خانهٔ ما خانهای گِلی و کوچک در بهبهان بود. دو اتاق داشت که در یکی از اتاقها هم وسایل منزل بود و هم مادربزرگم که پیرزنی نابینا بود در آن سکونت داشت و مادرم از او نگهداری میکرد. اتاق دیگر، هم اتاق نشیمن، هم پذیرایی و هم اتاق خواب ما بود. مادرم در گوشهای از آن کپسول گاز و اجاقگازی گذاشته بود و روی آن آشپزی میکرد؛ یعنی در اصل آن اتاق آشپزخانهٔ ما هم بود.
به خاطر دود زغال و هیزمی که در زمستان برای گرم کردن خانه استفاده میکردیم تمام دیوارهای اتاق سیاه شده بود و فضای دلگیری داشت. در سقف اتاق هم از تیرهای چوبی محکم چَندَل ــ که در برابر رطوبت مقاومت بالایی داشت ــ بهعنوان تیرهای اصلی استفاده شده بود و برای اینکه از موریانهها در امان باشد به نفت سیاه آغشتهاش کرده بودند. روی تیرها هم چوبهای باریکتری قرار داشت و روی آن را با حصیری که از نی بود و به آن بوریا میگفتند پوشانده بودند. سقف اتاق هم مانند دیوارها سیاه بود. پشتبام هم کاهگلی بود و معمولاً در ابتدای پاییز هر سال لایهای کاهگل بر روی آن کشیده میشد؛ اما بههرحال زمانی که بارندگی زیاد بود چکه میکرد و باید زیر جاهایی که آب چکه میکرد ظرف میگذاشتیم و دیگر جایی نبود که بخوابیم و بنشینیم و بازی کنیم؛ به همین خاطر خدا خدا میکردیم که زودتر باران بند بیاید.
در گوشهٔ حیاط، حوض و چاه آبی بود که برای شستوشو و در تابستانها برای آبتنی و حمام از آن استفاده میکردیم. روی حوض سایبانی با برگ نخل قرار داشت. چون برق نداشتیم که از پنکه یا کولر استفاده کنیم،
#گزیده_کتاب
#سینه_خیز_تا_عرش
@defae_moghadas
🍂
محمد پس از بازگشت از سفر جهادی با دانشجویان به سیستان و مشاهده محرومیت مردم آنجا و در زمان دانشجویی که در تهران بود، کورهای اختراع کرد که با نفت سیاه یا مازوت و آب قابل استفاده بود.
ابعاد تقریبی کوره ۳ در ۴ متر بود و در هر جایی قابلیت بهره برداری داشت. انگیزهی محمد از ساخت کوره این بود که نقاط محروم کشور که خانههایی از گِل داشتند با استفاده از این کوره، خانههای آجری بسازند.
طرز کار کوره به شکلی بود که از مخلوط شدن مادهی سوختنی ارزان قیمت با آب، حالتی انفجاری پدید میآمد که حرارت بالایی تولید میکرد و در مدت زمان کوتاهی خشت خام را میپخت.
افراد زیادی برای خرید امتیاز کوره به محمد مراجعه کردند، ولی امتیاز کوره را به جهاد دانشگاهی داد تا رایگان در اختیار مردم محروم قرار گیرد.
محمد در آن زمان، ایام دانشجویی را سپری مینمود و اوقات فراغت از درس، همچنین ساعاتی از شب را سرگرم کار بر روی کوره بود.
او به خاطر جوشکاری بیوقفه، که غالباً بدون امکانات امنیتی بود، شبها هنگام استراحت، سیب زمینی خام روی چشمانش میگذاشت تا درد چشم را التیام بخشد.
با تصویب و شروع کار کوره، زمین خالی در پشت دانشگاه صنعتی شریف تهران، در اختیار محمد قرار گرفت تا تاسیسات اولیه کوره را در آنجا طراحی کند.
#گزیده_کتاب
#سرو_در_بند
@defae_moghadas
🍂
همه جور فکری به ذهنم میومد. یه دفعه دیدم از "بایروم"(کانتینر چوبی گوشه باغ) بیرون اومد. بعد از حموم گرفتن، موهاشو مرتب کرده و شونه زده بود. از دیدنش کلی ذوق وشوق کردم ولبخندی زدم.
وارد محضر شدیم و توی اتاق انتظار نشستیم. زوجی جوان به همراه خونواده شون قبل از ما اومده بودند. دستهام می لرزید! حالا نوبت من شده بود که تجربه دیگران رو موقع خواندن خطبه عقد تکرارکنم و بعد از یک یا دوبار خوندن خطبه،"بله" رو بگم. به موکت زیرپام خیره شده بودم. ضربان قلبمو که به کف دستم منتقل میشد، حس میکردم. سرم پایین بود. عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. اگه میخواستم همان موقعه بله رو بگم شاید میگفتند: چه عجوله! صبرکردم و دفعه دوم بله رو گفتم...
صدای صلوات و هلهله بلند شد! بعد از چند امضا، از خونه بابام جدا و وارد مرحلهء جدیدی از زندگیم شدم. هنوز باورم نمیشد که انتظارم به سر رسیده بود. لباس سفید و براقم رو که خودم دوخته بودمش، پوشیدم. روسری سفید ابریشمی براقی هم که از بازار خریده بودم رو سرم کردم و گرهاش رو با گیرهء طاووسی طلایی بستم. اونقدر تو این لباس سفید خوشگل شده بودم که باورم نمیشد. تو آینه به خودم نگاه کردم و باخودم گفتم:"بالاخره روزای سخت تموم شد. آخ جون! دارم برمیگردم آبادان زندگی کنم. حتی با سخترین شرایط! خدایا کمکم کن..."
با لباس سبز سپاه و آرم زیبایش کنارم نشسته بود. اونم مثل من سرش پایین بود. بچههای سپاه ماهشهر هم اومده بودند. صدای تکبیروصلوات و هلهله بلند شده بود و از ضبط صوت کوچیکمون سرود"خلبانان ملوانان" پخش میشد...
#گنجینه_رنج
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمنماه بود. آنموقع دهه فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش میشد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلمهای سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا میکردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشه اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا ایندفعه نوبت ماست؟ وضعیتسفید که شد، خوابیدیم. عادت هم نداشتیم پیجو شویم کجا را زدهاند. توی رختخواب همانطور که چشمهایم را بسته بودم، با خودم تصوّر کردم که یعنی کجا بمب خورده؟ حتّی برای اعضای خانواده و دوستانی که داشتم این فکر را کردم. نکند بلایی سرشان آمده باشد. چشمهایم را بستم و فکر کردم خدایا نکند برای خانواده خاله اتّفاقی افتاده باشد! همانطور فکر میکردم که خوابم برد.
#صدایی_که_هماکنون_میشنوید
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂 «مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟» «داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی»
چشم هایش برق زد. گفتم «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شدم. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای،
همه رزمنده توی جبههن ولی برای خانواده شون وقت میذارن.» سرش را پایین انداخت.
«جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد!»
فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه، زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند. انگار ذهنم را بخواند گفت: «مامان، آورد متون بیرون تا با هم حرف بزنیم.» چشم دوختم به چشم هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق میزد. گفتم:«به گوشم.» گفت: «مامان، می دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر میشن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟»
«یعنی چی؟»
«مثلا همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.» هاج و واج نگاهش کردم گفت «میدونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کفپوش پیادهروی امانیه؛ موزاییکهای مربع شکلی که دورتادورش علف خودروُ سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطهوره.»
«اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها ببین بات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت ها!»
خندید
«نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می خواد وقتی
برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن»
داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه من تحملش رو ندارم. این حرف رو نزنید.» «خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه. اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می آن و سرم رو به دامن میذارن. وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن تحملش رو ندارم»
سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» بروبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم اگه تو بری من چیکار کنم با بچه های یتیم تو؟ پسرت...
آشفته گفتم: «تو داری با من وداع می کنی؟» زدم زیر گریه و گفتم:« این حرفا چیه میزنی؟» شروع کردم به کولی گری.
هر چه می گفت:«مامان پشیمون میشید. گوش بدید...
به گریه گذاشتم و گفتم :«نمی شنوم!»
من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه....
#گزیده_کتاب
#بی_آرام
#سردار_فرجوانی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 از صبح روز بعد، رضا شاهد جنبوجوش غریبی در بیمارستان بود. نقاشها روی دیوارها بتونهگیری میکردند و خراشها و سوراخها را پر میکردند تا کارشان را شروع کنند. چند بسیجی سرگرم تعمیر لولهکشی بیمارستان بودند. پرستاران جدید روتختیها و لباس بیماران را عوض میکردند، بر زمین تی میکشیدند، پنجرهها را دستمال میکشیدند. رضا، اعظم را دید که پروندهها را تنظیم میکند و پرستاران را برای انجام کارهای مختلف به این طرف و آن طرف میفرستد.
بعدازظهر، احمد به همراه جوانی که ریشی نرم و بور داشت آمد و به اعظم گفت: «آمدم به همراه علی آقا برق اینجا را تعمیر کنم. مجبوریم برق را قطع کنیم.»
اعظم با لبخندی که مایهای از تعجب داشت گفت: «جالبه. نمیدانستم که شما با برق هم سر و کار دارید.»
احمد رو به علی گفت: «ناهیدی، برو فیوز کنتور رو بزن.»
رضا از گوشه چشم به اعظم نگاه کرد. اعظم که معلوم بود از بیاعتنایی احمد به سؤالش ناراحت شده، گره به ابرو انداخت و گفت: «یک ساعت دیگه عمل داریم. زود تمامش کنید.» و رفت. ناهیدی رو به رضا گفت: «این بنده خدا کیه؟ انگاری داره به زیردستاش دستور میده.»
احمد گفت: «سرت به کار خودت باشه.»
#گزیده_کتاب
#مرد
#متوسلیان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
در منطقه حاج عمران در سنگر که بودیم میدیدیم نزدیک غروب یک آدم کوتاه قد، که چفیهاش را به صورتش میبست، روی یک بولدوزر زنجیری مینشیند و در حالی که از کنار ما رد میشود، دست تکان میدهد و بالا میرود!
نزدیک صبح هم که هنوز هوا تاریک بود پایین میآمد، به این رفت و آمد عادت کرده بودیم، اما نمیدانستیم او کیست، یک شب در سنگر نشسته بودیم، بهبهانی گفت:
این راننده بلدوزر کیه؟ نکنه دشمن باشه؟ نکنه کوموله باشه؟
گفتیم: نه بابا کوموله کجا بود؟ بدبخت زیر آتش تا صبح داره تو خط جون میکنه، برای گرد و خاک چفیه میبنده؛
بهبهانی نگران بود گفت:
من فردا صبح میرم ببینم کیه این، صبح که آن بنده خدا داشت پایین میآمد و ما هم برای نماز بیدار شده بودیم، بهبهانی از سنگر بیرون پرید؛
من و سه چهار نفر دیگه از بچهها هم بیرون رفتیم تا درگیری فیزیکی پیش نیاید؛
بولدوزر که داشت از کنار ما رد میشد، بهبهانی گفت وایسا وایسا، راننده هم ایستاد،
بهبهانی بالا رفت و چفیه را از روی صورت او کشید، پسر بچه سیزده سالهای بود!
همه متعجب بودیم که چرا این پسر صورتش را بسته است، بهبهانی پرسید:
چرا صورتت رو میبندی؟
پسر جواب داد همین جوری، بهبهانی گفت: نه باید بگی چرا این کار رو میکنی، پسر نمیخواست حرفی بزند، اما بهبهانی اصرار کرد، پسر گفت:
از ترس اینکه فرمانده خط من رو دعوا نکنه؛ اگه میفهمید سنم کمه، من رو راه نمیداد،
فرمانده درخواست بولدوزر کرده بود تا هرشب بالای ارتفاع برود. بهبهانی گفت:
من فکر کردم تو کوموله هستی، پسرک خندید و گفت: نه، من از بچههای جهاد مشهدم!!!
#ام_کاکا
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
نگهبان با فریاد که بلند شید، تنبلی بسه، ما را به خط کرد. دستامون رو بستن و به طرف ضلع جنوبغربی زندان راهمون انداختن. خورشید به درختان نور میپاشید و دستای بلندش رو به بدنهای نمور ما میرسوند. بوی زهم رطوبت جنگل انرژی زندگی به تن و جونم سرازیر میکرد. به صدای ریختن آب و نوازش سنگها سرم رو چرخوندم. نگاه زنهای لب رودخونه به طرف ما برگشت.
دختر کمسنوسالی که کوزهی آب رو پر میکرد، بلند شد. با دستای خیس موهای مشکی رو پشت گوش گیر داد و به ما خیره شد. پسربچهای رمه رو پای رودخونه میبرد. نگهبان برای زنها دست تکون داد. فکر کردم چه خوشیای از این بالاتر که هر روز خونوادهشون رو میبینن. با دیدن زنها ترس از وجودم تبخیر شد و جای اون رو حس خوب امنیت گرفت.
دموکراتها میخواستن به کمک نیروی اسرا، زندان دیگهای توی دوله تو بسازن. ما رو تقسیم کردن. عدهای رو گذاشتن کوه رو بتراشن، چند نفری سنگهای ناهموار و سنگین رو بشکنن، گروهی سنگها رو از توی زمین بیرون بکشن و جماعتی قلوهسنگها رو دو سه کیلومتری کشانکشان ببرن تا به محل ساختمون برسن.
#سپیدارهای_آنسوی_دولهتو
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
رطوبت ناشی از کنار زدن برفهای آبدار، باعث شده بود که دستهایش خیس شود و همان نَم اندک در آن سرمای استخوان سوز، باعث شده بود که انگشت اشارۀ طفلک به ماشه بچسبد و او که با شَستش روی شعلهپوش کلاش را پوشانده بود تا برف داخل آن نرود، وقتیکه میخواست انگشتش را کنار بِکِشد، چسبندگی ناشی از یخزدگی، باعث شلیک گلوله و قطع انگشت او شده بود!
خوشبختانه جهت وزش باد از ارتفاع به سَمت درّه و پوشیدگی کامل سر و صورت سرباز عراقی باعث شدند که وی متوجه شلیک نشود، هرچند در منطقه در تمام ساعات شبانهروز و از تمام جهات ، شلیکهای پراکندهای که به دلایل مختلفی از ترس گرفته ، تا مشکوک شدن به یک نقطه و حتی شکار حیوانات یک موضوع عادی بود و همان نیز مزید بر دو علت قبلی میشد تا صدای شلیکهای گاهبهگاه، ازجمله همان صدای کذایی نیز عادی به نظر برسد و اگر هم نگهبان عراقی میشنید، زیاد برایش تعجبآور نمیشد که شکر خدا همان را نیز نشنید.
طفلکی درحالیکه از درد به خود میپیچید، لبهایش را باقدرت به همدیگر میفشرد تا صدایش درنیاید، یکی از همان دونفری که او را گرفته بودند، بهسرعت، یک باند از کیف کمکهای اولیه جنگی خود بیرون آورد و بهسرعت انگشت و دست وی را پانسمان کرد.
#جنگجویان
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
.. پرسیدم: «علی آقا، شنیدم بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا، جرم بالاها و اعدامیا رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای
میشن!»
على
آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدی؟»
با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیدم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا بحال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟».
علی آقا با اطمینان گفت: «نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم....» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق تو جامعه حرف اول رومیزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه،اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه، اینه که یه آدمی که راه اشتباه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی.
امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدم سازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل
به فرمایشهای امام باشیم ..».
#گلستان_یازدهم
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
هنگامی که از این سنگر به آن سنگر و از این کوچه به آن کوچه میرفتیم شیخ شریف قنوتی را دیدم که سر یکی از کوچه ایستاده بود.
شیخ داد زد خواهر کجا میروی؟
گفتم دارم میروم جلو، خط آتش ببندم تا اندازه ای بتوانم جلو عراقیها را بگیرم.
گفت: نه، شما نروید. چه کسی به شما گفته بروید؟
به او گفتم شما که ایستاده ای اگر ما نرویم پس چه کسی برود؟
گفت ما میرویم... کی گفته ما نمیرویم؟ تو بیا عقب ما میرویم.
گفتم نه.
آخر سر هم حریف ما نشد و عصبانی شد. ما هم ایستادیم و تا جا داشتیم و خشابمان پر بود. تیرها را زدیم.
بعد طوری شد که اصلا نمیشد آنجا بایستیم چون سلاح سنگین نداشتیم و مجبور شدیم به عقب برگردیم...
••••
#شهر_من_در_امان_نیست
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
مصدق (طاهری) شبیه عمار بود. خیلی از چیزها را که ما متوجه نبودیم و نمیدانستیم، او میدانست. تمام فامیل و بستگان و هر کس او را میشناخت با دید خاصی نگاهش میکرد. توی جمعی که جوانان زیادی بودند نشسته بودیم. داشتیم از قدرت نظامی شاه میگفتیم. از آن ارتش قوی و ساواک واقعاً مخوف و شهربانی با آن همه امکانات. یکی از بچهها پرسید: "مصدق! حالا که اینقدر شاه قدرت داره به نظر شانسی برای سرنگون کردنش هست؟" مصدق خیلی محکم جواب داد:" با اطلاعاتی که من دارم و چیزهایی که میدانم، این انقلاب پیروز میشه و حکومتمون اسلامی میشه." همه تعجب کردیم. واقعا ما که سنمان کمتر بود شانسی برای پیروزی انقلاب قائل نبودیم، ولی مصدق با قاطعیت میگفت انقلاب پیروز میشود.
مصدق از کودکی به قرآن و نهج البلاغه مسلط بود و با سید حسین علم الهدی و علی حسین زاده مالکی خیلی صمیمی بودند. هرسه نفرشان هم دانشجو بودند و در خلال دانشگاه برای دانشجو ها و مردم عادی کلاس نهج البلاغه می گذاشتند.
••••
#مصدق_خمینی
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂