eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂«امانت سرخ»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ انگار به من تلقین شده بود، که این دیدارِ آخر ماست. با هم به عکاسی رفتیم و عکس گرفتیم؛ اما مصطفی هرگز آن عکس را ندید؛ چون پس از رفتن او چاپ شد. به مصطفی گفتم: تو میدانی که من زحمت میکشم تا لقمه ی حلال به دست آورم و زندگی آبرومندی داشته باشم، من حاضرم همه زندگی ام را به تو واگذار کنم و تو هم به جبهه بدهی ولی از رفتن صرف نظر کنی. مصطفی گفت: بابا اگر به من بگویی نرو اطاعت میکنم؛ ولی به نظر من اگر تمام همین خیابان فرهنگ (خیابان مشهوری در قم که اکنون به نام شهید فتاحی مزین است) مال شما باشد و آن را به من بدهی که در راه خدا بدهم، با یک ساعت حضور در جبهه عوضش نمیکنم. وقتی اصرار مصطفی را دیدم رضایت کامل دادم و گفتم هر چه که خودت صلاح میدانی عمل کن. برای من شهادت ایشان آن قدر مسلّم شده بود که پس از حرکتش قصد کردم به ایستگاه راه آهن اراک بروم و مصطفی را برگردانم اما به یاد تعهدم به مصطفی افتادم و منصرف شدم. آن شب، آخرین شب دیدار با مصطفی، و آن عکس آخرین یادگار ما بود.🍂 ‍       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روایت ناگفته شهید مصطفی فتاحی جواد قاسمی قمی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂«مردی که خواب نمی‌دید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه، لرزان دست بردم طرف پرده، پر بود از نظامیهای لباس لجنی، در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میل‌گرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن، به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم، صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود؛ همه بالای صد و نود قدشان بود، با هیکل‌های درشت و ورزیده، صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد، داغ کردم، با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم، لبم را زیر دندان گرفتم، لرزش چانه ام بیشتر شد، زل زدم به تونل، بیشتر از صد متر طول داشت؛ وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد، خسته و درمانده افتادم رو صندلی، عرق از سر و صورتم فرو میریخت، بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون، از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان، میان رگه‌های کبود و قرمز رنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود، درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب قبل از ما اسیر شده بود تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم نگاهم کرد رنگ به صورت نداشت سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم چرا این طور شدم .... آرام باش داش اسدالله - عجب ... خونسردِ خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید رو پا بند نمیشدم تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد. حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده‌اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلیها، پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی، اسدالله خالدی نوشته: داود بختیاری دانشور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«سیاح»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عملیات به پایان رسیده بود. منطقه آرام شده بود و پیکرهای شهدا مثل شقایق وسط این دشت پخش بود. می‌گفت یک ماشین لندکروز برداشتم و با دو تا از بچه‌ها رفتیم و این پیکرها را برمی‌داشتیم و می‌گذاشتیم عقب وانت. خون شهدا همین طور از پشت لندکروز می‌ریخت. ماشین را از پیکر شهدا پر کرده بودیم و رفتیم جلوی دژبانی. دژبان پرسید پشت ماشین چی داری؟ گفتم سرباز امام زمان! 🍂🍂🍂 این کتاب زندگی پرماجرای فرمانده دفاع مقدس، رزمنده عرصه فرهنگ و هنر، محبوب دل هرکس که او را می‌شناخت و شهید مدافع حرم در خان‌طومان سوریه، سعید سیاح طاهری است. از رادیو آبادان و تشکیل بسیج عشایر و دفاع از شهر گرفته تا شرکت در عملیات‌ها، آموزش موشک و شکارچی تانک بودن و… و در آخر دفاع از حرم، همه و همه در این کتاب بیان شده است. صد ساعت مصاحبه حاصل تلاش چند محقق تلاشگر که به قلم شیرین زارع پور به کلمه تبدیل شده تا یاد و نام پر آوازه سیاح در کتابی به نام «سیاح» برای همیشه جاوید بماند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به قلم: شیرین زارع پور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم می‌پرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟» عروس خانم به‌آرامی گفت: «بله.» صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خاله‌ام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک می‌گفتند و آرزوی خوشبختی‌مان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم. پدربزرگم، اکبر آقا، به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه، قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسی‌ها در شهر قم، مردم را به شورش علیه انگلیسی‌ها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییک‌سازی مشغول بود.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«نخل‌های بی‌سر»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی بی حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمی جلـد چرمي‌ای كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـی كنـد و مـشغول خواندن مي‌شود. گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي مي‌گويد: با خرمشهر صحبت كنين. صداي او قطع مي‌شود و صداي ضعيف‌تري به گوش ميرسد: ـ سلام عليكم! صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي. ـ سلام عليكم، بفرماييد. ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك! ـ چيه صالح؟ چه خبری؟ ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا! ـ خرمشهر آزادشده؟ ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين. چهره زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛ بي‌اختيار اشك می‌ريزد و اين پـا آن پـا مـی كنـد. حرفـي بـه گلـويش آمـده و مي‌خواهد آن را بزند اما شادی امان نمي دهد. لب بـاز مـی كنـد و بريـده بريـده مي‌گويد: «ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.» ـ چی؟ ـ مي‌گم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمی ندارم. ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قاسمعلی فراست @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 نوشتم تا بماند از روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان •┈┈••✾•✾••┈┈• 59/8/17 ✍ طبق قرار قبلی که شب گذشته با آقای کیاوش داشته ام، ساعت 9/30 باید با تلفن مجلس شورای اسلامی با ایشان و آقای هاشمی رفسنجانی در رابطه با محاصره آبادان صحبت کنم، حدود ساعت ۱۰ با آقای هاشمی رفسنجانی تماس گرفته و گفتم با تأكيد شدید امام مبنی بر اینکه باید محاصره آبادان شکسته شود و خرمشهر از لوث وجود بعثیها پاک شود، مع ذلک تاکنون اقدام مؤثری نشده و شهر همچنان در حلقه محاصره ارتش عراق است که ایشان اطمینان دادند که در دست اقدام است. نزدیکیهای ساعت ۱۱ از منزل خارج شدم به اتفاق فرزندم محمود که راننده است و فعلا پیکانی دست و پا کرده ایم، به ستاد فرمانداری رفتم. ساعتی آنجا بودم و بعد به خیابان یک احمد آباد به حمام محمدی آمدم. ✍ به متصدی حمام گفتم که سعی کند حمام تعطیل نشود. که تنها این حمام به طور نیم باز کار می کند و برای تأمین آبش از طریق جهاد سازندگی اقدام شده است و من هم به نوبه خود به متصدی جهاد تأکید کرده ام که کوتاهی نکنید. راستی جنگ چه مشکلات و مسائل تازه ای بوجود می آورد. شهر پانصد هزار نفری آبادان که در هر گوشه اش حمامی بود، الان در تمام شهر یک حمام نیست چه اینکه آب نیست، برق نیست، نفت نیست، دیگر حمام چگونه باشد. فقط این حمام محمدی است که این هم فقط برای نیروهای رزمنده آن هم نیمه بازست. آب ندارد باید با تانکر برایش آب بیاورند که خیلی خواهش و تقاضا کردم که به دادش برسند و با تانکر آبی به او بدهند. تعجب نکنید که جنگ است و مشکلاتش عجیب و فراوان. مشکل سگها را دارد، مشکل گربه ها و گاوها ووو دارد. و حالا این سگها جدا مشکلی مهمی شده اند. گله گله سگ می بینی که توی شهر ولو[ا]ند - صاحبانشان که شهر را گذاشته و رفته اند و این بدبخت ها را همین طور رها کرده اند. حالا این حیوانات زبان بسته نه غذایی دارند نه مأوا و مکانی و همین طور سرگردان سر به هاری در آورده اند و به همه حمله می کنند و اسباب اشاعه بیماری و زردی شده اند. امروز در ستاد فرمانداری به آقای جعفری، شهردار، گفتم فکری برای این مشکل بکند. معلوم است که شهردار به فکر راحت کردن آن حیوانات است. آنها را از میان بردارند تا هم خودشان راحت شوند و هم مایه دردسر و زحمت برای قلیل مردمی که هستند، نشوند. و جعفری گفت این فکر را کرده ام. گربه ها هم حتما به همین زودی ایجاد مشکل می کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 نوشتم تا بماند از روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان •┈┈••✾•✾••┈┈• ۵۹/۸/۲۱ ساعت ۷:۳۰ آقای رشیدیان به اتفاق آقای صفاتی آمدند و خبر دادند که در جبهه فیاضی پیروزی چشمگیری نصیب رزمندگان ما شده و در قسمتی دیگر تعداد زیادی مهمات جنگی و خودرو از دشمن به جا مانده که نصیب ارتش اسلام شده و مژده دادند که آثار پیروزی دارد ظاهر می شود. آقایان رشیدیان و صفاتی رفتند و حالا می خواهیم خود را آماده رفتن [به] رادیو کنیم و امروز قصدم [سخن گفتن از] حربن یزد ریاحی و توبه و فداکاری اوست و در حاشیه اش کلمه هایی خطاب به ارتش عراق دیگر به فکر شست و شوی بدن خودم هستم که شاید بیش از یک هفته است آب ندیده و با حادثه دیروز مسجد قدس و آن همه گرد و غبار که بر سرم ریخت، که الآن نیاز شدیدتر احساس می شود. تلفنی به بچه های رادیو کردم. معلوم شد آنجا به اندازه شست وشویی آب یافت می شود. ساعت قریب ده به رادیو رفتیم. اول شست و شویی کردم و بعد بچه ها فنجان چای آوردند و سپس به استودیو رفته در رابطه با تاریخ عاشورا درباره ځر چند کلمه ای صحبت کردم. •┈┈••✾•✾••┈┈• ۵۹/۸/۲۱ امروز چهارم محرم است و در سراسر آبادان این تنها جلسه ای است که به عنوان جلسه عزای حسینی منعقد شده است. عده ای جمع بودند که نوع رزمندگان جبهه ها بودند که ساعت استراحتشان بود. چند کلمه ای در رابطه با کربلا و عاشورا صحبت کردم. و ظهر به منزل آمدیم. مثل روز گذشته نماز را در منزل خواندیم و ناهار بچه ها رفتند از مسجد قدس آوردند. عصر در منزل ماندم. محمود و مرتضی رفتند به منزل مرحوم رسول سری بزنند. معلوم شد شبانه به منزل دستبرد زده اند و مقداری پول در منزل بوده که برده اند و اوضاع چنین است که بعضیها با آن وضع در خون خود می غلتند و به شهادت می رسند و خانه هایشان بلاصاحب می ماند و در این بین فرصت طلبانی هستند که در کمین نشسته و برای غارت به خانه های این شهیدان دست برد می زنند. به راستی بشر، این جنس دو پا چقدر با هم متضاد شده و از هم فاصله می گیرند؛ یکی چنان و دیگری چنین. امروز نتوانستم به رادیو بروم که صبح تا قبل از ظهر در خانه و مجلس برادران بازاری گذشت و عصر هم حال مساعدی برای رفتن نیافتم. شب هم تا ساعت ۹ بیدار [و] به روال گذشته به اخبار گوش دادیم و خوابیدیم. معلوم شد اطراف فیاضی درگیری شدید است که صدای شلیک مسلسل متوالی می آید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 کتاب مسافر       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ موجی از گرد و خاك بر سر و صورتم هجوم آورد. سرم به بزرگي دشت شـده بود و چشمانم جايي را نميديد. از دود و گرد و خاك، نفسم بالا نمـی‌آمـد. قلـبم مثل طبل پاره شده‌ای يك ضرب ميكوبيد. چشمانم را به زور باز كـردم و از ميـان توفانِ دود و خاك، به سنگر نگاه كردم. كسی به طرفم می‌دويد. ـ بچه‌ها شهيد شدند... صدای مرتضی صفار را شناختم. قلبم برای لحظـه‌ای از كـار افتـاد. احسـاس كردم دشت را كوبيدند به سرم. گيج شده بودم. گيجِ گيج. مبهوت، حيران. همه جا را تار و تيره ميديدم. با تمام قدرتی كه در پاهايم داشتم، دويدم به طـرف سـنگر. سنگر، غرق در دود و خاك و خون بود. چشم چرخاندم. بقايي يـك پـايش قطـع شده و پاي ديگرش به پوستی آويزان بود. حسن، آهسته نفس نفس می‌زد. دويـدم به طرفش و بغلش كردم. اشك، صورتم را پوشانده بود. دستپاچه بـودم. يـك نفـر فرياد مي‌كشيد: ـ جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد... با رسيدن جيپ، حسن و بقية بچه‌ها را سوار كرديم. تنم از خون حسـن خـيس شده بود. گوشم را نزديك دهانش بردم؛ او غلامِ‌حسين بود و ... دردآلـود آقايمـان امام حسين(ع) را صدا ميزد.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (براساس زندگی شهيد غلامحسين افشردي «حسن باقری») کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گزیده کتب دفاع مقدس «پیشانی سوخته»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ .. یک خاکریز سطحی زده بودند. قرار بود توپ ضدهوایی را ببریم پشت آن تا اگر هلیکوپتر یا هواپیمایی آمد جلویش را بگیریم؛ چون جلوتر از ما خاکریز نیروهای پیاده بود و باید از آنها محافظت می‌کردیم. لودر که آمد، بعد از زدن چند بیل، آب افتاد سمت چپ و راست خاکریز ما. مجبور شدیم همان طور پشت خاکریز پناه بگیریم. نمی توانستیم از پشت توپ دور شویم چون هر لحظه ممکن بود هلی کوپترهای عراقی سربرسند. وقت نماز شد بچه‌های بسیجی که پشت توپ بودند گفتند: اینجا زمین خیس است، چه کار کنیم؟ گفتم: «فرقی نمی‌کند تو آب هم که بیفتیم، باید نماز را بخوانیم.» با همان آب دور و بر وضو گرفتند. قبل از آن دست و پایشان را خشک کردند. بعد ایستادند توی همان آب به نماز خواندن مهر را گرفته بودند توی دستشان موقع سجده دست را بالاتر میگرفتند و سجده را انجام می دادند. نماز که تمام شد بچه ها گفتند: هیچ نمازی تا به حال این قدر به ما نچسبیده بود.» مجموعه خاطرات تهیه و تنظیم: ستاد اقامه نماز       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«نخل‌های بی‌سر» قاسمعلی فراست        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتي بي حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمي جلـد چرمي‌اي كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـي كنـد و مـشغول خواندن مي‌شود. گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي مي‌گويد: با خرمشهر صحبت كنين. صداي او قطع مي‌شود و صداي ضعيف‌تري به گوش ميرسد: ـ سلام عليكم! صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي. ـ سلام عليكم، بفرماييد. ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك! ـ چيه صالح؟ چه خبري؟ ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا! ـ خرمشهر آزادشده؟ ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين. چهرة زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛ بي‌اختيار اشك مي ريزد و اين پـا آن پـا مـي كنـد. حرفـي بـه گلـويش آمـده و مي‌خواهد آن را بزند اما شادي امان نمي دهد. لب بـاز مـي كنـد و بريـده بريـده مي‌گويد: «ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.» ـ چي؟ ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمي ندارم. ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«نخل‌های بی‌سر»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی دل‌گرفته و نگران است، پناه می‌برد به قرآن قدیمی با جلد چرمی، یادگار پدر. قرآن را می‌گشاید و غرق در آیات می‌شود. در همان حال که مشغول خواندن است، صدای ناله‌وار تلفن در خانه می‌پیچد. با شتاب به اتاق می‌دود، گوشی را برمی‌دارد، دستپاچه «الو» می‌گوید و منتظر صدای ناصر می‌ماند. اما تلفنچی می‌گوید: «با خرمشهر صحبت کنین.» صدای او قطع می‌شود و صدایی ضعیف‌تر در گوشی می‌پیچد: ـ سلام علیکم! صدا، صدای ناصر نیست، اما برای زن آشناست؛ صدای سید صالح موسوی. ـ سلام علیکم، بفرمایید. ـ بتول خانم، یه خبر خوش... تبریک، تبریک! ـ چی شده صالح؟ چه خبری؟ ـ تا چند دقیقه دیگه همه ایران می‌فهمن... شاید هم همه دنیا! ـ خرمشهر آزاد شده؟ ـ آره، گرفتیمش! من از خط برگشتم برای بردن مهمات، گفتم اول خبر رو به شما بدم... مادر دو تا شهیدین. چهره‌اش گل می‌اندازد. لبخند از صورتش کنار نمی‌رود. بر پا بند نیست، بی‌اختیار اشک می‌ریزد، این پا آن پا می‌کند. حرفی در گلویش گیر کرده، می‌خواهد بگوید، اما شادی مجال نمی‌دهد. لب باز می‌کند و بریده‌بریده می‌گوید: ـ دیگه حالا... اگه ناصر هم... شهید بشه... غمی ندارم. ـ چی؟ ـ می‌گم حالا دیگه اگر ناصر هم شهید بشه، غمی ندارم. ـ پس... پس ناصر هم شهید شد! ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ قاسمعلی فراست کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
«بادیگارد»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدت زمانی که روحانی داخل قرارگاه حضور داشت، غذای قرارگاه را که برای همه می‌آوردند نمی‌خورد. برای او از آشپزخانه اهواز غذای جداگانه می‌آوردند. سر سفره که می‌نشستیم، غذای او با غذای بقیه فرق داشت. فرض اگر ما عدس‌پلو می‌خوردیم، او جوجه‌کباب می‌خورد؛ یا اگر ما چلومرغ می‌خوردیم، غذای او مرغ سرخ‌کرده بود. این مرا شاکی کرده بود. نه‌تنها من، همه از این موضوع ناراحت بودند و می‌گفتند مگر این آدم کیست و خونش از بقیه رنگین‌تر است که باید برایش غذای مخصوص بیاورند؟ در همان ‌روزها برای کاری به اهواز رفته بودم که «آب‌دهنده» را دیدم. آب‌دهنده از مسئولان پشتیبانی سپاه بود. به او گفتم: «فلان تو روح اول و آخر صدام. مرد ناحسابی! اون دنیا می‌خوای چی جواب بدی؟» با تعجب پرسید: «چی شده بابا؟» گفتم: «واسه چی برای این مرتیکه غذای جداگانه می‌فرستی بیارن؟» گفت: «چی کار کنم؟ دستور دادند و گفتند این معده‌اش خرابه و نمی‌تونه این غذاها رو بخوره، براش غذای مخصوص بفرستید.» بیشتر شاکی شدم و گفتم: «غلط کرده! همه معده‌هاشون سالمه، فقط این معده‌اش خرابه؟ یه‌هفته  ‌ده‌روز اومده اینجا کوفت بخوره. وجداناً این کارها رو نکن، اون‌ دنیا باید جواب بدی!» خدا شاهد است اگر از قبل، وضع غذاخوردن حسن روحانی را می‌دانستم، همان‌موقع که با جیپ به قرارگاه آوردمش، روی یک دست‌انداز، جوری ترمز می‌کردم که کمرش بشکند! ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐