🍂 از چایخانه
تا ستاد شهید علم الهدی
زهرا شمس
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 جایی نیست لباس های رزمنده ها رو بشورن. لباس و پتو و ملافه رو می برن آن طرف سه راه آتیش میزنن.
- چرا حاج بیبی؟
- میگن هر جا لباس ها رو ببری بوی خون همه جا رو برمی داره.
اینطور نمی شود. همراه حاجبیبی علم الهدی به لب شط رفتیم. قسمتی را که سطحی صاف داشت انتخاب کردیم. به سرباز ها گفتم یک تخت آهنی هم بیاورند تا روی آن بایستیم. آنجا شد محل شستوشوی لباس ها. جریان شدید آب باعث میشد خوب شسته شوند. اما دو بار نزدیک بود خانم ها را آب ببرد. یک بار هم خانم عموچی در آب افتاد که گرفتنش.
به سرباز ها گفتم قسمت پایینی تخت را بپوشانند، اگر کسی هم افتاد در رودخانه نرود. کمی بعد با کمک آقای عادلیان و خدیجه علم الهدی توانستیم مکان چایخانه را بگیریم. چایخانه پیش از انقلاب مکانی برای خوشگذرانی بود. وسایل قدیمی اش را جمع کردند و با کمک آقای عادلیان تشت، تاید و وایتکس برایمان آورد. نامش شد "ستاد پشتیبانی شهید علم الهدی" و از آن به بعد فقط گاهی برای شستن پتو یا موکت به لب شط میرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کلید نجات
زهرا شمس
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 وقتی شروع به شستن لباسهای رزمندگان کردیم تعداد کمی برای کمک می آمدند. خیلیها از اهواز رفته بودند و شهر خالی بود. به بیبی خدیجه، دختر خانم علم الهدی گفتم بیا هرشب بریم یه مسجد و برای چایخانه نیرو جذب کنیم، کلید نجات همینجاست.
هر شب موقع نماز مغرب وضو می گرفتیم و به مسجد می رفتیم. بسیاری از خانمها از مسجد جذب شدند. پس از مدتی باز هم نیرو کم بود و تصمیم گرفتند نیروهای اعزامی از شهرهای دیگر را بیاورند. خانمهای اعزامی از تهران اصفهان همدان و... میآمدند و هر گروه ۱۵ روز میماند و میرفت. تنها کسی که ماند و سالی دو بار به خانواده اش سر میزد خانم موحد بود. او مسئول چایخانه شد. او جذبه بالایی داشت و خیلی خوب بیشتر از ۱۰۰ زن را سازماندهی می کرد. برای چایخانه قوانین مشخص کرده بود که کارها با نظم پیش برود. ما در آنجا دفتر حضور و غیاب داشتیم و نمیتوانستیم بدون کارت وارد شویم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه ثواب
زهرا شمس
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 گاهی ساعت ۱۲ یا ۱ به خانه می رسیدم. آنقدر خسته و گیج بودم که ننشسته خوابم میبرد. همسرم هم پتویی رویم می انداخت و به بچه ها می گفت آروم باشین تا مادرتون استراحت کنه. از صبح بیرون بوده و خسته است. اصلا نشد که به دلیل نبودنم گله کند. ظرف میشست و جارو می کرد. اگر روزی غذا درست میکردم بدون اینکه شاکی شود خودش غذا درست می کرد.
صبح ها در داروخانه بود، بعد از ظهرها هم در مغازه اجاره ای وقتش را میگذراند. یکبار به او گفتم
- ببین من هرکاری می کنم و هرجا که هستم تو ثوابش باهام شریکی.
- اصلاً نگران نباش با خیال راحت به کارت برس. من حرفی ندارم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اسماعیل سروری، معروف به عیدی برادری داشت به نام ابراهیم. یک روز او را در حالی که از قسمت سینه زخمی شده بود آوردند. زخم سینهاش مانند یک گوجه که از وسط به چهار قسمت تقسیم کنند سوراخ شده بود.
زن ابراهیم قبلاً دوست خواهرم لیلا بود. من با این که او را می شناختم ولی نمیدانستم که همسر برادر عیدی است. وقتی که ابراهیم زخمی شد او را به بیمارستان رساندیم. خانمش هشت ماهه باردار بود. وقتی او را در راه دیدم گفتم، بنده خدا برادر عیدی زخمی شده و او را به بیمارستان بردیم. خانمش با دست بر سرش زد. من از او پرسیدم: مگر ابراهیم را میشناسی؟ گفت: شوهرم است و من به خاطر اینکه اتفاقی برای او نیفتد گفتم: چیزی نیست، دستش زخمی شده و الان خرمشهر است.
اما او به شهادت رسیده بود.
▪︎ سیده زهرا حسینی
از کتاب "شهرم در امان نیست"
•┈••✾○✾••┈•
#خواهران_رزمنده
#گزیده_کتاب
#اهواز #دزفول #آبادان #خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 با چند مجروح دیگر آورده بودندش.
پاهایش قطع شده بود.
هر چه گفتیم:"داداش وضعیتت اورژانسیه، خون ازت رفته" گوش نمیکرد.
ما را حواله مجروحی دیگر میکرد.
مجبور بودم گوش بدهم.
•••
بالای سرش رفتم.
خودم را سرزنش میکردم که چرا چند دقیقه دیر آمده ام و به حرفش گوش کردهام .
•┈••✾○✾••┈•
#اهواز #دزفول #آبادان #خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 تجربه تلخ
سید نرگس آل عمران
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 اولین باری که شستن لباس رزمندگان را تجربه کردم، در خانه آل رضا بود. یکی از خانم ها گفت: بیبی نرگس، تو خیلی کوچیکی، دست به ملحفهها نزن، آلودهست.
اما دوست داشتم کاری انجام دهم. شروع کردم به شستن ملحفه. با تاید میشستیم و اگه لکهای نمیرفت صابون میزدیم.
ملحفهای را مشت میزدم که یک انگشت در دستم آمد. با جیغ از جا پریدم. چشم هایم از وحشت گرد شد و زبانم بند آمد. خانومی که کنارم بود گفت:" اشکال نداره اتفاق عادیه. همین که بهت شوک وارد شده، باعث میشه عادت کنی." سرش را با ناراحتی پایین انداخت و به لباس ها زل زد. مدتی که گذشت با خودم کنار آمدم. از آن به بعد باز هم این اتفاق افتاد. پوست، موی سر، استخوان و... اما دیگر اشک، جای ترس را گرفته بود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مسجد فاطمه زهرا (س)
طاهره رضایی کاکا زاده
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیه خانمها برای کار پشتیبانی در آن جمع می شدند. لباس را نمی گذاشتند بشورند. فقط لباس ها را که می آوردند خانم ها می بردند به خانه هایشان. اما با سبزی پاک کردن مشکلی نداشتند. ماشین های بزرگ سبزی که می آمد خانم ها به مسجد می آمدند. میشستیم و پخته تحویل می دادیم. چند باری هم آش درست کردیم و به نفع جبهه فروختیم. بیشتر فروشمان در مدرسه ها بود. کارهای بسته بندی هم انجام می دادیم. مانند بسته بندی آجیل، خرد کردن قند و بسته بندی آن. بعد از کارهای مان مسجد را تمیز می کردیم تا برای نماز آماده باشد .
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هوس بچگی
کبری حبابیان
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 صبحها در مسجد نمکی جمع میشدیم. از روز قبل اعلام میکردند که هر کس میخواهد پشتیبانی انجام دهد فلان ساعت در مسجد باشد. اتوبوس میآمد و همگی میرفتیم عباسیه. بیشتر کارمان در عباسیه پارک کردن برنج و حبوبات بود. نفری یک سینی میدادند و کیسههایی برای برنج و حبوبات پاک شده.
در خانههای پشتیبانی هم همه کاری بود. از بستهبندی مواد غذایی تا شستن لباس و پخت و پز. من اما بیشتر بستهبندی را انجام میدادم. یک بار اندازه کوهی آجیل چهارمغز آوردند. دور تا دورش نشستیم و شروع کردیم به بستهبندی. آن موقعها آجیل کمتر در خانوادهها بود. ما هم سنمان کم بود و هوس میکردیم. اما میدانستیم نباید بخوریم. خانمی هم آنجا بود که گفت: "نباید از آجیلها بخوریم. حرومه." اینها مال رزمندههاست.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 برای چادر
یاسمین رضایی
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 عملیات شده بود. دستیارها کم بودند و زخمیها بسیار. بیمارستان جا نداشت. سالن دانشکده کشاورزی پر شد از مجروحانی که روی تشک دراز کشیده بودند. یکی از خانمهای پرستار به پزشک کمک میکرد. دکتر کاری از او خواست و انجامش طول کشید. دکتر طاقتش را از دست داد و با تشر گفت
- خانم چادرت را در بیار سریعتر بتونی کار انجام بدی.
پرستار داشت چادرش را در میآورد که مجروحی چادرش را کشید .
- خواهرم! چرا میخوای چادرت رو در بیاری من برای چادر شما رفتم جنگ.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بافتنی دانش آموزی
کبری لاریزاده
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 آن زمان دانش آموزان در هفته یک روز طرح کاد (کارورزی) داشتند. روزها کارهای مختلفی مانند خیاطی، بافندگی و ... یادشان میدادند. من هم تصمیم گرفتم از مهارتی که یاد میگیرند استفاده کنم. از مسجد حجازی یک گونی کاموا آوردم و بین بچهها تقسیم کردم. هر کس هر چیزی را که بلد بود میبافت. شال، دستکش، جوراب و حتی ژاکتهای خوبی میبافتند.
برایشان زمان تعیین میکردم، ولی آنقدر ذوق و علاقه داشتند که زودتر تحویل میدادند تا چیز دیگری ببافند. حتی گاهی مادرها هم در این کار کمک میکردند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 فالله خیره حافظا
زهرا شمس
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 خرمشهر آزاد شده بود. قرار بود یک ماشین آجیل به خرمشهر برود. با حاج بی بی علم الهدی همراه هدیه،سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم با شوق و ذوق پیاده شدیم تا خودمان هدیهها را به دست رزمندهها بدهیم۰ یکی دو نفر از رزمندهها دویدند سمت ما و گفتند:
- شما چرا اومدین اینجا؟ خیلی خطرناکه. هر آن ممکنه هواپیما بیاد و بمبارون کنه.
حاج بی بی گفت:
- بابا چتونه؟ این همه مرد ها شهید میشن بذار یک زن هم شهید بشه. من به آنها گفتم ایشون حاج بی بی علم الهدیست. تا شنیدند خیلی ذوق کردند و همه به سمت بی بی میآمدند. همان موقع یک دفعه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شروع کردن به بمباران. مرتب داد میزدند بخوابین روی زمین. ما هم سریع خوابیدیم تا رفتند. خدا را شکر هیچکس آسیب ندیده بود. بچهها آمدند و رو به بی بی گفتند:
- سریع برگردین خطرناکه
- خطرناک نیست فالله خیره حافظا
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در محاصره آتش
کبری لاری زاده
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 شیفت صبح برای بچه ها لوبیاچیتی پخته بودم. بقیه اش مانده بود برای بعد از ظهری ها بچه ها صف گرفته بودند و داشتم داخل کاسه لوبیا میریختم که صدای انفجار بلند شد. صداها قطع نمیشد و زمین زیر پایمان میلرزید بچه ها جیغ میزدند و می دویدند. بعضی از دانش آموزها و حتی دبیرها غش کردند. مانده بودم با این همه وحشت چه کنم بلند داد میزدم آروم باشین بگین الله اکبر لا اله الا الله.
نمیدانستم باید بچه ها را در مدرسه نگه دارم یا بفرستمشان خانه. اگر مدرسه را میزدند چه؟ سریع زنگ زدم رئیس ناحیه سه
- من چه کنم؟
- هرچی خودت تصمیم گرفتی.
از دورتادور مدرسه دود بلند میشد. عقلم میگفت بچه ها را در مدرسه نگه دارم اگر اینجا شهید شوند مدرسه بودند؛ ولی اگر بیرون باشند من را بازخواست میکنند. بر خدا توکل کردم و بچه ها را به کمک معاونم آرام کردم. در حالی که چند نفر از دبیرهایمان که مرد هم بودند از مدرسه فرار کردند مدتی که گذشت بعضی از خانواده ها با وحشت و حتی پابرهنه، دنبال بچه هایشان می آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در محاصره آتش
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 داییام به مادرم گفته بود اینجا موندن کار خطرناکیه. خودت نمیآیی حداقل دخترها رو بده ببرم. اگر عراقیها بیان تو اهواز به هیچکس رحم نمیکنند.
- خدا کریمه هرچی خدا بخواد همون میشه. از دخترها مواظبت میکنه.
برادرم هم یکبار که از جبهه برگشت، روش درست کردن کوکتل مولوتوف را یادمان داده بود. با مادرم و برادر کوچکم تعداد زیادی درست کرده و روی پشت بام گذاشته بودیم. اینها آماده بود تا اگر نیروهای عراقی وارد شهر میشدند و کسی برای دفاع نمانده بود از خودمان محافظت کنیم. الحمدلله هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و آنها هم بی استفاده ماند
زهرهرا عیسوی
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عکسی #زیر_خاکی
از پذیرایی رزمندگان در زینبیه اهواز
این مرکز در طول دفاع مقدس پذیرای رزمندگانی بود که برای مرخصی و یا رفتن به جبههها، گذارشان به اهواز می خورد و جایی برای اسکان نداشتند.
کافی بود رزمندهای سراغ محلی برای استراحت را از رهگذری بپرسد تا همه او را به زینبیه راهنمایی کنند.
این مرکز بصورت شبانه روزی و با ظرفیت بالا جهت خواب و غذا در خدمت دفاع مقدس بود و هزینههای هنگفت آن توسط خیرین و بازاریان اهواز تامین می شد.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#اهواز #زینبیه
#پشتیبانی #عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در محاصره آتش
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 مجروح َمحرم
در منطقه فرودگاه مشغول تمیز کردن دست و صورت و زخمهای مجروح ها بودیم تا کار درمان برای دکترها راحت تر شود. معمولاً رزمنده ها با اکراه قبول میکردند که این کار را انجام دهیم. مجروحی را آوردند و یکی از نیروها سراغش رفت. ترکش در ناحیه های سرو گردن و دستهای او خورده بود و بسیار گلی بود. از همان اول با روی خیلی باز و خوشایند از امدادگر استقبال کرد. گهگاهی هم به رویش لبخند میزد. همه تعجب کرده بودیم و برایمان سؤال پیش آمده بود که این رزمنده چرا چنین برخوردی با یک خانم دارد؟ مشغول کار خودمان شدیم که یک دفعه صدای جیغ آمد. برگشتیم و آن ها را در آغوش هم دیدیم. میخندیدند و گریه میکردند. وقتی پیش ما آمد، جریان را تعریف کرد
- میدونید جریان چیه؟ خودمم از زل زدنهای مجروح ناراحت بودم. اما وقتی صورتش رو تمیز کردم و چهره ش مشخص شد دیدم برادرمه.
پروین قوچانی
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در صحنه پشتیبانی و جنگ
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 ... من و صدیقه به بیمارستان امدادگران رفتیم. فرشته به ما گفت: یک ماشین ارتشی برای حمل و توزیع غذا به نیرو احتیاج دارد. ما هم با کمال میل این کار را پذیرفتیم. یک گروهبان ارتشی مسئولیت داشت با وانت ارتش هر روز صبح از باشگاه فیروز آبادان، که یکی از باشگاههای شرکت نفت بود و در ایستگاه ۱۲ کوی مصدق قرار داشت، صندوقهای پر از غذا در ظرفهای یکبار مصرف را تحویل بگیرد و در خرمشهر بین رزمندگان تقسیم کند. گروهبان نیاز به کمک داشت و به تنهایی نمیتوانست این کار را انجام دهد. من و صدیقه با خوشحالی این مسئولیت را پذیرفتیم. از روز بعد کار ما شروع شد. هر روز صبح به بیمارستان می رفتیم و از آنجا پشت وانت گروهبان مینشستیم و به باشگاه فیروز می رفتیم...
غذاها را در وانت جا میدادیم و به سمت خرمشهر میرفتیم. گروهبان از اول تا آخر ماموریت، به ما اسلحه ژ3 میداد که اگر با بعثیها برخورد کردیم بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وقتی غذاها را تقسیم میکردیم و کارمان تمام میشد به آبادان برمیگشتیم و اسلحهها را تحویل گروهبان میدادیم. هنگامی که از پل خرمشهر عبور میکردیم، اشهدمان را میخواندیم. از هر طرف ساختمانها ویران میشد و لحظهای صدای صفیر گلولههای خمپاره قطع نمیشد. ما بدون هیچ برنامه خاصی به هر رزمندهای که میرسیدیم یک ظرف ظرف غذا میدادیم تا ظرفهای غذایمان تمام می شد و برمیگشتیم.
معصومه رامهرمزی
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
،
🍂 زن جهادی
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 آموزش و پرورش از من خواسته بود یک تولیدی برای دوختن لباسهای رزمندگان برایش راه اندازی کنم. مدرسه شبانه باغ معین هم مکان آن بود. رفتم آنجا و دیدم میز برشی وجود ندارد. با خودم گفتم که پارچه هایشان را در مرکز ثقافیه¹ برش بزنم؛ اما ممکن بود کسی شک کند که من پارچه های برش زده را کجا و برای چه کسی می برم؟ این کار ضررش بیشتر از سودش بود. من زنی جهادی بودم و باید خودم کاری میکردم. چیزی جز صندلی آنجا نبود. نگاهم که به در چوبی اتاق افتاد فکرش از سرم گذشت. در را برایم از لولا درآوردند. دو صندلی زیرش گذاشتم و شد میز برش. کمی کوتاه بود و زمان برش کمرم را اذیت میکرد اما مانند ثقافیه، تعداد بالا برش نمی زدم. نهایتاً دویست تا بود. خیاط ها هم از خود آموزش و پرورش آمدند و تولیدی کارش را شروع کرد.
● عصمت احمدیان
¹.محلی فرهنگی در ایام انقلاب و دفاع مقدس در اهواز
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
،
🍂 مردم هم دل
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 از سراسر کشور لباس.هایی برای جنگ زده ها می فرستادند. انباری در جاده کوت عبدالله بود. بعضی روزها که کار زینبیه سبک تر بود به آنجا می رفتیم.
خانم حدادپور ما را می برد و می آورد. آنجا انبار خیلی بزرگی بود که شاید نصفش را لباسها پر کرده بودند. از هر نوع و اندازه ای لباس پیدا میکردیم. گونیهای جداگانه مردانه زنانه بچگانه و نوزادی گذاشته بودند باید بر همین اساس آنها را دسته بندی میکردیم. لباس ها خوب بودند؛ اما در بین آنها لباس های پاره و خیلی کثیف و کهنه هم بود. این ها را جدا در گونی دیگری می انداختیم تا به جای دستمال استفاده شود. اگر هم لباسی خوب بود و فقط نیاز به دکمه یا شستن داشت درست میکردیم و بعد به مردم میدادیم. درست است که جنگ بود و همین لباس را هم خیلی ها نداشتند اما هیچ وقت لباس پاره یا کهنه ای برای کسی نفرستادیم.
● منصوره ترابی زاده
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
،
🍂 بسیج مستضعفین
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 بچههایی که جبهه میرفتند و شهید میشدند بچههای مستضعف بودند. بچه پولدارهای کمی پیدا میشدند که بروند جبهه. گاهی میدیدیم در خانوادهای که جوان رشیدش را از دست داده فقر بیداد میکند. وضوع را با آقای عادلیان مطرح کردیم. او هم با کمک بازاریها پول جمع کرد و هر مدتی یک بار از تهران برای این خانوادهها لباس تهیه میکرد. لباسها که از تهران با خاور میآمدند در خانه علم الهدی خالی و بستهبندی میشدند.
خانمها هم به مهمانی هر خانواده شهیدی که میرفتند متناسب با نیازهای خانواده و تعداد فرزندانشان تعدادی لباس هدیه میبردند.
البته برای خانواده جنگزده ها و مستضعفین هم این اتفاق میافتاد. ام اغلب برای خانوادههای شهدا بود.
● زهرا شمس
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
،
🍂 ویار
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 هرگاه وسایل پخت کلوچه فراهم می شد، خانم یحیوی دستور پخت کلوچه میداد. بیشتر، زمان عملیات ها پخت داشتیم تا توشه راه رزمندگان باشد. چهار پنج نفر از خانم ها کلوچه ها را در تنورهای فلزی درست میکردند پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق پهن میکردیم تا خراب نشوند و روز بعدش بسته بندی کنیم. حاج قاسم کربلایی دوازده کلوچه را در یک پلاستیک میگذاشت. جمله هایی مانند «خدا قوت رزمنده» را روی کاغذ می نوشت و داخل بسته قرار میداد.
یک بار پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق خانم آقاموسی (شهید اسکندری) پهن کردیم. فردایش گفت:
زن عمو دیشب از بوی کلوچه ها نتونستم بخوابم. حامله بود و هوس کلوچه نمیگذاشت بخوابد. اما دلش نیامده بود بخورد. بعد که آقاموسی موضوع را شنید، با حجت الاسلام محلاتی صحبت کرد او هم گفته بود هرچه بخورند اشکالی ندارد. حلال است. باوجوداین خانمها دلشان نمی آمد و نمی خوردند.
● حبیبه اسکندری
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه، ساختمان حفاظت شده با گونی _ مخابرات استان خوزستان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه _ میدان راه آهن (هجرت)
با افزایش حملات بی رحمانه هوایی دشمن به شهرها ، تعداد سنگرهایی محدود در میادین اصلی و پر تردد شهر ایجاد شده بود تا بتواند جانپناهی حداقلی باشد برای مردم بی پناهی که حاضر به ترک شهرهای خود نشده بودند.
آژیر خطر که نواخته میشد، تعدادی که در آن حوالی بودن برای دقایقی در این سنگرها توقف میکردند و باز ادامه زندگی میدادند.
این روزها، همین سنگرها گاها به عنوان یادگاری از روزهای مقاومت مقدس همچنان ایستاده اند. هر چند جا داشت این سمبل های ایستادگی، با تابلو نوشته و یا زیباسازی، فرهنگ غنی و موزهای دفاع مقدس را به شایستگی منتقل کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه، اداره کل آموزش استعدادهای درخشان ( یا آموزش و پرورش استان )
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
سنگرهای شهری اهواز
گاه ترجیح میدادیم ترکش خمپاره را تحمل کنیم ولی وارد این سنگرها نشویم. سنگری در فلکه پاداد بود که اسمش را گذاشته بودم " زندان سکندر" و گاه مجبور بودیم دقایقی در این زندان باشیم.
خاطرم هست در یک روز از ساعت ۹ تا ۱۰ بیش از صد گلوله توپ و خمپاره به اهواز زده شد. چه روزگاری بود 😢
راوی : صادق حیدری زاده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#اهواز
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه _ میدان راه آهن (هجرت)
با افزایش حملات بی رحمانه هوایی دشمن به شهرها ، تعداد سنگرهایی محدود در میادین اصلی و پر تردد شهر ایجاد شده بود تا بتواند جانپناهی حداقلی باشد برای مردم بی پناهی که حاضر به ترک شهرهای خود نشده بودند.
آژیر خطر که نواخته میشد، تعدادی که در آن حوالی بودن برای دقایقی در این سنگرها توقف میکردند و باز ادامه زندگی میدادند.
این روزها، همین سنگرها گاها به عنوان یادگاری از روزهای مقاومت مقدس همچنان ایستاده اند. هر چند جا داشت این سمبل های ایستادگی، با تابلو نوشته و یا زیباسازی، فرهنگ غنی و موزهای دفاع مقدس را به شایستگی منتقل کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂