🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هوا گرم و شرجی بود ولی نخلها از تابش شدید نور و حرارت خورشید جلوگیری میکردند. افراد گروهانها بین نخل ها در منطقه حوطه واقع در شمال بصره لوازم و تجهيزات خود را کنار گذاشته و سربازان خسته بر روی زمین دراز کشیده و برخی دیگر به خواب رفته بودند. عده ای دیگر پوتینهای سنگینشان را از پا در آورده و سلاح هایشان را در گوشه ای قرار داده بودند. منظره عجيب و هیجان انگیزی بود، دوربین عکاسی ام را درآوردم و عکس های متعددی برداشتم ولی متأسفانه، آنها را در خرمشهر، جایی که به محاصره در آمدیم، جا گذاشتم.
فرمانده گردان برای دریافت دستورات، راهی قرارگاه لشکر هفت شد. در این مدت کنار معاون نشستم تا از وضعیت منطقه اطلاعاتی کسب کنم، برخی از اسناد سری ضد اطلاعات نظامی را مطالعه کرده و متوجه شدم که نیروهای ایرانی از جمله یگانهای لشکر ۹۲ زرهی نقطه مقابل ما استقرار یافته اند. بی اختیار لبخند زدم، چرا که شش هفته قبل، عراق در عملیات فتح المبین ادعا کرده بود که تمامی تیپ های این لشکر از بین رفته اند. فرمانده بازگشت و به ما اطلاع داد که مأموریت یافته ایم برای آزادسازی دژی که در منطقه مرزی به تصرف نیروهای ایرانی درآمده در یک عملیات تهاجمی شرکت کنیم. شرکت تیپ ما به همراه تیپهای لشکر هفت ضروری بود. دچار سر درگمی شدیم چرا که تیپ برای مأموریتهای تهاجمی آموزش ندیده و یک تیپ مرزی بود. ولی فرمانده گفت: «این مسئله مهم نیست. ما تا آغاز حمله دو یا سه روز بیشتر فاصله نداریم، بنابراین افراد گروهان باید طی این مدت با نحوه شروع حمله آشنا شوند.
افسر استخبارات و توجیه سیاسی گردان در یک جلسه خصوصی با ما پیرامون ملاقات و گفت و گوی فرمانده تیپ و فرمانده همان گردان با صدام توضیحاتی داد. او گفت: «به دلیل بحرانی بودن اوضاع صدام مجبور شده است با فرماندهان گردان ملاقات کرده و آنها را به جنگ و مقاومت تشویق کند. آنگاه یک افسر وظیفه به نام ابو كفاح که مسئول ارشد حزبی و مسئول تمامی تیپها بود و همه حتی فرمانده تیپ از او حساب میبردند به جمع ما ملحق شد. او با انتخاب سه نفر از هر گردان در زمینهٔ تشکیل جوخه های آتش دستوراتی داد و بر عدم پیوند عاطفی دوستی و همکاری بین افراد جوخه اعدام و سربازان گردان تأکید کرد. طبیعی است این گروهها و جوخه ها بر اساس یک دستور نظامی تشکیل میگردید و ابو كفاح همانند مقامات بلندپایه بعثی وقیحانه تهدید میکرد که سربازان در صورت عدم مقاومت در برابر نیروهای ایرانی اعدام خواهند شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 با فرا رسیدن شب، لوازم و ساز و برگهایمان را در میان نخلها پهن کردیم و برای خلاص شدن از تشویشهای ذهنی چشمهایمان را روی هم گذاشته قدری استراحت کردیم. ناگهان ده ها گلوله توپ و کاتیوشا بی وقفه شلیک شد. پی بردن به اینکه توپها از کدام سو شلیک می شود و چه چیزی طی روزها و ساعت های آینده در کمین ما خواهد بود مشکل مینمود. با این حال به علت خستگی جسمی و روحی ناشی از دو روز تلاش به خواب عمیقی فرو رفتم. صبح روز بعد فرمانده برای شناسایی مواضع جدید روانه شد. فرماندهان گروهانها آموزشهای لازم را برای عملیات تهاجمی و پیشروی برای سربازان شروع کردند. فرمانده پس از بازگشت از ۷ افسران گردان خواست تا برای شناسایی مواضع راهی شوند. مسیر جاده را به سمت جنوب در پیش گرفتیم. در نزدیکی تنومه به سمت چپ پیچیده وارد یک جاده خاکی شدیم. اتومبیل در پوشش معلق و عظیمی از گرد و غبار فرو رفت. سپس از یک مانع آبی، دریاچه ماهی عبور کرده، به زمین مسطحی وارد شدیم که در آنجا چند واحد دژبان و فلش هایی چوبی که مواضع استقرار واحدهای بی شماری را نشان می داد نمایان شدند. سپس وارد منطقه مسطح و وسيعى شدیم که محل استقرار گردان به هنگام حمله بود. نیروهای حمله کننده را تیپ های ۳۸ و ۳۹ از لشکر هفتم تشکیل خواهند داد و ما نیروی خط دوم خواهیم بود.
از من خواسته شد مکانی را به عنوان مقر واحد سیار پزشکی و تخلیه مجروحان انتخاب کنم. حفره ای عظیم که محل استقرار تانک بود را پیشنهاد کردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 فرمانده گردان به اتفاق تنی چند از فرماندهان گروهانها به نزدیک ترین نقطه در مرزی حرکت کردند، ولی ما از آن منطقه جلوتر نرفتیم. این دژ، از دو خاکریز تشکیل شده بود و در طول مرزهای عراق و ایران که یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق بود امتداد می یافت. ایرانیها خاک عراق را در تصرف خود داشتند.
از یکی از فرماندهان گروهان وضعیت را جویا شدم. او گفت ماندن در اینجا نوعی خودکشی است، چگونه ممکن است در این زمین باز و مسطح به سمت یک در شش متری که در پشت آن جنگجویان متعصب و جاهل سنگر گرفته اند، پیشروی کنیم؟ حرفهای او نظر افسری را در ذهنم تداعی کرد که در سال ۱۹۸۲ وارد مواضع ما در موخوره شد. او در جنگ ۱۹۷۳ با اسرائیل شرکت کرده بود، وقتی در مورد حال و هوای جنگ با اسرائیل از او سؤال کردم. در پاسخ گفت «ما» اگر مانند ایرانیها با سرسختی تمام می جنگیدیم، اسرائیل مدتها پیش از صحنه گیتی محو شده بود.
نزدیک ظهر به محل موقت گردان در حوطه رسیدیم. هوای داغ و شرجی، عرق بدنمان را با گرد و خاک غلیظ منطقه صحرایی درهم آمیخته بود و به علت تشنج روحی و دلهره و نگرانی از روزهای آینده در شرایط طاقت فرسایی به سر میبردیم. از طرفی زمان شروع حمله نیز مشخص نبود و ما حالت افرادی را داشتیم که از اعدام شدن خود آگاه بودند، ولی زمان اجرای حکم را نمیدانستند. با این حال فرمانده تمامی ما را اطراف میزی گرد آورد و ضمن تشریح مواضع واحدها، جاده ها خاکریزها و موانع آبی مسئولیتهای محوطه به گردان را مشخص کرد و به حاضرین گفت: «آقای رئیس جمهور به شما اعتماد کامل دارد، به همین خاطر باید موجبات سرفرازی گردان را فراهم سازید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 بعد از ظهر در نهرهای پر آب منشعب از شط العرب خود را شستیم. هنگام عصر از طریق رادیو اطلاعیه ای پخش شد: «نیروهای ما در منطقه جنوب دست به ضد حمله ای علیه نیروهای دشمن زده و پس از اتمام مأموریتشان عقب نشینی کردند.» این بیانیه در نوع خود خنده دار بود.
نیروهای مهاجم از دو لشکر پنج و شش مکانیزه، زبده ترین لشکرهای عراق تشکیل یافته بود. این دو لشکر مأموریت داشتند برای عقب راندن نیروهای ایرانی از اطراف خرمشهر و خارج کردن آنها از دژ مرزی دست به یک ضد حمله بزنند اما کاری از پیش نبرده، به ناچار عقب نشینی کردند.
بعد از شنیدن این خبر عده ای از افسران سؤال میکردند: «در صورتی که این دو لشکر مجرب و کارآزموده نتوانستند به هدف دست یابند چه کاری از دست ما برخواهد آمد؟»
سحرگاه روز بعد نوزدهم فوریه پاسخ این سؤال در قالب این خبر خوشحال کننده به دست ما رسید. حمله ای که قرار بود در آن شرکت کنیم، لغو گردید. با شنیدن این خبر از زبان فرمانده نفس راحتی کشیده شکر خدا را به جا آوردیم. فرمانده به ما اطلاع داد، برای اتخاذ مواضع دفاعی راهی خرمشهر خواهیم شد. طبیعی است این دستور در نظر ما بهتر از فرمان حمله به سوی استحکامات و مواضع تحت کنترل رزمندگان سلحشور و طالب مرگ بود. بلافاصله در مسیر شرق شط العرب به راه افتادیم. از تنومه گذشته در یک منطقه وسیع واقع در جنوب شرقی تنومه به انتظار دریافت دستورات تازه توقف کردیم. طبق معمول سربازان برای یافتن استراحتگاه موقت به فعالیت پرداختند و تا پاسی از شب بهتلاش خود ادامه دادند. من هم مجبور شدم بار دیگر در اتومبیل معاون بخوابم. بعد از ظهر روز بیستم مه به مقر درمانگاه صحرایی یکی از تیپها که بعد از عملیات سپتامبر گذشته مجبور به عقب نشینی از شرق کارون شد رفتم و ضمن ملاقات با دوستان دانشکده از آنها درخواست حمام و یک دست لباس نو کردم. آنچه را میخواستم برایم فراهم کردند به امید اینکه شب هنگام بر سر سفره شام کنار هم باشیم. از آنها خداحافظی کردم. شب که دوباره برای صرف شام گرد هم جمع شدیم درباره مسائل مختلفی از جمله وضعیت نظامی منطقه و تحولات آن صحبت کردیم. یکی از همکارانم که از عدم علاقه و گرایش من به بعثی ها مطلع بود گفت اوضاع بر وفق مراد نیست و ما جنگ را باخته ایم و به من توصیه کرد که هنگام عقب نشینی فقط فکر خودم باشم و به دستورات فرمانده توجه نکنم، زیرا عقب نشینی در ارتش عراق امری طبیعی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در همان روز طوفان شدیدی وزیدن گرفت، درختها و نخلها را با قدرتی تمام به حرکت درآورد و درها و پنجره های باز به هم کوبیده شد. بعد از خداحافظی از همکاران و دوستانم به استراحتگاه موقت برگشتم. طوفان همه چیز را به هم زده و چادرها را از جا کنده بود. دستور حرکت به سمت خرمشهر صادر گردید و همه سوار شدند و خودروها آماده حرکت شدند. خدا را شکر میکنم که در آن شرایط افسر بودم و در وظایف دشوار سربازان سهمی نداشتم. وقتی به ادارات مؤسسات و انبارهای دولتی مراجعه میکردم به ارزش ستاره ای که بر دوشم نصب شده بود پی میبردم. این ستاره های کوچک کارهای بزرگ را برایم سهل و آسان می ساخت. سرانجام نیمه شب بعد از فروکش کردن طوفان در حالی که باران می بارید به راه افتادیم. خودروها در ستونی منظم حرکت میکردند اما همان طور که در حرکتهای شبانه معمول بود، به تدریج نظم و ترتیب خود را از دست دادند. من در آمبولانسی که پیشاپیش ستون حرکت میکرد نشسته بودم و اطراف جاده را با وجود تاریکی دهشتناک آن نظاره میکردم. سمت راست جاده نخلستانها بودند، با استناد اطلاعات جغرافیای ام در مورد جنوب عراق حدس میزدم که شط العرب در سمت راست این نخلستانها قرار دارد. مسیر حرکت ما همچنان ادامه یافت تا به نقطه ای رسیدیم که در سمت چپ آن گلوله های منور با رنگهای مختلف به آسمان پرتاب میشد و در سمت راست نیز شبح نخلستانها همچنان ما را همراهی میکرد. حدس زدم که به مرزهای بین المللی نزدیک شده ایم و پرتاب گلوله های منور گواه بر این بود که با خط آتش فاصله زیادی نداریم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نقطه مورد نظر شلمچه بود. با اینکه وصف این منطقه را شنیده بودم، تاریکی شب برایم قابل لمس نبود. یادم آمد که برخی از افسران میگفتند دو هفته قبل هنگام نفوذ یگانی از نیروهای ایرانی به این منطقه و پیشروی آنها به خاک عراق نبردهایی در این منطقه صورت گرفت که در نتیجه آن ایرانیها با تحمل تلفاتی مجبور به عقب نشینی شدند. در آن روز از طرف اداره توجیه سیاسی امریه ای برای لشکرها صادر شد که بر اساس آن از دفن اجساد ایرانی جلوگیری میشد تا روحیه سربازان عراقی با مشاهده آنها تقویت شود.
سعی کردم نقشه جاده ای را که می پیمودیم در ذهنم ترسیم کنم. جاده ای به موازات شط العرب که تا خرمشهر ادامه پیدا میکرد. شط العرب در سمت راست و خاکریزهای حایل نیروهای متخاصم در سمت چپ قرار داشت. نزدیکی خاکریزها نشان میداد که گلوله های نور از آن سو پرتاب میشود.
در طول جاده با اینکه موظف به خاموش کردن چراغ اتومبیلها بودیم اما ناگهان گلوله هایی در مسیر کاروان فرود می آمد. شاید ایرانی ها متوجه شدند که فاصله چندانی با آنها نداریم. لحظه ای بعد خمپاره ای بر روی یک کامیون نظامی حامل مهمات فرود آمد که موجب انفجار شدیدی شد و کامیون را به همراه سرنشینانش متلاشی کرد، در این هنگام توانستیم سایههای منازل و ساختمانهای بی شماری را از هم تشخیص دهیم. به حومه خرمشهر رسیدیم، در حالی که وارد خیابانهای شهر میشدیم گلوله های منور از ما فاصله میگرفتند در آن لحظه انبوهی از سنگرهای شنی مواضع استقرار رزمندگان و سایه های افراد را که در حرکت بودند، مشاهده می کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. با وارد شدن به یک جاده مارپیچ به تدریج از مناطق مسکونی فاصله گرفته، در یک جاده بی آب و علف که هیچ گونه نشان و علامتی در آن وجود نداشت به حرکت خود ادامه دادیم. آخرین روزهای ماه رجب سپری میگردید و هلال کوچک کم سوی ماه تنها نشان این راه تاریک بود. بالاخره حرکت ما در نقطه ای متوقف گردید. از آمبولانس پیاده شدم و سعی کردم مکانی را که در آن توقف کرده بودیم، مورد شناسایی قرار دهم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نشانه هایی از مواضع و استحکامات متعدد به چشم می خورد و دهها نفر در این مواضع استقرار یافته بودند. نمیدانستم کجا می روم و چه میکنم. حتی یکی از افسران گردان را هم ندیدم تا از او در مورد محل توضیحاتی بخواهم. تجمع افراد و خودروها در یک نقطه خطر آفرین بود، زیرا هر لحظه ممکن بود زیر آتش نیروهای ایران قرار گیرند ولی ایرانیها کجا مستقر شده بودند؟ جهت ها را گم کرده بودم و به علت وجود هوای ابری حتی نمی توانستم ستاره ای را ببینم تا اینکه کسی مرا صدا زد، خودم را به او معرفی کردم و با هم به یکی از مواضع مستحکم رفتیم. آنجا محل واحد سیار پزشکی یگانی بود که در منطقه مستقر است. با طبیبی که سرگرم مداوای مجروحی که چند لحظه قبل مصدوم شده بود آشنا شدم و از او در مورد وضعیت منطقه سؤال کردم. پاسخ داد: منطقه بسیار خطرناکی است و حملات زمینی و هوایی ایران هر روز عده ای از نفرات ما را کشته و مجروح می سازد. از او پرسیدم «مگر ایرانیها کجا هستند؟ پاسخ داد: «ما در حال حاضر صد متر از رود کارون فاصله داریم و گروهانهای خط مقدم نیز در ده متری رودخانه مستقر شده اند. ایرانیها در طرف دیگر قرار گرفته و زندگی در اینجا را به جهنمی واقعی مبدل کرده اند.» از کلامش یاس و ناامیدی احساس میشد. دست مرا به گرمی فشرد و گفت باید بروم، زیرا یگان تحت فرمانم عقب نشینی کرده و جز من و فرمانده و تعدادی افسر کسی باقی نمانده است.»
بعد از رفتن او تصمیم گرفتم سر و سامانی به وضع آشفته آن واحد پزشکی بدهم. نظافت را به صبح موکول کرده خوابیدم. صبح، برای شناسایی و انتخاب محل از پناهگاه خارج شدم، آنجا مملو از خاکریزهای موازی با رودخانه بود و مواضع و استحکامات متعددی داشت. در نزدیکی ما یکی از یگانهای جیش الشعبی منطقه زبیر مستقر شده بود و سایر گروهانهای گردان در خاکریزهای مقدم مشرف بر رودخانه استقرار یافته بودند. میان ما و خاکریز مقدم خاکریزهای متعددی وجود داشت و در میان آنها یک جاده خاکی برای عبور نفرات و خودروها احداث گردیده بود. برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایرانی به این منطقه زمینهای میان خاکریزها را میدانهای مین تشکیل میداد. می خواستم از موقعیت جغرافیایی منطقه اطلاعاتی کسب کنم، ولی نقشۀ نظامی نداشتم. هنگام بازدید از منطقه صدای غرش بمباران و شکاریهای ایرانی را شنیدم. چند لحظه بعد راننده معاون رسید و مرا به خط مقدم محل معاون انتقال داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در خط مقدم ارتفاع خاکریزها از ارتفاع خودروها بلندتر بود، برای همین دید ایرانیها گرفته میشد. به سنگر معاون که رسیدم در مورد این منطقه از او سؤال کردم. او گفت این منطقه که قصبه نام دارد در ساحل کارون و در پانزده کیلومتری خرمشهر واقع شده است. همان مکانی که نیروهای عراقی در آغاز جنگ از آن عبور کرده و به سمت آبادان پیشروی کردند. هنوز آثار پلهای نظامی منهدم شده به چشم می خورد، مواضع و استحکامات واحد قبلی نامرتب به جا مانده بود و مقدار زیادی مهمات جنگی از انواع مختلف در هر گوشه ای رها شده بود. با این همه، معاون گفت که در مدت کوتاهی همه چیز را منظم خواهیم کرد.
بعد از صرف ناهار به واحد سیار پزشکی برگشتم، مسافت بین واحد سیار و خط مقدم حدود نیم کیلومتر بود. پرستارها و مسئولین پانسمان در واحد سیار همه چیز را مرتب کرده بودند، به طوری که برای پذیرش مجروحان مهیا شده بود.
طی بازدید از مواضعی که با ما فاصله زیادی نداشتند بیشتر آنها را خالی یافتم ،سپس وارد مقر فرمانده یگان جيش الشعبی شدم و خودم را به او معرفی کردم.
چند لحظه بعد از اینکه معاون به من خبر داد یکی از گروهانها در زیر آتش قرار گرفته است يک دستگاه کامیون نظامی حامل اجساد سربازانی که مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بودند، شتابان از خط مقدم رسید. این عده بدون اطلاع از وخامت اوضاع، قصد داشتند خود را به ساحل رودخانه برسانند که نیروهای ایرانی را شناسایی کرده و به طرفشان آتش گشودند. با کشته شدن این عده میزان خسارات وارده به گردان افزایش یافت، طی دو روز گذشته نیروهای زیادی را از دست دادیم.
بیست و یکم ماه مه بدون مشکلات قابل ذکری سپری شد. سحرگاه بیست و دوم مه، تعدادی مجروح با وضع روحی بسیار بد را آوردند.. اجازه هیچگونه مرخصی صادر نمیشد و خستگی و بی خوابی چند روز گذشته در کنار شرایط بحرانی به اوج خود رسیده بود. عده ای به گریه افتاده از من میخواستند آنها را به پشت جبهه تا انتقال دهم شاید بتوانند مرخصی استعلاجی بگیرند. این کار را کردم و آنها در آخرین حمله نیروهای ایرانی به اسارت در نیامدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هنگام ظهر فرمانده یگان جیش الشعبی و معاون او مرا برای صرف ناهاری که همسرش از خانه فرستاده بود، دعوت کرد. بر سر میز ناهار حاضر شدم. او که گویا در خیال سیر میکرد به من گفت: «بالاخره روزی جنگ با پیروزی ما به پایان خواهد رسید و ما در آینده برای نوادگانمان تعریف خواهیم کرد که چگونه با مجوسها مبارزه کرده، به آنها درسی فراموش نشدنی دادیم.» در دلم به این خوش باوری ها خندیدم. ما همچنان شکست میخوردیم و ماه ها بود که عقب نشینی تاکتیکی میکردیم.
دو روز بعد از آخرین ملاقات من با فرمانده یگان جیش الشعبی مطلع شدم که او در خرمشهر به هلاکت رسیده و جسد او به همراه صدها نفر دیگر در گورستانهای دسته جمعی به خاک سپرده شده است. رسانه های تبلیغاتی احتمال میدادند که در آینده نبرد بزرگی به منظور آزادسازی خرمشهر آغاز گردد. بر اساس گزارش این رسانه ها تعداد نیروهای ایرانی که شهر را به محاصره درآورده بودند صد هزار نفر و تعداد عراقیهایی که از شهر دفاع میکردند سی و پنج هزار نفر برآورد میشد. ما همگی پیش بینی میکردیم که ایران خرمشهر را مورد تهاجم قرار دهد. حدود یازده شب معاون تلفن کرد و گفت: «همۀ گروهانها ساز و برگ و سلاح هایشان را جمع آوری کرده و آماده حرکت باشند و مکالمهاش قطع شد. از پناهگاه خارج شدم آسمان مملو از گلوله های منور بود که به ظاهر از نزدیکی منطقه شلمچه پرتاب میشد. در این موقع یکی از پرستاران خبر داد که لشکر شش زرهی حملۀ خود را برای شکست حصر خرمشهر آغاز کرده، چرا که پیش از این حمله نیروهای ایرانی به بسته شدن جاده شلمچه خرمشهر منتهی شده بود و بدین ترتیب ارتباط شهر با بیرون قطع شد. تمام نیروهای عراق به محاصره ایرانی ها درآمده بودند، ولی هنوز ما از این قضیه اطلاع نداشتیم. به تدریج وسایل و تجهیزات واحد سیار را به داخل آمبولانس حمل کردیم و گروهانها
نیز در نزدیکی مواضع ما گرد آمدند.
هنگام طلوع فجر، همه چیز مهیا گردید و آماده حرکت شدیم.
فرمانده از من خواست آمبولانس را خالی کرده، به جای دارو و تجهیزات پزشکی خمپاره اندازها و گلوله های آن را بار کنم. با اینکه دستور برخلاف قوانین بین المللی بود چند قبضه خمپاره انداز و صندوق حاوی مهمات را در داخل آمبولانس قرار دادم و با روشن شدن هوا به راه افتادیم. افراد گروهانها به شکل ستونهایی در حاشیه جاده و خودروها نیز در وسط جاده حرکت میکردند. صحنه غم انگیزی بود، ارتشی شکست خورده که بدون هدفی مشخص عقب نشینی میکرد. زیر تابش شدید نور خورشید میادین وسیع مین را جلو میرفتیم. در اطراف ما به جز خاکریزها و تپه های دیده بانی که ارتش احداث کرده بود، چیزی دیده نمیشد. یکی از سربازان مرتب میگفت: «زنده باشید ای سربازان صدام، خدا شما را حفظ کند.» این آهنگ آن روز به طور مداوم از رادیو و تلویزیون پخش میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 سربازان از فرط خستگی سلاحها و مهمات خودشان را در جاده رها میکردند. مشاهده سلاح های سبک دستگاههای بی سیم و کلاه خودهای نظامی که در حاشیه جاده ریخته بود صحنه ای همچون فیلم سینمایی از یک ارتش شکست خورده را در برابر دیدگانمان مجسم میکرد. برخی از سربازان بیمار شدند، به حدی که یکی از آنها که حرارت بدنش بسیار بالا بود جلو ماشین را گرفت و از من خواست که سوار آمبولانس شود ولی آمبولانس مملو از سلاح و مهمات بود و این کار ممکن نبود. بعد از مدتی به یک خاکریز طولانی که از رودخانه تا سمت نامشخصی امتداد یافته بود رسیدیم. در سمت راست و از فاصله ای دور صدای شلیک سلاحها به گوش میرسید. از اتفاقاتی که رخ میداد اطلاعی نداشتیم. بی اطلاعی از موقعیت دشمن بدترین شرایطی است که یک ارتش ممکن است در آن قرار گیرد. در کنار خاکریز توقف کردیم. دژی توجهم را به خود جلب کرد، مقابلم زمین مسطحی بود که در آن دکلهایی کاشته شده بود تا مانع از پیاده شدن نیروهای ایرانی شود. صدها عدد از این ستونها در مساحت زیادی نصب شده بود که نیروهای شکست خورده در آن در جمع بودند. طی قدم زدن مواضع مستحکمی را دیدم که از بتون ساخته شده بود و در آن انبوهی از سربازان را دیدم که پشت به پشت یکدیگر نشسته بودند. از آن مکان خارج شدم، مجروحانی را دیدم که تقاضای کمک میکردند و هزاران سرباز که در امتداد دراز کشیده بودند و خودروهای متعددی که در نزدیکی در توقف کرده بودند. آنجا چند دستگاه آمبولانس متعلق به واحدهای مختلف را پارک کرده بودند که بیشتر آنها مجروح حمل میکردند و مشخص نبود که این مجروحان کجا تخلیه خواهند شد. حال عده ای از آنها بر اثر خونریزی شدید بسیار وخیم بود و متأسفانه، آمبولانسی برای حمل آنها وجود نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 از فرمانده خواستم که اجازه بدهد آنها را سوار کنم، ولی او قاطعانه پاسخ داد: ما مسئول افراد واحدهای دیگر نیستیم.
در مورد شروع حمله از شمال شرقی شهر برای ایجاد شکاف در حلقه محاصره تصمیمی گرفته شد. برخی از گروهانهای ما خواسته یا ناخواسته در این حمله شرکت کردند که نتیجه ای جز شکست عایدشان نشد. ناگهان صدای هواپیمایی در آسمان شنیده شد، برای یافتن پناهگاهی به این سو و آن سو دویدم تا اینکه خودم را به داخل حفره ای انداختم که محل رفع حاجت بود.
یکی از مجروحان که از ساق پا آسیب دیده بود، با اینکه جراحت های شدیدی را تحمل کرده بود از آمبولانس بیرون پرید و به دنبال یافتن پناهگاهی شروع به دویدن کرد. بعد از خاتمه بمباران به طرف آمبولانس برگشتم و دیدم که حال یکی از مجروحان وخیم است. به توصیه ای که چند روز قبل همکاران واحد پزشکی صحرایی کرده بودند عمل کردم. از حدود اختیاراتم به عنوان یک افسر و فرمانده واحد سیار پزشکی استفاده کرده به راننده آمبولانس و بهیاران دستور دادم کلیه سلاحها و تجهیزات و مهمات را از آمبولانس خارج کرده عده ای از مجروحان را سوار کند و به سمت شهر برود. به همراه کاروانی از سربازان که در عملیاتها عقب نشینی کرده بودند به طرف شهر به راه افتادیم. نظم و ترتیب به هم خورد و هر واحدی ملزم شد برای ایجاد نظم در بین نیروهای خود تدبیری بیندیشد.
بعد از پیمودن خیابانها به اماکن مسکونی رسیدیم. از ماشین پیاده شده و به داخل یکی از منازل قدم گذاشتیم، اثاثیه منزل ریخته و پاشیده بود. در یکی از اتاقها عکسهای کودکان، کتابهای درسی و لباس ها روی زمین پخش شده بود. بخاری و آبگرمکن براثر اصابت گلوله ها سوراخ سوراخ شده بودند. به راستی، هدف از این ویرانگری چه بود؟ مگر این منازل متعلق به شهروندان عرب نبود؟ این آتش افروزیها انگیزه و هدفی جز کینه توزی و دشمنی با سرزمینهای مسلمان ندارد، انگیزه ای که از قلب و روح بعثی های نژادپرست تراوش یافته است. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان خمپاره ای بر پشت بام یکی از خانه های خالی از سکنه اصابت کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 به سرعت به طرف آمبولانس برگشتم، بی درنگ حرکت کردیم تا به نزدیکترین واحد درمانی برسیم. به تابلویی برخوردیم که روی آن نوشته شده بود: مرکز جمع آوری
مصدومان ..واحدهای...
در آنجا توقف کردیم. بعد از تخلیه مجروحان به صحنه های وحشتناکی برخوردیم. کف حیاط یک خانه دو طبقه را حدود چهل تا پنجاه جسد پوشانده بود. این اجساد به قدری تغییر شکل داده بودند که امکان تعیین هویت آنها وجود نداشت. برخی از آنها قربانیان نبردهای سحرگاه بودند. کنار در ساختمان با یکی از همکارانم که از زمان فارغ التحصیلی سال ۱۹۷۸ او را ندیده بودم روبه رو شدم. همدیگر را به گرمی آغوش کشیدیم. او یکی از پزشکان و مسئولان واحد درمانی تیپ ۱۱ مستقر در خرمشهر بود. در میان انبوهی از مجروحان به داخل ساختمان رفتیم. به من گفت: انواع مُسکن ها و آرام بخشها تمام شده و نمی توانم کاری انجام بدهم. وارد اتاق پزشکان شدیم. پزشکان را دیدم که آثار خستگی و ضعف روحی در جمعی چهره هایشان هویدا بود. از آنها پرسیدم: چرا اسامی کشته ها و مشخصات آنها را ثبت نمیکنید؟ همکارم با لبخند حاکی از خونسردی پاسخ داد: چه اهمیتی دارد؟ این اطلاعات به دست چه کسانی خواهد رسید؟
به همین راحتی اسامی این کشته ها در فهرست مفقودالاثرها به ثبت میرسید و خانواده های آنها انتظار فرزندانشان را میکشیدند. در مورد تعداد مجروحان سؤال کردم، پاسخ دادند: «صد مجروح را در منزل مجاور قرار داده ایم تمامی اتاقها حتى حمام مملو از مجروح است. در آن حال مجروحی را آوردند که ران او براثر اصابت ترکش خمپاره شکاف برداشته بود. خون زیادی از او می رفت، چون خونی در اختیار نداشتیم که به او تزریق کنیم در برابر دیدگانمان از بین رفت.
بر روی تخت معاینه سرهنگی دراز کشیده بود که در خون خود غلت میزد. به ظاهر فرمانده گردان سوم تیپ ما بود و در حمله صبح همان روز شرکت کرده بود. در آن حال هیاهویی در آستانه در به پا شد و گروه دیگری از مجروحان تخلیه شدند. برخی از آنها از جمله ستوانیار گردان ما که از ناحیه گردن جراحتهایی برداشته و در حال احتضار بود، مرا شناخت. او در همان حال جزئیات حملۀ صبح را که به کشته شدن هشتاد تا نود نفر از افراد گردان و اسیر و مجروح شدن عده زیادی منتهی گردیده بود، برایم تعریف کرد. سپس بازوی مرا محکم گرفت و درخواست کمک کرد ولی متأسفانه کاری از دستم برنمی آمد. دیدگانش طوری خیره شده بود که انگار چیزی را می بیند که من قادر به دیدن آن نیستم. احساس میکردم ملک الموت کنارم ایستاده و او را قبض روح میکند. دقایقی بعد آرام گرفت و چشمانش به دنیای تازه ای که روحش به آن پر کشیده خیره ماند. لحظه ای بعد او را در حالی که با چشمانی بسته روی زمین دراز کشیده بود، از اتاق خارج کردند و به جرگۀ کشته های مفقود انتقال دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂