🍂 اسماعیل سروری، معروف به عیدی برادری داشت به نام ابراهیم. یک روز او را در حالی که از قسمت سینه زخمی شده بود آوردند. زخم سینهاش مانند یک گوجه که از وسط به چهار قسمت تقسیم کنند سوراخ شده بود.
زن ابراهیم قبلاً دوست خواهرم لیلا بود. من با این که او را می شناختم ولی نمیدانستم که همسر برادر عیدی است. وقتی که ابراهیم زخمی شد او را به بیمارستان رساندیم. خانمش هشت ماهه باردار بود. وقتی او را در راه دیدم گفتم، بنده خدا برادر عیدی زخمی شده و او را به بیمارستان بردیم. خانمش با دست بر سرش زد. من از او پرسیدم: مگر ابراهیم را میشناسی؟ گفت: شوهرم است و من به خاطر اینکه اتفاقی برای او نیفتد گفتم: چیزی نیست، دستش زخمی شده و الان خرمشهر است.
اما او به شهادت رسیده بود.
▪︎ سیده زهرا حسینی
از کتاب "شهرم در امان نیست"
•┈••✾○✾••┈•
#خواهران_رزمنده
#گزیده_کتاب
#اهواز #دزفول #آبادان #خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
سید خودش بچۀ کف خیابان بود. توی همین محلهها بزرگ شد. توی همین کوچههای خاکی کشتی گرفت و فوتبال بازی کرد. بچههای خیابان را میفهمید؛ برای همین اغلب دنبال بچههای نمازخوان انقلابی نمیرفت. دلش میخواست بچههای خیابان را متحول کند. میگفت: «گلچین نکنین. همۀ بچهها رو دوست داشته باشین. بینشون فرق نذارین. همونهایی رو بیارین مسجد که فکر میکنین اصلاً توی فضا نیستن. من دنبال همین بچههام. با اینها دوست و رفیقم.»
🔹 روایت زندگی سیدجبار موسوی
فرمانده لشکر قدس
(متشکل از نوجوانان خوزستان)
#پیک_سحر
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂 خلاصه کتاب
پاییز ۵۹
خاطرات زهره ستوده
◇◇◇◇
◇ «پاییز ۵۹»
زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا میکند.
در بخشی از کتاب آمده: «هیچ کس به یقین چیزی نمیدانست اما همه چیز از یک اتفاق بد خبر میداد. حس درونی ما میگفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفیها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمیشد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت میکردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت.
مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش دهها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز میکردند…»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#معرفی_کتاب #گزیده_کتاب
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «روزگاران ۱۳»
من نیز یکی از بانوانی بودم که در زمان جنگ تحمیلی و اشغال بخشی از خرمشهر در این منطقه سکونت داشتم در آن زمان من باردار بودم، در منطقهای که من هم حضور داشتم به هیچ عنوان خانوادهای تا کیلومترها نبود، در یک خانه بدون آب و برق زندگی میکردم،
همسر و برادرانم در انتهای شب به من سر میزدند و بر بقیه روز در خط مقدم فعالیت میکردند. بیشتر سربازان و بچههای خرمشهر را میشناختم. آنان نیز از حضور من در این منطقه آگاه بودند و در طول روز تنها یک بار به دیدن من آمده و برایم یخ میآوردند تا زنده بمانم، روزی یکی از برادران بسیجی همسر خود را نزد من آورد و او را به من سپرد و خود به خط مقدم رفت. فردای آن روز بچهها منطقه فراموش کردند تا برای من یخ بفرستند و گرمای هوا باعث شده بود من حالم بسیار بد شود در این زمان بود که فردی آمد و به نردههای پلهها کوبید و اعلام کرد که برایم یک یخ آورده است او لباسش بسیار مرتب و در عین حال سبز رنگ پوشیده بود رنگ لباس او نه به رنگ لباس سپاهیان و نه به رنگ لباس کمیته شباهت داشت. با خوردن آب خنکی که آورده بود حالم بهتر شد و بعد از آن وقت ماجرا را برای همسر و برادرانم بیان کردم آنان گفتند که آن روز فراموش کردند که برایم آب بفرستند و اصلاً مشخص نشد که چه کسی برای من امدادرسانی کرده و آبی سالم و پاک آورده بود. زنان متعددی مانند من در داخل شهر خرمشهر زندگی میکردند و از آن بهره مند میشدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#معرفی_کتاب #گزیده_کتاب
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه، آمادهباش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش میکرد. در فاصله کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابانها پیچید. پیام افتتاح مدرسه، کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده میشد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پرورش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه دانشآموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را... لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکتها سنگر شدند. شهادت، مشق شد و معلم، فرمانده و دانشآموز و دانشجو شهید شدند. جنگ همه را غافلگیر کرده بود.
آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه جنگ تبدیل شده بود... هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم میرسید.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#گزیده_کتاب
#من_زندهام
#آبادان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 قرار بی قرار
┄═❁❁═┄
قبل از عمليات بصرالحرير مى بايست با سيد و چندتا از بچه ها براى شناسايى منطقه مى رفتيم. محل مورد نظر بسيار سرسبز و باصفا بود و نيزارهاى بلندى داشت. كنار جاده هم بوته هاى خارى به شكل توپ و به اندازه گردو بود. مدام به اين ها نگاه مى كردم و دوست داشتم زيرشان بزنم. با پوتين زدم زير بوته ها. بوته ها تا ارتفاع زيادى بالا رفتند. از اين كار خوشم مى آمد. براى همين چندبار اين كار را تكرار كردم.
سيدابراهيم آمد كنارم و يواش زير گوشم گفت "ابوعلى نكن عزيزم؛ قربانت بشوم اينا هم موجود زنده هستن." با خنده گفتم "آخه خيلى حس خوبى داره وقتى شوت شون مى كنى."
سيد دستش را دور گردنم انداخت و گفت "اين كارها باعث عقب افتادن شهادت مى شه." بعد از اين حرفش توى فكر رفتم و گفتم بابا اين سيد تا كجا را مى بيند. نفهميدم كى رسيديم مقر. آن موقع فهميدم كه تا سيب نرسد از درخت نمى افتد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#قرار_بی_قرار
شهيد مصطفى صدرزاده، (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 ققنوس فاتح
┄═❁❁═┄
بعد از تحمّل آن همه سختی راه ، گم شدن در دشت ، دلهره و اضطراب ، حالا دیگر آرامش پیدا کرده بودیم ؛ آرامش در سایه فتحی مبین.
گوشه ای از قرارگاه توپخانه ی دشمن، آرام میگیرم. برادر وزوایی به نیروها تأکید می کند مراقب اطراف باشند.او می گوید: «نیروهای دشمن همین اطراف کمین کرده اند ، باید وجب به وجب این منطقه را پاکسازی کنید.امانشان ندهید. » من مات و متحیر فقط نگاهش می کنم . پیش خودم می گویم : «تو کی هستی مرد؟! آن از نماز و ناله های دیشب تو در آن دل سیاهی شب و این هم از ... »
احساس می کنم او در اوج آسمانهاست و من در تکاپوی شناخت او ، چه عاجز . با صدای او به خودم می آیم : «آقای خبرنگار جا نمانی ؛ بچّه ها رفتند . بدو بیا.»...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ققنوسفاتح
#بیستروایتازسرگذشت_سردارشهید_محسن_وزوایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 عباس دست طلا
┄═❁❁═┄
جاده کرمانشاه، زیر چرخهای اتوبوسها و کامیونها، فرسوده میشود. دفتر یادداشتم را درمیآورم و توی صفحه اولش مینویسم:
ـ اولین اعزام به جبهه ۵۹/۸/۱۸
صدای مهیبی میآید؛ مثل آسمان غرمبه. انگاری اتوبوس هم یک تکان شدیدی
خورده باشد. دفتر و خودکار از دستم میافتد. لرزم میگیرد. با این که همین چهل روز پیش، صدام تهران را بمباران کرد و صابون این صداها را به تنم مالیدهام، ولی حس میکنم دارم اولین ترس از انفجار را تجربه میکنم. تو گویی اتوبوس نصف شده و الان است که من به همراه آنانی که روی صندلیهای جلو نشستهایم، به کوه بخوریم!
ته ماشین هم به ته دره سقوط کند...
توی ذهنم دوستانم را میبینم که جلوی چشمهایم تکه تکه میشوند و گوشتهای بدنشان روی سر و صورتم میپاشد. مرگ، روبهرویم ایستاده و صدایم میکند:
ـ های! عباسعلی!... عباس فابریک!... عباس!... عباس دست طلا!
میخواهم اشهدم را بخوانم، اما جز چند کلمه اده... بده چیز دیگری بر زبانم جاری نمیشود.
هنوز هم میلرزم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
میخواهم فریاد بزنم...
که صدایی میگوید:
ـ نترسید! رعد و برق هواست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عباسدستطلا
داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 بچههای گردان حاج اسماعیل
┄═❁❁═┄
آفتاب وسط آسمان رسیده بود.
نماز ظهر و عصرمان را تازه خوانده بوديم؛ يكي از بچه ها با ناراحتي براي فرماندهي گروهان خبر آورد كه: «علي حسامي» زخمي شد.
همراه «علي اكبر شيرين» و يكي ديگر از بچه ها به سراغ علي رفتيم براي چند لحظه در جا خشكم زد، باورم نمي شد، چيزي كه اصلاً انتظارش را نداشته و فكرش را هم نكرده بودم.
جلوي چشمانم بچه ها بدن تكه تكه شدهٔ علي را جمع مي كردند، اما دست چپ و پاي راست «علي را پيدا نكرديم.
بچه ها مي گويند «علي» با تيربار گرينف مشغول تيراندازي به سوي تعدادي از عراقي ها كه در حال تحرك بودند، بود كه تانك دشمن با گلوله مستقيم او را هدف قرار داده بود.
ديگر نمي دانستم چه بگويم زيرا به ياد اين گفته «علي» افتادم كه چند روز پيش مي گفت: «من دوست دارم با تير مستقيم تانك شهيد شوم» به همراه او «احمد غلام گازر» و «محمد حرداني» كه كمك او بودند هم به شهادت رسيدند و يكي از بچه ها زخمي شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بچههای_گردان_حاج_اسماعیل
ياد و خاطراتي از شهداي گردان كربلا
(لشکر7ولی عصر(عج))
#علي_عميره
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 مسافر
┄═❁❁═┄
موجي از گرد و خاك بر سر و صورتم هجوم آورد. سرم به بزرگي دشت شـده بود و چشمانم جايي را نميديد.
از دود و گرد و خاك، نفسم بالا نمـيآمـد. قلـبم
مثل طبل پاره شدهاي يك ضرب ميكوبيد.
چشمانم را به زور باز كـردم و از ميـان
توفانِ دود و خاك، به سنگر نگاه كردم. كسي به طرفم ميدويد.
ـ بچهها شهيد شدند...
صداي مرتضي صفار را شناختم.
قلبم براي لحظـهاي از كـار افتـاد.
احسـاس كردم دشت را كوبيدند به سرم.
گيج شده بودم.
گيجِ گيج.
مبهوت، حيران.
همه جا را تار و تيره ميديدم.
با تمام قدرتي كه در پاهايم داشتم، دويدم به طـرف سـنگر.
سنگر، غرق در دود و خاك و خون بود.
چشم چرخاندم.
بقايي يـك پـايش قطـع شده و پاي ديگرش به پوستي آويزان بود.
حسن، آهسته نفس نفس ميزد.
دويـدم به طرفش و بغلش كردم.
اشك، صورتم را پوشانده بود.
دستپاچه بـودم.
يـك نفـر فرياد ميكشيد:
ـ جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد...
با رسيدن جيپ، حسن و بقية بچهها را سوار كرديم.
تنم از خون حسـن خـيس شده بود.
گوشم را نزديك دهانش بردم؛ او غلامِحسين بود و ...
دردآلـود آقايمـان امام حسين(ع) را صدا ميزد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مسافر
(براساس زندگي شهيد غلامحسين افشردي «حسن باقري»)
#داوودبختياريدانشور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 راز کانال کمیل
┄═❁❁═┄
شب چهارم محاصره هم داشت کمکم از بچهها خداحافظی میکرد.
از
يک طرف غربت و ديدن پيكرهای دوستان، لحظهای آرامشان نميگذاشت؛
و از سويی ديگر عطش و تشنگی، رمقی برايشان باقی نگذاشته بود.
بيابان فکه و كانال دوم آن، با تمام دقت، جزئيات حادثهای را كه در آن شبها اتفاق میافتاد در خود ضبط و ثبت ميکرد.
من هم در كنار آنها و در گوشه كانال نشسته بودم. گاهی خوابم میبرد و گاهی بيدار میشدم.
يکي از بچهها به زحمت خودش را به ابراهيم رساند. رو به ابراهيم كرد و با صدايی نسبتاً بلند با او حرف زد.
من يكباره خواب از چشمانم پريد و به آنها خيره شدم. آن جوان به ابراهيم گفت: به خدا تا حالا هيچ کس نتوانسته توانمان را ببرد؛ نه دشمن و نه آتش بیامانش!
اما حالا تشنگی امانمان را بريده.
يه كم آب به ما برسه دمار از روزگار دشمن در میياريم.
نمیدانم چرا يك لحظه ياد كربلا افتادم؛ ياد علیاكبر؛ وقتی كه از ميدان به سراغ پدرش آمد و گفت: العطش قد قتلني...
ياد شرمندگی امام حسين ع .
من میدانستم و يقين داشتم كه ابراهيم از همه تشنهتر است.
همین امروز وقتی قمقمهها را تقسيم كرد، برای خودش چيزی نماند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#راز_کانال_کمیل
روايت پنج روز مقاومت رزمندگان گردان
كميل در كانال دوم فكه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_کتاب
"در محراب اسارت"
┄═❁❁═┄
«مى خواهیم یکى از شما را اعدام کنیم،
اگر داوطلبى هست خودش برخیزد والاّ خودمان یکى را انتخاب مى کنیم !!».
حرکتهاى نامتناسب سربازان بعثـى و چرخشهایشـان بـه دور بچه هـا، و بـراى خـوش رقصـى جلـوى افسـر، که کابلهـا را
به دور دست خـود مـى چرخاندنـد و حرفهـایى را بـه عربـى رد و بـدل مـى کردنـد، اسـرا را کلافـه کـرده بـود و شـاید قدرت فکر کردن براى آنان که در اندیشه راه و چاره اى بودند را گرفته بود.
در ایـن حـال، «حسـن» برخاسـت و بـراى اعـدام شـدن اعـلام آمـادگى کـرد!
افسـر عراقـى بـا چشـمان نابـاور خـود، مقدارى در صورت او که حکایت از ایمان قوى و محکمش را مى کرد، خیره شد و گفت : «بیا بیرون».
«حسن» با گامهایى محکم و استوار، بدون تردیـد و تـرس بـه جلـو رفـت . بـه چهـره اش کـه نگـاه مـى کـردى ، بیـان کننده یک آرامش و سرور درونى بود؛ ولـى بـر عکـس، بـا برخاسـتن «حسـن »، آثـار غـم و انـدوه در صـورت دوسـتانش ظاهر گشت .
وقتى او را بیرون مى بردند، اسرا براى آخرین بار او را تماشا مى کردند و خروجش را بدرقه مى نمودند.
در آخــرین لحظــات، عراقیهــا از او درخواســت کــرده بودنــد کــه آخــرین آرزو و وصــیت خــود را از آنــان بخواهــد تــا
بـرآورده کننـد.
«وى تقاضـاى خوانـدن دو رکعـت نمـاز را کـرده بـود» و آنـان هـم ایـن فرصـت را بـه او داده بودنـد و«حسن» رفت تا در جلـوى چشـم شـگفت زده سـربازان بعثـى، وضـویى سـاخته و خـود را بـراى یـک عبـادت شـیرین، آماده کند.
اما این طرف، بچه ها بىحوصله و بىصبرانه در خـود فـرو رفتـه و منتظرنـد تـا ببیننـد چـه پـیش مـى آیـد.
و بعضـى خدا، خدا مىکردند که عراقیها از تصمیم خود منصرف شوند.
هنوز این افکـار، اذهـان اسـرا را مشـغول کـرده بـود کـه ناگـاه عراقیهـا بـه همـراه «حسـن » بـه داخـل آمدنـد .
ورود او
همچون باز شدن در، بر بستان گل شادمانیهایمان بود که از آن، بوى عطر رجا و امید به مشام مى رسید.
افسر عراقى رو به بچهها کرد و گفت:
«این جوان خیلى فهمیده و شجاع است .
ما از قصد ایـن کـار را کـردیم تـا آن کـس کـه شـهامت بلنـد شـدن را دارد، بـه عنـوان مسـؤول آسایشـگاه بـراى شـما انتخاب کنیم».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#در_محراب_اسارت
41 خاطره از دوران اسارت رزمندگان میهن اسلامی
اصغر زاغیان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂