نگهبان با فریاد که بلند شید، تنبلی بسه، ما را به خط کرد. دستامون رو بستن و به طرف ضلع جنوبغربی زندان راهمون انداختن. خورشید به درختان نور میپاشید و دستای بلندش رو به بدنهای نمور ما میرسوند. بوی زهم رطوبت جنگل انرژی زندگی به تن و جونم سرازیر میکرد. به صدای ریختن آب و نوازش سنگها سرم رو چرخوندم. نگاه زنهای لب رودخونه به طرف ما برگشت.
دختر کمسنوسالی که کوزهی آب رو پر میکرد، بلند شد. با دستای خیس موهای مشکی رو پشت گوش گیر داد و به ما خیره شد. پسربچهای رمه رو پای رودخونه میبرد. نگهبان برای زنها دست تکون داد. فکر کردم چه خوشیای از این بالاتر که هر روز خونوادهشون رو میبینن. با دیدن زنها ترس از وجودم تبخیر شد و جای اون رو حس خوب امنیت گرفت.
دموکراتها میخواستن به کمک نیروی اسرا، زندان دیگهای توی دوله تو بسازن. ما رو تقسیم کردن. عدهای رو گذاشتن کوه رو بتراشن، چند نفری سنگهای ناهموار و سنگین رو بشکنن، گروهی سنگها رو از توی زمین بیرون بکشن و جماعتی قلوهسنگها رو دو سه کیلومتری کشانکشان ببرن تا به محل ساختمون برسن.
#سپیدارهای_آنسوی_دولهتو
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂