eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
«نخل‌های بی‌سر»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتي بي حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمي جلـد چرمي‌اي كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـي كنـد و مـشغول خواندن مي‌شود. گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي مي‌گويد: با خرمشهر صحبت كنين. صداي او قطع مي‌شود و صداي ضعيف‌تري به گوش ميرسد: ـ سلام عليكم! صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي. ـ سلام عليكم، بفرماييد. ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك! ـ چيه صالح؟ چه خبري؟ ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا! ـ خرمشهر آزادشده؟ ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين. چهرة زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛ بي‌اختيار اشك مي ريزد و اين پـا آن پـا مـي كنـد. حرفـي بـه گلـويش آمـده و مي‌خواهد آن را بزند اما شادي امان نمي دهد. لب بـاز مـي كنـد و بريـده بريـده مي‌گويد: «ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.» ـ چي؟ ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمي ندارم. ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قاسمعلی فراست @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفاقت به سبک تانک       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ امداد غیبی 🍂هی می‌شنیدم که توی جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. دوست داشتم به جبهه بروم و امداد غیبی را از نزدیک ببینم؛ تا این که پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند بسکه هی از امداد غیبی پرسیده بودم. یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار شده بودیم گفت: «میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟» با خوشحالی گفتم: «خوب معلومه!» ناغافل نمیدانم از کجا قابلمه‌ای در آورد و محکم کرد توی سرم. تا چانه رفتم توی قابلمه. سرم توی قابلمه کیپ کیپ شد. آنها میخندیدن و من گریه میکردم! ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خودم آمدم که دیدم سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون میکنند! لحظه ای بعد قابلمه درآمد و من نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت:« پسر عجب شانسی داری؛ تمام آنهایی که در ماشین بودند شهید شدن جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده!» آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه!!؟🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ داوود امیریان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#شهیدحسینعلی‌عالی
🍂 شناسایی       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده اش حسین عالی کم حرف میزد، اما یکبار با اصرار ما گفت: «با حسین رفتیم شناسایی؛ و در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم. وقت نماز شد. حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده می‌کند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مانند اهل یقین بشوم.» پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه می کند و می خندد! گفتم: «حسین، چی شده!؟» گفت: «می خواهی یقینت زیاد شود؟!» با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود! گفتم: «بله اما تو از کجا می دانی؟!» خندید و گفت:«گوش خود را روی زمین بگذار!» من هم بعد از کمی مکث این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می‌لرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست!من شنیدم زمین با من سخن می گفت!!. صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم. مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو مخلوق خدا هستیم. اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و.... بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف میزد. حسین لبخندی زد و گفت: «یقینت زیاد شد؟!» من میدانستم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم. آن روز ما چیزهای زیادی شنیدیم از حسین چیزهای عجیب تری هم دیدیم که قابل بیان نیست. شبیه این ماجرا برای برادر اعتمادی هم رخ داده بود که بعد از شهادت حسین برایمان تعریف کرد.🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 اعجوبه قرن       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «یک روز مصطفی» «سرهنگ خلبان عطاء الله محبّی» ساعت ۴/۵ صبح پس از ادای فریضه نماز پا در رکاب مرکب آهنین بال خویش میگذاشت و تا غروب آفتاب بیش از هفت بار چون عقابی تیز چنگ بر فراز نیروها و مراکز حساس نظامی و اقتصادی دشمن ظاهر میشد و خشم امت اسلامی را در قالب بمبهای آتشین و گلوله های ،مسلسل بر آنها فرو میریخت. طوری که در طول روز تنها به ادای فریضه بین روز (نماز ظهر و عصر) و برخی هماهنگی‌های ضروری اکتفا میکرد. مکرر اتفاق می افتاد حتی برای ناهار زمانی را تخصیص نمیداد و با خود چند تکه نان خشک به داخل کابین هواپیما میبرد و همانجا سد جوع میکرد. ساعت ۶ بعد از ظهر در گرگ و میش هوا که هواپیماها قادر به پرواز نبودند، سوار خودرو میشد و خود را به قرارگاههای مستقر در منطقه میرساند تا برای پروازهای فردا جهت پشتیبانی از نیروهای خودی ارتش و سپاه - هماهنگی لازم را به عمل آورد. حدود ساعت ۱۲ شب از منطقه بر میگشت و مختصر غذایی میخورد و استراحت کوتاهی میکرد. ساعت ۳ صبح صوت دلنشین قرآنش سکوت صبحگاهی را در هم می‌شکست و با خالق هستی به راز و نیاز می‌نشست. نماز شب را به نماز صبح متصل میکرد و پس از آن روانه «آلرت» می شد. هیچگاه نشد که ما قبل از او در محل تجمع حاضر شویم. وقتی به آلرت می رسیدیم او را در حال ورزش کردن می‌دیدیم و دوباره روزی دیگر با همان اوصاف آغاز می شد؛ و براستی مصداق عینی شیر روز و زاهد شب بود که کمتر کسی از همقطاران به پایش می رسید! روزی با شهید اردستانی نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم. از ویژگی های آن مرد خدا این بود که بحث های دوستانه را همواره به مسائل مذهبی می‌کشاند و با معلومات زیادی که در این زمینه داشت سایر دوستان را بهره مند می ساخت. آن روز راجع به امام حسین (ع) و قیام عاشورا برایمان صحبت کرد: ببینید دوستان دین اسلام را اگر به بدن انسان تشبیه کنیم، طبق بررسی هایی که من کرده ام حضرت امام حسین (ع) به منزله کلیه برای این بدن است. همان گونه که کلیه در بدن تصفیه گر است و بدن را از سموم محافظت میکند امام حسین(ع) نیز با آن قیام تاریخی و نهضت خونینی که انجام داد دین اسلام را بیمه و به ما هدیه کرد و .... در این هنگام مأموریتی پیش آمد و ادامه صحبت را به بعد موکول کرد. مدتی گذشت. در پایگاه دزفول یک روز سر میز غذا نشسته بودیم، گفتم: حاج مصطفی میشه ادامه صحبت آن روز را بفرمایید؟ گفت: میخواهی بدانی؟ گفتم: بله خیلی برایم جالب بود. گفت: سوره مزمل را میخوانی؛ چهل روز به آن عمل میکنی و بعد از آن بیا تا بقیه اش را بگویم. ... و اما هیچگاه این فرصت پیش نیامد و چون مقتدایش امام حسین(ع) با بدن پاره پاره به دیار معبود شتافت... 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مروری بر خاطرات خلبان شهید مصطفی اردستانی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 رد پای آفتاب       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ انفجار نارنجک در بحران مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود پس از شکستن خط مقدم دشمن در آن سوی جاده اهواز - خرمشهر تمام شب را در تعقیب نیروی عراقی بودیم به گونه ای که نماز صبح را ضمن پیشروی میخواندیم. شهید صالح نژاد بچه ها را ترغیب میکرد که از تاریکی استفاده کرده و تا قبل از روشنایی هوا خود را به دژ نوار مرزی برسانیم جناح راست ما خود را به هدف رسانده بود اما به دليل طول مسیر و درگیری شدید با دشمن ما نتوانستیم در تاریکی هوا به دشمن برسیم. خورشید داشت طلوع میکرد که نزدیکیهای دژ نوار مرزی رسیدیم. دشمن شکست خورده پس از عقب نشینی بروی دژ مستقر شده بود و با تیربار دشت را که خالی از هر عارضه ای بود زیر آتش گرفته بود به گونه ای که نیروها زمین گیر شده بودند؛ به طوری که به کسی اجازه حرکت نمی‌داد؛ شاید همه منتظر بودند تا یکی تیرهای ذوب شده را به جان بخرد و صدای تیربار را قطع کند. در این لحظه شهید صالح نژاد که در چنین مواقعی وارد عمل میشد و با درایت و شجاعت و ایثار خود، گره از کار میگشود؛ در مقابل شلیک بی‌امان دشمن میدوید و خود را در مقابل دیدگان همه به خاکریز دژ که حدود ۲ متر از زمین ارتفاع داشت رساند و با پرتاب یک نارنجک دستی به سوی سنگر تیربار که مستانه و هلهله کنان شلیک میکرد، صدایش را خاموش نمود؛ و به جای آن صدای صلوات رزمندگان فضا را عطر آگین کرد. به دنبال آن بسیجیان از جان گذشته در حالی که شعار «الله اکبر و لاله الالله » بر زبان داشتند فاتح خط دشمن شدند. اما شهید صالح نژاد پس از پرتاب نارنجک، خود نیز از ناحیه دست مجروح شده بود ولی تا پایان عملیات با دستی مجروح در خط مقدم دوشادوش رزمندگان میجنگید و ایستادگی میکرد. او علاوه بر این که درد جراحتتش را تحمل میکرد هم به نیروها روحیه میداد و هم گردانش را هدایت میکرد. راوی: ایرج نادبی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مجموعه خاطرات شهید عبدالحمید صالح‌نژاد به قلم: ایرج کاج @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حکایت آن مرد غریب       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتى در تابوت را باز کردیم و چشمم افتاد به جنازه، يك لحظه فكر کردم جواد خوابيده است و الان است که بيدار شود و دست بيندازيم دور گردن هم. کاش عراقی‌ها نبودند. دلم می خواست هیچ کس در آن اتاق بزرگ بيمارستان نبود. من و جواد ساعتى تنها مى شديم. جنازه را موميايى کرده‌اند. همه چيزش عوض شده. حالت قيافه و رنگ پوست و حالت بدن، همه چيز تغيير کرده است. ولى براى من، جواد همان جواد است. سر تا پاى بدنش را وارسى کرديم. به جنازه اى نمى ماند که ده سال پيش از دنيا رفته باشد. نه! عراقى ها مثل روز روشن دروغ مى گويند. در مچ پاها و دست ها آشكارا آثار کبودى ديده مى شود. لابد در ساعت هاى آخر زندگى او را به جايى بسته اند تا شكنجه اش کنند. دکتر توفيقى به عراقى ها گفت: مى خواهيم جنازه را راديوگرافى کنيم. قبول کردند. جنازه را برديم به اتاق راديولوژى. از سر تا پاى بدنش عكسِ راديولوژى گرفتيم. جمجمه جواد شكسته است. محتويات سر را هم قبل از موميايى کردن خالى کرده اند. دندان ها همان دندان هايى است که روزگارى خودِ من برايش تعمير کردم. دکتر توفيقى قسمتى از ران را شكافت. بافت هاى رويى حالت خود را از دست داده اند و رنگ شان تغيير کرده است. اما بافت هاى زيرين تقريباً سالمند. بعيد است که بعد از ده سال بافت هاى زيرين سالم بمانند. جواد را نهايت يك يا دو سال پيش به شهادت رسانده اند. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مؤلف: محمود جوانبخت @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 با تو می‌مانم       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روز حرکتِ ما مصادف بود با بمباران ستون نظامی منافقین در تنگه چهار زبر. ستون نظامی منافقین در این تنگه به استراحت مشغول بودند تا دوباره به راهشان ادامه دهند که هواپیماهای ما به کلی منهدم شان کرده بودند. به کرمانشاه که رسیدیم دنبال منطقه عملیاتی مرصاد بودیم. راه باز بود و ماشینها رفت و آمد می‌کردند وقتی به منطقه مرصاد رسیدیم، دیگر دشمنی نمانده بود که بجنگیم. وارد تنگه چهار زبر که شدیم تا چشم کار میکرد جنازه بود و ماشینها و کامیون‌های سوخته و نفربرهای منهدم شده انواع و اقسام سلاحهای سنگین و نیمه سنگین و ضدهوایی که جابه‌جا افتاده بودند. ستون منافقین یک ستون کامل نظامی بود ولی فکر نظامی نداشتند. فکر کرده بودند با همین ستون تا تهران میروند هر جا هم خسته شدند، استراحت می کنند. هیچ آدم عاقلی با اطلاعات کم نظامی، چنین ستونی را اینجا نگه نمی داشت. منافقین خیال کرده بودند نظام به قدری ضعیف و ناتوان شده که اینها میروند پیک نیک. چیزی از عظمت و شوکت ظاهری منافقین نمانده بود. هواپیماها و رزمنده های ما دخل‌شان را آورده بودند. با اینکه جنگی نبود اما نیروهای ما مشغول پاک سازی منطقه بودند از سوراخ شنبه های دشت و ارتفاعات، منافقین را بیرون می‌کشیدند. تعدادی هم پیش از اسیر شدن خودکشی کرده بودند. یک گردان نیرو که از تبریز فرستاده بودیم در منطقه مرصاد مستقر بود. راه بسته بود و دیگر رفتن با ماشین توی تنگه ممکن نبود. پیاده تا انتهای ستون رفتیم. بعد از تنگه منطقه شیبدار و گودمانندی بود. تعداد زیادی جنازه توی همین گودی افتاده بود. پشت کامیونی پانزده تا بیست نفر یک جا سوخته بودند. جنازه زنی افتاده بود که لباس نظامی به تن داشت. کمالی را صدایش کردم: «حاجی بیا اینجا یه زن افتاده، مرده.» کمالی جنازه را که دید به گریه افتاد نتوانست خودش را نگه دارد. پرسیدم: «حالا چرا گریه میکنی؟» گفت: «به این گریه میکنم که اینها را فریب داده، از خانواده ها جدایشان کردند. اینها چوب فریب را خوردند.» گفتم: «حاجی! اگر الان همین جنازه زنده بود یکی مان را سالم نمی گذاشت، بیا، بیا برویم.» 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات سردار جمشید نظمی به کوشش: رضا قلی‌زاده علیار @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 چهلمین نفر       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن شب مجيد احساس عجیبی داشت خوابش نمی برد؛ دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم سی و نه نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند؛ هر وقت دلتنگ میشد به دفترچه نگاه میکرد و با آنها حرف میزد خودکارش را برداشت و ناخوداگاه شماره چهل را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روي تپه ماهورها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند. مهم براي ما قسمت بالايي منطقه فکه است. دو ماشین جیپ با سرعت در پیچ و خم جاده میرفتند مجید به بیابان چشم دوخته بود. قلاوند وقتي او را غرق در افکارش ،دید :گفت بالاخره سورة والفجر را از حفظ کردی یا نه؟ مجید چشم از بیابان برداشت؛ بله فکر میکنم امروز کاملا میتوانم سوره را از حفظ بخوانم. صدای غرش توپها از جايي دور به گوش میرسید؛ دو جیب همچنان پر شتاب می رفتند و توفانی از خاک را پشت سر میگذاشتند. خورشید رنگ پریده‌تر از روزهای گذشته در سینه آسمان دیده می شد. وقتی ماشینها از نفس افتادند، فرماندهان به طرف ديدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن ساعتی طول کشید با شنیدن اذان ظهر، مجید آستین بالا زد؛ برویم سنگرهاي عقب نمازمان را بخوانیم. ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد همه چیز در ابري از گرد و غبار فرو رفت. کسی فریاد میزد و همه را به اسم میخواند. برادرا همه سالمند؟ وقتی گرد و غبار فروکش کرد لبها به لبخند گشوده شد. همه سالم بودند. گلوله توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود. اینجا ماندن خطرناک است. بهتر است برویم. حسن باقري رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشيها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناساییمان کامل شود. محمد به سرعت دوید. گلوله هاي توپ پي در پي در اطراف آنها منفجر میشد. اینجا بمانیم بهتر است نباید بلند بشویم تا دشمن فکر کند ما رفته ایم. طولي نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. با صدای سوت کوتاه و ناگهانی گلوله توپ سر خم کرد صداي انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابري از دود و غبار فرو رفت محمد دويد. صداي ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون سر و صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد مجید را دید که به زمین افتاده, لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد از دو پاي قطع شده، خون بیرون میزد. فریاد کشید بیسیم بزنید آمبولانس بفرستند ! همه غرق در خون بودند لبهاي رنگ پريدة مجيد آرام تكان ميخورد. ده دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگینامه داستانی شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه یکم کربلا نویسنده: اصغر فکور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‍ «تک‌سوار دشت زید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «... آخرین باری که بچه‌های تیپ27، اسماعیل قهرمانی را دیدند، سحر روز عید فطر بود که سوار بر موتور تریل، داشت سراسیمه به سمت دیواره‌ی شرقی کانال پرورش ماهی می‌رفت.... آن روز، تا حوالی ظهر، همه دلواپس او بوديم و از هر کس که به عقب بر می‌گشت، سراغ اش را می‌گرفتيم و اين‌ که آخرين بار، چه کسی او را ديده است. اجمالاً می‌دانستيم که «قهرمانی» بچّه‌های گردان حبيب را در خط پیدا و فرمانده این گردان را، نسبت به فرمان عقب‌نشينی توجيه کرده و از آنجا عازم نقطه‌ای شده بود که بچّه‌های گردان سابقِ خودش - گردان انصارالرسول(ص) - داشتند برای عقب‌نشينی آماده می‌شدند. منتها؛ از بعد آن لحظات، ديگر هيچ کس خبری نداشت و نفهميديم چه اتفاقی برای قائم مقام تیپ افتاده... رفت که رفت! 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سرگذشت‌نامه‌ی شهید اسماعیل قهرمانی؛ قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) نویسنده: گلعلی بابایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«پیشانی سوخته»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «میان آب» یک خاکریز سطحی زده بودند. قرار بود توپ ضدهوایی را ببریم پشت آن تا اگر هلیکوپتر یا هواپیمایی ،آمد جلویش را بگیریم؛ چون جلوتر از ما خاکریز نیروهای پیاده بود و باید از آنها محافظت میکردیم لودر که آمد، بعد از زدن چند ،بیل آب افتاد سمت چپ و راست خاکریز ما مجبور شدیم همان طور پشت خاکریز پناه بگیریم نمی توانستیم از پشت توپ دور شویم چون هر لحظه ممکن بود هلی کوپترهای عراقی سربرسند. وقت نماز شد بچههای بسیجی که پشت توپ بودند گفتند: «اینجا زمین خیس است، چه کار کنیم؟ گفتم: «فرقی نمیکند تو آب هم که بیفتیم، باید نماز را بخوانیم.» وعه خاطره / ۲۵ با همان آب دور و بر وضو گرفتند. قبل از آن دست و پایشان را خشک کردند. بعد ایستادند توی همان آب به نماز خواندن مهر را گرفته بودند توی دستشان موقع سجده دست را بالاتر میگرفتند و سجده را انجام می دادند. نماز که تمام شد بچه ها گفتند: هیچ نمازی تا به حال این قدر به ما نچسبیده بود.»(۱) 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مجموعه خاطرات تهیه و تنظیم: ستاد اقامه نماز @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«ناآرام»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‍ ناآرام، حکایت تلاطم هاي رزمندهٔ جوانی است در گردان تخریب. او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور می گشاید. روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شب های تاریک عبور می دهد و در سختی عملیات شریک می کند. این روایت، دعوتی است براي حضور در جمع بچه های گردان تخریب همراه با خنده ها و گریه های فرحبخش آنان. نوجوانان و جوانانی که وصف شان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاه نشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی هاشان، در کنار ما زندگی می کنند، اما ناآرام. اينان واقعی هستند مانند زندگي عجیب اند مانند سرگذشت پهلوانی در داستانهای قدیمی. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ معصومه خسروشاهی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂« اگر نامهربان بودیم و رفتیم»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‍ لودر اکبر 🍂بلدوزر؛ با زور خاكها را میکند و جلو میرفت. انتهاي سنگر که رسیدم، خاكها را روي هم کپه کرده، دوباره به عقب برگشـتم. بیل بلدوزر بالا بود. نگاهی به اکبر کردم و دستی برایش تکان دادم. همین طور بلدوزر جلو میرفت یکدفعه خشـکم زد، از ترس فریادي کشیدم. اکبر بیل لودر را پر ازخاك کرده و بالا برده ولی لودر در حال چپ کردن بود. ناگهان تایرهاي لودر در هوا معلق شد، بچه‌هایی‌که دور لودر بودند، از ترس فرار کردند.چشـمم به لودر بود؛ غافل از اینکه سوار بلـدوزر هسـتم. فقط یک لحظه احساس کردم بالاي کوهی قرار دارم. بلـدوزر روي تپه‌ي خاکی که زده بودم، رفته بود. نمیدانسـتم چه کنم. آقاي شـهبازي، بالا و پایین میپریـد و دسـتش‌را تکان میداد وچیزي میگفت.خواسـتم بلـدوزر را یـکجوري نگه دارم یـکدفعه پـایین افتـاد. صورتم محکم روي سـینی جلو صـندلی خورد. از ترس نفسم بنـد آمـد و آب دهـانم خشک شد، دست و پایم میلرزید. بچه‌ها دور بلدوزر جمع شده بودند. بالاخره بلدوزر را نگه داشتم. آقاي شهبازي بالا پرید و یک سیلی آبدار نوش جانم کرد. گوشم را گرفت و از بلدوزر پایینم آورد. چشمهایم پر از اشک شد. بچه‌ها توي صورتم زل زده و مثل سکته‌اي‌هـا نگاهم میکردنـد. آقاي شـهبازي ابروهایش را درهم کشـید و گفت: «مگر نگفتم حواست به کارت باشـد! اگر در جبهه بودي روي مین میرفتی و صد تکه میشدي!» بعد رو به ابراهیم کرد و گفت: «سوارشو. حواست را جمع کن». ابراهیم بالاي بلـدوزر رفت و مشـغول کار شد. رفتم دور از صـحنه نشسـتم. به کارهاي خودم و اکبر، میخندیدم کسـی از پشت سـر گفت: «هان! میخندي! خنده هم دارد! منهم اگر جاي تو بودم به کارهاي خودم میخندیدم!» آقاي شهبازي بود. کنارم نشست و با مهربانی گفت: «نمیخواستم بزنم، ترسیدم برایت اتفاقی افتاده باشد!» بـا مهربانی دسـتش را توي جیبش برده و یک شـکلات مینو درآورد و گفت: «دهانت را شـیرین کن! اگر هم حالت خوب نیست به سنگر برو و کمی استراحت کن!» شـیرینی شـکلات را که حس کردم، با آقاي شـهبازي آشتی کردم. اطراف لودر اکبر شلوغ بود. با یک لودر دیگر، لودرش را میکشیدند تا به حالت اول برگردد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادي @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂