی من پرسید. به صراحت پاسخ دادم، سپس از من پرسید که به چه منظوری به جبهه آمده ام؟ گفتم من پزشک هستم و مسئولیت رزمی ندارم. هم اسرای ایرانی و هم نظامیان عراقی را مداوا کرده ام.» گفت: «اما شما وقتی عراقی ها را معالجه می‌کنید به آنها فرصت بازگشت مجدد به جبهه را می دهید. گفتم چه کنیم؟ مجروحان را بکشیم؟ بسیاری از آنها افراد متدین و متعهدی هستند که به خود ظلم کرده و یا فریب خورده اند.» خبرنگار روزنامه ای نیز به سراغ من آمده، سؤالاتی کرد که مترجم آنها را به عربی برایم ترجمه کرد. یکی از افسران ایرانی به زبان انگلیسی از من اخباری را در مورد خرمشهر جویا شد. من هم به انگلیسی پاسخ دادم که تمامی نیروهای عراقی در محاصره قرار گرفته اند و به خواست خداوند هنگام ظهر نزد شما خواهند آمد. از من سؤال کرد: «شما که در جنگ به پیروزی دست یافته بودید چطور به این وضع و حال دچار شدید؟». سرم را تکان دادم و گفتم ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن‌ذالذي ينصركم من بعده، شما دین خدا را یاری کردید و ما شکست خوردیم و در وضعیتی قرار گرفتیم که خودتان مشاهده می‌کنید. از این پاسخ متعجب شد و آثار خوشحالی بر چهره اش ظاهر گردید و با تمام وجود به من گفت: «آفرین.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂