حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
🍂« اگر نامهربان بودیم و رفتیم»
┄═❁❁═┄
لودر اکبر
🍂بلدوزر؛ با زور خاكها را میکند و جلو میرفت. انتهاي سنگر که رسیدم،
خاكها را روي هم کپه کرده، دوباره به عقب برگشـتم. بیل بلدوزر بالا بود. نگاهی به اکبر کردم و دستی برایش تکان دادم. همین
طور بلدوزر جلو میرفت یکدفعه خشـکم زد، از ترس فریادي کشیدم. اکبر بیل لودر را پر ازخاك کرده و بالا برده ولی لودر در
حال چپ کردن بود. ناگهان تایرهاي لودر در هوا معلق شد، بچههاییکه دور لودر بودند، از ترس فرار کردند.چشـمم به لودر بود؛
غافل از اینکه سوار بلـدوزر هسـتم. فقط یک لحظه احساس کردم بالاي کوهی قرار دارم. بلـدوزر روي تپهي خاکی که زده بودم،
رفته بود. نمیدانسـتم چه کنم. آقاي شـهبازي، بالا و پایین میپریـد و دسـتشرا تکان میداد وچیزي میگفت.خواسـتم بلـدوزر را
یـکجوري نگه دارم یـکدفعه پـایین افتـاد. صورتم محکم روي سـینی جلو صـندلی خورد. از ترس نفسم بنـد آمـد و آب دهـانم
خشک شد، دست و پایم میلرزید. بچهها دور بلدوزر جمع شده بودند. بالاخره بلدوزر را نگه داشتم. آقاي شهبازي بالا پرید و یک
سیلی آبدار نوش جانم کرد. گوشم را گرفت و از بلدوزر پایینم آورد. چشمهایم پر از اشک شد. بچهها توي صورتم زل زده و مثل
سکتهايهـا نگاهم میکردنـد. آقاي شـهبازي ابروهایش را درهم کشـید و گفت: «مگر نگفتم حواست به کارت باشـد! اگر در جبهه
بودي روي مین میرفتی و صد تکه میشدي!»
بعد رو به ابراهیم کرد و گفت: «سوارشو. حواست را جمع کن».
ابراهیم بالاي بلـدوزر رفت و مشـغول کار شد. رفتم دور از صـحنه نشسـتم. به کارهاي خودم و اکبر، میخندیدم کسـی از پشت سـر
گفت: «هان! میخندي! خنده هم دارد! منهم اگر جاي تو بودم به کارهاي خودم میخندیدم!»
آقاي
شهبازي بود. کنارم نشست و با مهربانی گفت: «نمیخواستم بزنم، ترسیدم برایت اتفاقی افتاده باشد!»
بـا مهربانی دسـتش را توي جیبش برده و یک شـکلات مینو درآورد و گفت: «دهانت را شـیرین کن! اگر هم حالت خوب نیست به
سنگر برو و کمی استراحت کن!» شـیرینی شـکلات را که حس کردم، با آقاي شـهبازي آشتی کردم. اطراف لودر اکبر شلوغ بود. با
یک لودر دیگر، لودرش را میکشیدند تا به حالت اول برگردد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#اگر_نامهربان_بودیم_و_رفتیم
نویسنده:
محسن صالحی حاجی آبادي
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂