🍂 حکایت آن مرد غریب       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتى در تابوت را باز کردیم و چشمم افتاد به جنازه، يك لحظه فكر کردم جواد خوابيده است و الان است که بيدار شود و دست بيندازيم دور گردن هم. کاش عراقی‌ها نبودند. دلم می خواست هیچ کس در آن اتاق بزرگ بيمارستان نبود. من و جواد ساعتى تنها مى شديم. جنازه را موميايى کرده‌اند. همه چيزش عوض شده. حالت قيافه و رنگ پوست و حالت بدن، همه چيز تغيير کرده است. ولى براى من، جواد همان جواد است. سر تا پاى بدنش را وارسى کرديم. به جنازه اى نمى ماند که ده سال پيش از دنيا رفته باشد. نه! عراقى ها مثل روز روشن دروغ مى گويند. در مچ پاها و دست ها آشكارا آثار کبودى ديده مى شود. لابد در ساعت هاى آخر زندگى او را به جايى بسته اند تا شكنجه اش کنند. دکتر توفيقى به عراقى ها گفت: مى خواهيم جنازه را راديوگرافى کنيم. قبول کردند. جنازه را برديم به اتاق راديولوژى. از سر تا پاى بدنش عكسِ راديولوژى گرفتيم. جمجمه جواد شكسته است. محتويات سر را هم قبل از موميايى کردن خالى کرده اند. دندان ها همان دندان هايى است که روزگارى خودِ من برايش تعمير کردم. دکتر توفيقى قسمتى از ران را شكافت. بافت هاى رويى حالت خود را از دست داده اند و رنگ شان تغيير کرده است. اما بافت هاى زيرين تقريباً سالمند. بعيد است که بعد از ده سال بافت هاى زيرين سالم بمانند. جواد را نهايت يك يا دو سال پيش به شهادت رسانده اند. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مؤلف: محمود جوانبخت @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂