eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
از صبح روز بعد، رضا شاهد جنب‌و‌جوش غریبی در بیمارستان بود. نقاش‌ها روی دیوارها بتونه‌گیری می‌کردند و خراش‌ها و سوراخ‌ها را پر می‌کردند تا کارشان را شروع کنند. چند بسیجی سرگرم تعمیر لوله‌کشی بیمارستان بودند. پرستاران جدید رو‌تختی‌ها و لباس بیماران را عوض می‌کردند، بر زمین تی می‌کشیدند، پنجره‌ها را دستمال می‌کشیدند. رضا، اعظم را دید که پرونده‌ها را تنظیم می‌کند و پرستاران را برای انجام کارهای مختلف به این طرف و آن طرف می‌فرستد. بعدازظهر، احمد به همراه جوانی که ریشی نرم و بور داشت آمد و به اعظم گفت: «آمدم به همراه علی آقا برق اینجا را تعمیر کنم. مجبوریم برق را قطع کنیم.» اعظم با لبخندی که مایه‌ای از تعجب داشت گفت: «جالبه. نمی‌دانستم که شما با برق هم سر و کار دارید.» احمد رو به علی گفت: «ناهیدی، برو فیوز کنتور رو بزن.» رضا از گوشه چشم به اعظم نگاه کرد. اعظم که معلوم بود از بی‌اعتنایی احمد به سؤالش ناراحت شده، گره به ابرو انداخت و گفت: «یک ساعت دیگه عمل داریم. زود تمامش کنید.» و رفت. ناهیدی رو به رضا گفت‌: «این بنده خدا کیه؟ انگاری داره به زیر‌دستاش دستور می‌ده.» احمد گفت: «سرت به کار خودت باشه.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
۱۶ دی ۱۴۰۱
🍂 از صبح روز بعد، رضا شاهد جنب‌و‌جوش غریبی در بیمارستان بود. نقاش‌ها روی دیوارها بتونه‌گیری می‌کردند و خراش‌ها و سوراخ‌ها را پر می‌کردند تا کارشان را شروع کنند. چند بسیجی سرگرم تعمیر لوله‌کشی بیمارستان بودند. پرستاران جدید رو‌تختی‌ها و لباس بیماران را عوض می‌کردند، بر زمین تی می‌کشیدند، پنجره‌ها را دستمال می‌کشیدند. رضا، اعظم را دید که پرونده‌ها را تنظیم می‌کند و پرستاران را برای انجام کارهای مختلف به این طرف و آن طرف می‌فرستد. بعدازظهر، احمد به همراه جوانی که ریشی نرم و بور داشت آمد و به اعظم گفت: «آمدم به همراه علی آقا برق اینجا را تعمیر کنم. مجبوریم برق را قطع کنیم.» اعظم با لبخندی که مایه‌ای از تعجب داشت گفت: «جالبه. نمی‌دانستم که شما با برق هم سر و کار دارید.» احمد رو به علی گفت: «ناهیدی، برو فیوز کنتور رو بزن.» رضا از گوشه چشم به اعظم نگاه کرد. اعظم که معلوم بود از بی‌اعتنایی احمد به سؤالش ناراحت شده، گره به ابرو انداخت و گفت: «یک ساعت دیگه عمل داریم. زود تمامش کنید.» و رفت. ناهیدی رو به رضا گفت‌: «این بنده خدا کیه؟ انگاری داره به زیر‌دستاش دستور می‌ده.» احمد گفت: «سرت به کار خودت باشه.» @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲