در عکسهای گرفته شده به وسیله هواپیماهای آر اِف-4 در نیمه دوم اردیبهشت، وجود یک پل شناور بین ساحل خرمشهر و خاک عراق مورد شناسایی مفسرین عکس هوایی قرار گرفت. این پل چند تکه جهت پشتیبانی قوای عراقی و با اتصال چند جزیره در اروند رود، بهصورت ماهرانهای نصب شده بود تا در معرض دید هواپیماهای ایرانی نباشد و از بمباران در امان باشد.
پس از شناسایی موقعیت پل، دستور انهدام آن داده شد. چند بار خلبانان نیروی هوایی سعی کردند آن را از بین ببرند ولی به دلیل موقعیت خاص آن و وجود پدافند قدرتمند دشمن، این پروازها بدون نتیجه باقی ماند. در نهایت مأموریت انهدام پل، این بار به یکی از معروفترین خلبانان فانتوم واگذار شد. محمود اسکندری که بدون شک یکی از قهرمانان جنگ ایران و عراق محسوب میشود همراه با اکبر زمانی به عنوان خلبان کابین عقب در یک پرواز متهورانه موفق شدند قطعه اصلی این پل دستنیافتنی را منهدم کنند.
#گزیده_کتاب
#تنها_بی_سلاح
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بعد از اینکه موافقت اولیه را آقای دکتر مهدی گرفت، به من گفت فلان روز برو فرودگاه، هلیکوپتر میآید تو را به خواجه بهاءالدین میبرد. هماهنگ کردم و رفتم، کسانی که وسایل را از ایکس ری رد میکردند، سربازهای روس بودند. وسایل من را خیلی بالا و پایین کردند، ازجمله یکیشان سهپایۀ دوربینم را و گفت که این چیست؟ گفتم: اشتاتیو. لغتش را به روسی یاد گرفته بودم. بعد گفت: کجا میروی؟ گفتم: افغانستان. پرسید: افغانستان برای چه میروی؟ گفتم ژورنالیست توریست. گفت ایرانسکی؟ (ایرانی) ایرانسکی نیت ژورنالیست، نیت توریست، تروریست (ایرانی ژورنالیست و توریست نیست، تروریست است)... مزاحمت ایجاد میکرد و یکجوری داشت مانع میشد که بروم. من داشتم میرفتم در منطقهای که اصلاً معنی نداشت شما چیزی را حتی از نوع سلاح و... با خودت ببری. آن جا نمایندۀ سفارت افغانستان با آنها صحبت کرد و خلاصه ول کردند. سوار هلیکوپتر شدیم و رفتیم. در مسیر اتفاق خیلی بامزهای افتاد که این را چند جا تعریف کردهام از جمله برای بهروز افخمی که گفت از این داستان باید فیلم سینمایی بسازی تا جهان بفهمد چرا در افغانستان جنگ اینقدر طول کشید. در آسمان که میآمدیم یک جایی گیر افتادیم. در بین کابین خلبان با آن بخشی که معمولاً برای بار است که البته حالا مسافر نشسته بود درِ این هلیکوپتر جنگی کنده شده بود و سروصدای کابین گاهی بهوضوح شنیده میشد. یکباره دیدم که یکی از خلبانها صدای بیسیم را زیاد کرده و کسی از آنسو میگفت: پرندۀ ناشناس ..
#گزیده_کتاب
#فرمانده_مسعود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
وطنپرستی جزئی از آیین سنتی مکتب شینتوست؛ چیزی فراتر از علاقه به زادگاه. علاقهای از جنس عشق به مادر. حالا که بزرگتر شده بودم و به کلاس اول میرفتم، از شنیدن اسمم و معنای آن بیشتر لذت میبردم. کونیکو، فرزند وطن. وقتی همکلاسیها صدایم میزدند کونیکو، احساس شیرینی آمیخته با غرور پیدا میکردم. گویی فقط من و دخترانی چون من که اسمشان کونیکوست فرزند وطن هستیم و بقیه غریبهاند. پرچم کشورم را مثل اسمم دوست داشتم. روی میز چوبی هر کلاس یک پرچم گذاشته بودند. معلم کلاس اول میگفت اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کرهی زمین طلوع میکند و به مردم سلام میدهد، سرزمین ماست: کشور خورشید تابان. و من که به ماهی قرمز و لباس کیمونوی قرمز و شکوفههای قرمز علاقه داشتم، از دیدن دایرهی توپُر و قرمزرنگ پرچم که نماد خورشید است ذوقزده میشدم و شادی میدوید زیر پوستم.
🔹خاطرات کونیکو یامورا،
یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در عملیات بیتالمقدس اسیر شدم. باید اعتراف کنم که این عملیات بسیار عالی و غافلگیرکننده بود، به طوری که عدهای از سربازان ما با زیرپیراهن اسیر شدند.
در این منطقه یک روز مأموریت یافتم که به اتفاق سی تن برای شناسایی منطقه برویم و محاسبه کنیم که چند پل میتوانیم روی رودخانه کارون بزنیم. رودخانه و منطقه را دیدم و در گزارش قید کردم: «به هیچوجه نمیتوان روی کارون پل شناور زد.» و گزارش را تسلیم سرهنگ حازم کردم.
سرهنگ آدم بسیار فاسد و بیرحمی بود. او در اولین لحظات حمله دلاوران شما با جیپ از معرکه گریخت و هنوز نمیدانم زنده است یا مرده.
ما در این حمله محاصره شدیم و همه افراد واحدمان اسیر شدند.
وقتی ما را با کامیون میآوردند، تصادفاً از روی پلی که روی رودخانه کارون زده شده بود عبور کردیم. رزمندگان شما هفت پل روی این رودخانه متلاطم زده بودند. در پایان امیدوارم هر چه زودتر خداوند پیروزی را نصیب اسلام و رزمندگان شما کند.
#گزیده_کتاب
#اسرار_جنگ_تحمیلی_بهروایت_اسرای_عراقی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 صحبتهای جالب رهبر معظم انقلاب درباره همسرشان
باید به صبر و شکیبایی فراوان او (همسرم)، در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده زیستی، در دوران پس از انقلاب اشاره کنم.
بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی و زرق و برقهای دنیوی، که حتی در خانههای معمولی مردم یافت میشود به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است. درست است که من زندگیام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است.
من درباره زهد و پارسایی این بانوی صالحه تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که میتوانم بگویم این است که: هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور میشد و خود میرفت و میخرید.
هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخته و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد.
#خون_دلی_که_لعل_شد
#گزیده_کتاب
این کتاب حاوی خاطرات خودگفتۀ رهبر معظم انقلاب از تولد تا پیروزی انقلاب اسلامی است. این اثر که در پانزده فصل گردآوری شده است خاطراتی بدیع و ناگفته از مبارزات رهبر انقلاب با سلطنت پهلویها را در بر دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
مادر شهید:
علی تازه به مدرسه میرفت. دوستانش آمدند و به من گفتند: مامان علی، دیگه به علی پول نده چون او همه پولها را به فقیرهای سر راهش میدهد. به علی گفتم: علی برای خودت خوراکی بخر، چرا این کار را میکنی؟ فقط لبخند می زد و مظلومانه نگاه میکرد و میگفت: مادر ما نباید دلبسته دنیا باشیم.
علی عاشق حضرت فاطمه زهرا)س( بود و همیشه به خواهرانش میگفت نام زهرا را برای دختران خود انتخاب کنید.
🔹 خلیل شیخان زاده، همرزم شهید:
یک شب شهید علی بهزادی و دوستم علی داشتند هندوانه میخوردند که بنده
به ایشان پیوستم.
علی به شهید بهزادی گفت: به نظرت خلیل هم بامون میاد؟ شهید علی
بهزادی گفت: فکر نکنم.
همیشه برایم این سئوال بود که چرا علی این حرف زد تا این که بعد از شهادت هر دو شهید متوجه حرفش شدم.
و تا عمر دارم حسرت میخورم که چرا لیاقت رفتن با آنها را نداشتم.
#گزیده_کتاب
#بلاگردان
شهید علی حساموند
@defae_moghadas
🍂
فصل ۱: اسناد مربوط به سوابق سوءطیب حاج رضایی
سندی ۱۳۳۷/۱/۷: «ساعت ۱۰ صبح روز ۳۷/۱/۷ آیت الله شیخ محمد صادقی و سروان سابق شهربانی درّه میشیان و حاج احمد صالحی و طیب حاج رضایی که از دوستان آیت الله کاشانی می باشند به منزل او رفتند». سند روز ۳۷/۶/۱۲:«چندی است که طیب حاج رضایی تغییر سخن داده و با طرفداران آیت الله کاشانی طرح دوستی ریخته»، «چون طیب حاجی رضایی اخیراً عازم عتبات است، ممکن است از طرف آیت الله کاشانی برای علماء مخالف دولت حامل پیامی باشد.»
فصل ۲: «حرکت به سوی نور» اسناد مربوط به نحوه دستگیری و دوران بازجویی طیب و الباقی دستگیرشدگان واقعه ۱۵ خرداد: همانطور که اسناد نشان می دهند برخی از محبوسین از اعتراف به همراهی طیب طفره رفتند و از اتهام خود تبری جستند. آنها در بازجویی های خود، طیب را عامل اصلی تحریک مردم قلمداد کردند و از اینکه به دام تحریکات اوافتادند ابراز ندامت نمودند. آنها حتی پا را از این هم فراتر گذاشته و در ساعت ۲۲/۳۰ روز ۲۳ خرداد ۱۳۴۲، در بند ۲ زندان، با جار و جنجال جلوی اتاق طیب قصد کتک زدن او را می کنند.»
فصل۳: «شهادت»: طیب در ساعت ۶/۱۰ روز ۱۱ آبان ۱۳۴۲، در میدان تیر پادگان حشمتیه تیرباران شد.
چاپ تصاویر متعدد از جریان تیرباران وی در روزنامه ها، خشم مردم و مراجع و محافل را برانگیخت. مردم با هماهنگی مراجع، تصمیم به تشکیل کمیته انتقام گرفتند. همچنین با نگاهی به اسناد این کتاب مشاهده می کنیم که اعدام طیب چه تبعاتی را در سراسر کشور به همراه داشته.
#گزیده_کتاب
#آزاد_مرد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
توی شیار بین دو خاکریز، دراز میکشم روی زمین. صدای دومی هم به گوش میرسد و بعد، دودش را میبینم و بعد سومی نزدیکتر، درست به فاصله سه متری، منتها در آن سوی خاکریز.
و هر خمپارهای مرا میبرد تا دنیایی دیگر، دنیایی ناشناخته. برخی بعد از انفجار و بیشترشان قبل از آن وقتی که صدای سوتشان به گوش میرسد و صداها، چه دلهرهآور!
دلم میخواهد زودتر بنشیند؛ هر کجا که میخواهد. که در هوا بودنش عذابی است غیر قابل تحمل و من در آسودگی و ترس: لحظه به لحظه. آسودگی نشستن خمپارهای و ترس خمپارهای که میآید تا بنشیند. و اینکه کجا خواهد نشست؟ و نکند بر سر من؟
خمپارهها که بیشتر میشوند، گیج میشوم. هیچ جانپناهی نیست و نمیدانم که چه باید کرد. نه راه پس مانده و نه راه پیش. فقط یک کار میتوانم بکنم. اینکه از بالای خاکریز به آنطرف بپرم. بی پروای دیده شدن و بعد توی یکی از سنگرهای بچههای ۱۴۰ پناه بگیرم. چنین میکنم و در سنگر، همه گیج خواباند. فقط یک نفر سرش را بالا میآورد. نگاه به من میکند و دوباره میخوابد و من میافتم در کنار او؛ تا جا آمدن نفس. و خمپارهها هنوز مینشینند و من میبینم که چنین عالمی را دوست دارم و دوست داشتهام. شاید به خاطر آن احساس آسودگی و راحتیای که بعد از آن به آدم دست میدهد. آن شادی پایانه. انگار که تازه به دنیا آمدهای. انسانی بدون هیچ غم و غصه و لاجرم رها، شاد، آزاد و سبکبال.
#دشت_شقایقها
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
"جنگ، وارد هشتمین سال خود شده بود و هیچ نشانهای دال بر پایان آن به چشم نمیخورد. تدریجا نبردها از قلمرو ایران به مناطق مرزی و از آنجا به داخل خاک عراق کشیده شده بود و کار به جایی رسیده بود که شهر و بندر فاو و شهر حلبچه و حاجی عمران در شمال و بخشهایی از اراضی شرق بصره و همچنین بخشهایی از مناطق نفتخیز مجنون (یکی از غنیترین مناطق نفتخیز عراق) به اشغال ایرانیها در آمده بود... ما ابتکار عمل را (در جبههها) از دست داده بودیم و منتظر مینشستیم تا ایرانیها عملیات خود را انجام دهند و ما قربانی بدهیم.
#گزیده_کتاب
#ویرانی_دروازه_شرقی "http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
یک سرگرد عراقی با کمک یک مترجم از ما بازجویی کرد. دستها و چشمهای ما را بسته و رو به دیوار نگه داشته بودند. یکی یکی ما را به اتاق سرگرد میبردند و بازجویی میکردند. چون آگاهانه و با اعتقاد و همچنین لبیک به فرمان امام به جبهه آمده بودیم، رعب و وحشتی نداشتیم. حتی به یاد دارم وقتی دستهای مرا از پشت بستند و فهمیدم آنها عراقی هستند، فقط برای یک لحظه چهره همسر، بچه و خانوادهام از ذهنم گذشت و تمام شد. به طوری که، وقتی ما را سوار ماشین میکردند، میخندیدیم و این خنده ما آنها را بیشتر عصبانی میکرد و در حین زدن، شعار میدادند: «طیّار خمینی؛ خلبان خمینی!» هر حرکتی هم میکردیم، از پشت میزدندمان و نمیفهمیدیم برای چه ما را میزدند. این پذیرایی تا بصره ادامه داشت.
#همسایه_دیوارها
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
کیومرث به عدنان: ما امروز سه تانک زدیم. ببینم الیاس و نامدار چند تانک زدن. به نظرت اونها بیشتر تانک زدن یا ما؟
عدنان: نمیدونم، ولی الیاس و نامدار از ما با تجربهترن. احتمالاً اونها سه تا پنج تانک زده باشن.
با اینکه تانکهای عراقی عقب نشسته بودن ولی حجم آتش، توپ و گلوله آنقدر زیاد بود، که تعدادی زیادی از رزمندگان خط شهید یا مجروح شده بودن، بقیه رزمندگان و گروههای امدادی در جنب و جوش و کمک به آسیب دیدگان و مجروحان هستن.
کیومرث: نگاه کن، نامردها چقدر آتیش سر بچهها ریختن، تموم خط رو با گلوله توپ و تانک زدن. هر کسی زنده مونده باشه، بیشتر شبیهه معجزهست.
عدنان که بیشتر رزمندگان خط را میشناخت، از آنها سراغ الیاس و نامدار را میگرفت. یکی از بچههای امدادی به عدنان میگه: چند ده متر جلوتر سمت راست. عنان به کیومرث: سریع برو ببینیم، اوضاع الیاس و نامدار و بقیه بچهها در چه وضعیتیست.
بعد از طی مسافتی، نامدار را میبینن که کنار موتور (بیشتر جاهای موتور خونی و سوراخ سوراخ شده) نشسته. عدنان سریع از موتور پیاده میشه و به طرف نامدار میاد.
عدنان: نامدار خوبی، سلامتی؟ الیاس رو نمیبینم. اتفاقی براش افتاده؟ ولی نامدار بدون واکنش داره، به دور دستها نگاه میکنه. کیومرث از موتور پیاده میشه و به طرف نامدار میره و میگه: یه چیزی بگو: اسیر شده، یا زخمی؟ ولی چیزی نمیشنوه...
#گزیده_کتاب
#چهارصد
@defae_moghadas
🍂
آن روز که با بچههای بسیج محلشان رفتیم پادگان، اسلحه «ام ۱۶» و «کلاشینکف» را تدریس کرد. بعد از کلاس از من پرسید: «تدریسم چطور بود؟» گفتم: «خیلی تپق زدی. روان صحبت نمیکنی.» گفت: «باورت میشود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی که همیشه به عربی میگویم پیدا نمیکردم بگویم.» گفتم: «مگر به عربی تدریس میکنی؟» گفت: «حاج قاسم [سلیمانی] گفته هر کس مترجم با خودش میبرد سر کلاس، اصلاً کلاس نرود.»
با نیروهای مقاومت کار کرده بود و عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانیاش که عربی تدریس میکرد، یاد گرفته بود. عربی محاورهای را خوب صحبت میکرد و میفهمید...
آن روزها محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجههای شامی، عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه میکردم. یک بار به او گفتم لهجه عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم، ولی عربی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یادگیریاش ندارم. گفت: «اتفاقا عربی لبنانیها و سوریها خیلی شیرین است.» و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام «قصةالانشاء للاطفال» مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه. من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت میکردم به دست آورده بودم. محمودرضا نسخه اصلیاش را از سوریه آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از کتابهای خودم را به او دادم.
کتاب روایتهایی است از زندگی شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی به قلم احمدرضا بیضایی.
#تو_شهید_نمیشوی
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂